Sveriges mest populära poddar

داستان‌های مثنوی

#60 - داستان زیرکی لقمان با خواجه اش

29 min • 2 februari 2022
نی که لقمان را که بندهٔ پاک بود * روز و شب در بندگی چالاک بود | خواجه‌اش می‌داشتی در کار پیش * بهترش دیدی ز فرزندان خویش | زانک لقمان گرچه بنده‌زاد بود * خواجه بود و از هوا آزاد بود | گفت شاهی شیخ را اندر سخن * چیزی از بخشش ز من درخواست کن | گفت ای شه شرم ناید مر ترا * که چنین گویی مرا زین برتر آ | من دو بنده دارم و ایشان حقیر * وآن دو بر تو حاکمانند و امیر | گفت شه آن دو چه‌اند این زلتست * گفت آن یک خشم و دیگر شهوتست | شاه آن دان کو ز شاهی فارغست * بی مه و خورشید نورش بازغست | مخزن آن دارد که مخزن ذات اوست * هستی او دارد که با هستی عدوست | خواجهٔ لقمان بظاهر خواجه‌وش * در حقیقت بنده لقمان خواجه‌اش | در جهان بازگونه زین بسیست * در نظرشان گوهری کم از خسیست | مر بیابان را مفازه نام شد * نام و رنگی عقلشان را دام شد | یک گره را خود معرف جامه است * در قبا گویند کو از عامه است | یک گره را ظاهر سالوس زهد * نور باید تا بود جاسوس زهد | نور باید پاک از تقلید و غول * تا شناسد مرد را بی فعل و قول | در رود در قلب او از راه عقل * نقد او بیند نباشد بند نقل | بندگان خاص علام الغیوب * در جهان جان جواسیس القلوب
Kategorier
Förekommer på
00:00 -00:00