Sveriges mest populära poddar

داستان‌های مثنوی

#56 - داستان کاروان دزدان و پاسبان

30 min • 13 oktober 2021
پاسبانی خفت و دزد اسباب برد ... رختها را زیر هر خاکی فشرد | روز شد بیدار شد آن کاروان ... دید رفته رخت و سیم و اشتران | پس بدو گفتند ای حارس بگو ... که چه شد این رخت و این اسباب کو | گفت دزدان آمدند اندر نقاب ... رختها بردند از پیشم شتاب | قوم گفتندش که ای چو تل ریگ ... پس چه می‌کردی کیی ای مردریگ | گفت من یک کس بدم ایشان گروه ... با سلاح و با شجاعت با شکوه | گفت اگر در جنگ کم بودت امید ... نعره‌ای زن کای کریمان برجهید | گفت آن دم کارد بنمودند و تیغ ... که خمش ورنه کشیمت بی‌دریغ | آن زمان از ترس بستم من دهان ... این زمان هیهای و فریاد و فغان | آن زمان بست آن دمم که دم زنم ... این زمان چندانک خواهی هی کنم | چونک عمرت برد دیو فاضحه ... بی‌نمک باشد اعوذ و فاتحه | گرچه باشد بی‌نمک اکنون حنین ... هست غفلت بی‌نمک‌تر زان یقین | هم‌چنین هم بی‌نمک می‌نال نیز ... که ذلیلان را نظر کن ای عزیز | قادری بی‌گاه باشد یا به گاه ... از تو چیزی فوت کی شد ای اله | شاه لا تاسوا علی ما فاتکم ... کی شود از قدرتش مطلوب گم
Kategorier
Förekommer på
00:00 -00:00