یک روز صبح مرا اعدام کردند. بهار بود یا زمستان نمی دانم . به هر حال یک وقتی مرا اعدام کردند. گناهم رفاقت با تمساحی استثنائی بود . تمساحی آفریقایی که گریه نمی کرد. فرمانده سعی کرد اخم کند ولی باور کنید آدم خوشرویی بود. طوری فریاد کشید : آتش! که من به دل نگرفتم ...داستان "اعدام"نویسنده : حسن تهرانیخوانش : سارا آراسته
Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.