منوچهر آمد. با یک سبد بزرگ گل کوکب لیمویی. از بس گریه کرده بود، چشم هاش خون افتاده بود. تا فرشته را دید دوباره اشک هاش ریخت. گفت فکر نمی کردم زنده ببینمت. از خودم متنفر شده بودم.علی را بغل گرفت و چشم هایش را بوسید. همان شکلی بود که توی خواب دیده بودش. پسری با چشم های مشکی درشت و مژه های بلند...داستان "منوچهر مدق به روایت همسر شهید"از مجموعه داستان "اینک شوکران"نویسنده : مریم برادرانخوانش : سمیرا نعمت الهی
Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.