غروب یک روز تابستانی بود که پدر زهرا مرد. مثل هر روز روی تخته سنگی نشسته بود و به گاو های ده که از چرای روزانه برمی گشتند نگاه می کرد، که صدای جیغ و شیون از خونشون بلند شد. هربار که کسی توی ده می مرد، همین صدای آشنا رو می شنید. اما این بار صدا بلندتر و جیغ ها سوزناک تر بود. پدرش روحانی بود و نفوذ و محبوبیت زیادی بین مردم ده داشت.از روی سنگ بلند شد...داستان "چشم هایش"نویسنده : علیرضا خمسهخوانش : نیما بانک
Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.