غزل نمره ۲۳۳
مفعول و فاعلاتن مفعول و فاعلاتن
دست از ط/لب ندارم/ تا کام/ من برآيد
يا (جان) تن رسد به جانان يا جان ز تن برآيد
بگشای تربتم را بعد از وفات و بنگر
کز آتش درونم دود از کفن برآيد
بنمای رخ که خلقی واله شوند و حيران
بگشای لب که فرياد از مرد و زن برآيد
جان بر لب است و حسرت در دل که از لبانت/ش
نگرفته هيچ کامی جان از بدن برآيد
از حسرت دهانت/ش آمد به تنگ جانم
خود کام تنگدستان کی زان دهن برآيد؟
گويند ذکر خيرش در خيل عشقبازان
هر جا که نام حافظ زآن انجمن برآيد
چهار بیت که در برخی دیوانها و تصحیحهای دیگر موجود است
بر بوی آنکه در باغ یابد گلی چو رویت
آید نسیم و هر دم گرد چمن برآید
هر یک شکست زلفت پنجاه شست دارد
چون این دل شکسته با آن شکن برآید؟
هردم چو بیوفایان نتوان گرفت یاری
ماییم و خاک کویش تا جان ز تن برآید
برخیز تا چمن را از قامت و قیامت
هم سرو در بر آید هم نارون برآید