غزل نمره ۰۹۷
مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلان
تویی که بر سر خوبان کشوری چون تاج
سزد اگر همهی دلبران دهندت باج
دو چشم شوخ تو برهم زده خطا و ختن
به چين زلف تو ماچين و هند داده خراج
بیاض روی تو روشنتر است از رخ روز
سواد زلف تو تاریکتر ز ظلمت داج
دهان تنگ تو داده به آب خضر بقا
لب چو قند تو برد از نبات مصر رواج
از اين مرض به حقيقت شفا نخواهم يافت
که از تو درد دل ای جان نمیرسد به علاج
چرا همیشکنی جان من ز سنگ دلی
دل ضعيف که باشد به نازکی چو زجاج
لب تو خضر و دهان تو آب حيوان است
قد تو سرو و ميان موی و ساق سیمین عاج
فتاد در دل حافظ هوای چون تو شهی
کمينه ذرهی خاک در تو بودی کاج