چشم آدم بر بلیسی کو شقیست
*
از حقارت وز زیافت بنگریست
|
خویشبینی کرد و آمد خودگزین
*
خنده زد بر کار ابلیس لعین
|
بانگ بر زد غیرت حق کای صفی
*
تو نمیدانی ز اسرار خفی
|
پوستین را بازگونه گر کند
*
کوه را از بیخ و از بن برکند
|
پردهٔ صد آدم آن دم بر درد
*
صد بلیس نو مسلمان آورد
|
گفت آدم توبه کردم زین نظر
*
این چنین گستاخ نندیشم دگر
|
یا غیاث المستغیثین اهدنا
*
لا افتخار بالعلوم و الغنی
|
لا تزغ قلبا هدیت بالکرم
*
واصرف السؤ الذی خط القلم
|
بگذران از جان ما سؤ القضا
*
وامبر ما را ز اخوان صفا
|
تلختر از فرقت تو هیچ نیست
*
بی پناهت غیر پیچاپیچ نیست
|
رخت ما هم رخت ما را راهزن
*
جسم ما مر جان ما را جامه کن
|
دست ما چون پای ما را میخورد
*
بی امان تو کسی جان چون برد
|
ور برد جان زین خطرهای عظیم
*
برده باشد مایهٔ ادبار و بیم
|
زانک جان چون واصل جانان نبود
*
تا ابد با خویش کورست و کبود
|
چون تو ندهی راه جان خود برده گیر
*
جان که بی تو زنده باشد مرده گیر
|
گر تو طعنه میزنی بر بندگان
*
مر ترا آن میرسد ای کامران
|
ور تو ماه و مهر را گویی جفا
*
ور تو قد سرو را گویی دوتا
|
ور تو چرخ و عرش را خوانی حقیر
*
ور تو کان و بحر را گویی فقیر
|
آن بنسبت با کمال تو رواست
*
ملک اکمال فناها مر تراست
|
که تو پاکی از خطر وز نیستی
*
نیستان را موجد و مغنیستی
|
آنک رویانید داند سوختن
*
زانک چون بدرید داند دوختن