رفت مرغی در میان مرغزار
بود آنجا دام از بهر شکار
*
دانهٔ چندی نهاده بر زمین
وآن صیاد آنجا نشسته در کمین
*
خویشتن پیچیده در برگ و گیاه
تا در افتد صید بیچاره ز راه
*
مرغک آمد سوی او از ناشناخت
پس طوافی کرد و پیش مرد تاخت
*
گفت او را کیستی تو سبزپوش
در بیابان در میان این وحوش
*
گفت مرد زاهدم من منقطع
با گیاهی گشتم اینجا مقتنع
*
زهد و تقوی را گزیدم دین و کیش
زانک میدیدم اجل را پیش خویش
*
مرگ همسایه مرا واعظ شده
کسب و دکان مرا برهم زده
*
چون به آخر فرد خواهم ماندن
خو نباید کرد با هر مرد و زن
*
رو بخواهم کرد آخر در لحد
آن به آید که کنم خو با احد
*
چو زنخ را بست خواهند ای صنم
آن به آید که زنخ کمتر زنم
*
ای بزربفت و کمر آموخته
آخرستت جامهٔ نادوخته
*
رو به خاک آریم کز وی رستهایم
دل چرا در بیوفایان بستهایم
*
جد و خویشانمان قدیمی چار طبع
ما به خویشی عاریت بستیم طمع
*
سالها همصحبتی و همدمی
با عناصر داشت جسم آدمی
*
روح او خود از نفوس و از عقول
روح اصول خویش را کرده نکول
*
از عقول و از نفوس پر صفا
نامه میآید به جان کای بیوفا
*
یارکان پنج روزه یافتی
رو ز یاران کهن بر تافتی
*
کودکان گرچه که در بازی خوشند
شب کشانشان سوی خانه میکشند
*
شد برهنه وقت بازی طفل خرد
دزد از ناگه قبا و کفش برد
*
آن چنان گرم او به بازی در فتاد
کان کلاه و پیرهن رفتش ز یاد
*
شد شب و بازی او شد بیمدد
رو ندارد کو سوی خانه رود
*
نی شنیدی انما الدنیا لعب
باد دادی رخت و گشتی مرتعب
*
پیش از آنک شب شود جامه بجو
روز را ضایع مکن در گفت و گو
*
من به صحرا خلوتی بگزیدهام
خلق را من دزد جامه دیدهام
*
نیم عمر از آرزوی دلستان
نیم عمر از غصههای دشمنان
*
جبه را برد آن کله را این ببرد
غرق بازی گشته ما چون طفل خرد
*
نک شبانگاه اجل نزدیک شد
خل هذا اللعب به سبک لاتعد
*
هین سوار توبه شود در دزد رس
جامهها از دزد بستان باز پس
*
مرکب توبه عجاب مرکبست
بر فلک تازد به یک لحظه ز پست
*
لیک مرکب را نگه میدار از آن
کو بدزدید آن قبایت را نهان
*
تا ندزدد مرکبت را نیز هم
پاس دار این مرکبت را دم به دم