آمد از آفاق یار مهربان
یوسف صدیق را شد میهمان
***
کاشنا بودند وقت کودکی
بر وسادهٔ آشنایی متکی
***
یاد دادش جور اخوان و حسد
گفت کان زنجیر بود و ما اسد
***
عار نبود شیر را از سلسله
نیست ما را از قضای حق گله
***
شیر را بر گردن ار زنجیر بود
بر همه زنجیرسازان میر بود
***
گفت چون بودی ز زندان و ز چاه
گفت همچون در محاق و کاست ماه
***
در محاق ار ماه نو گردد دوتا
نی در آخر بدر گردد بر سما
***
گرچه دردانه به هاون کوفتند
نور چشم و دل شد و بیند بلند
***
گندمی را زیر خاک انداختند
پس ز خاکش خوشهها بر ساختند
***
بار دیگر کوفتندش ز آسیا
قیمتش افزود و نان شد جانفزا
***
باز نان را زیر دندان کوفتند
گشت عقل و جان و فهم هوشمند
***
باز آن جان چونک محو عشق گشت
یعجب الزراع آمد بعد کشت
***
این سخن پایان ندارد باز گرد
تا که با یوسف چه گفت آن نیک مرد
***
بعد قصه گفتنش گفت ای فلان
هین چه آوردی تو ما را ارمغان
***
بر در یاران تهیدست آمدن
هست بیگندم سوی طاحون شدن
***
حق تعالی خلق را گوید بحشر
ارمغان کو از برای روز نشر
***
جئتمونا و فرادی بی نوا
هم بدان سان که خلقناکم کذا
***
هین چه آوردید دستآویز را
ارمغانی روز رستاخیز را
***
یا امید بازگشتنتان نبود
وعدهٔ امروز باطلتان نمود
***
منکری مهمانیش را از خری
پس ز مطبخ خاک و خاکستر بری
***
ور نهای منکر چنین دست تهی
در در آن دوست چون پا مینهی
***
اندکی صرفه بکن از خواب و خور
ارمغان بهر ملاقاتش ببر
***
شو قلیل النوم مما یهجعون
باش در اسحار از یستغفرون
***
اندکی جنبش بکن همچون جنین
تا ببخشندت حواس نوربین
***
وز جهان چون رحم بیرون روی
از زمین در عرصهٔ واسع شوی
***
آنک ارض الله واسع گفتهاند
عرصهای دان انبیا را بس بلند
***
دل نگردد تنگ زان عرصهٔ فراخ
نخل تر آنجا نگردد خشک شاخ
***
حاملی تو مر حواست را کنون
کند و مانده میشوی و سرنگون
***
چونک محمولی نه حامل وقت خواب
ماندگی رفت و شدی بی رنج و تاب
***
چاشنیی دان تو حال خواب را
پیش محمولی حال اولیا
***
اولیا اصحاب کهفند ای عنود
در قیام و در تقلب هم رقود
***
میکشدشان بی تکلف در فعال
بیخبر ذات الیمین ذات الشمال
***
چیست آن ذات الیمین فعل حسن
چیست آن ذات الشکال اشغال تن
***
میرود این هر دو کار از انبیا
بیخبر زین هر دو ایشان چون صدا
***
گر صدایت بشنواند خیر و شر
ذات که باشد ز هر دو بیخبر