پاسبانی خفت و دزد اسباب برد
...
رختها را زیر هر خاکی فشرد
|
روز شد بیدار شد آن کاروان
...
دید رفته رخت و سیم و اشتران
|
پس بدو گفتند ای حارس بگو
...
که چه شد این رخت و این اسباب کو
|
گفت دزدان آمدند اندر نقاب
...
رختها بردند از پیشم شتاب
|
قوم گفتندش که ای چو تل ریگ
...
پس چه میکردی کیی ای مردریگ
|
گفت من یک کس بدم ایشان گروه
...
با سلاح و با شجاعت با شکوه
|
گفت اگر در جنگ کم بودت امید
...
نعرهای زن کای کریمان برجهید
|
گفت آن دم کارد بنمودند و تیغ
...
که خمش ورنه کشیمت بیدریغ
|
آن زمان از ترس بستم من دهان
...
این زمان هیهای و فریاد و فغان
|
آن زمان بست آن دمم که دم زنم
...
این زمان چندانک خواهی هی کنم
|
چونک عمرت برد دیو فاضحه
...
بینمک باشد اعوذ و فاتحه
|
گرچه باشد بینمک اکنون حنین
...
هست غفلت بینمکتر زان یقین
|
همچنین هم بینمک مینال نیز
...
که ذلیلان را نظر کن ای عزیز
|
قادری بیگاه باشد یا به گاه
...
از تو چیزی فوت کی شد ای اله
|
شاه لا تاسوا علی ما فاتکم
...
کی شود از قدرتش مطلوب گم