غزل نمره ۰۵۵
مفاعیلن مفاعیلن فعولن
خم زلف تو، دام کفر و دين است
ز کارستان او، يک شمه اين است
جمالت معجز حسن است ليکن
حديث غمزهات سحر مبين است
ز چشم شوخ تو، جان کی توان برد
که دايم با کمان اندر کمين است
بر آن چشم سيه، صد آفرين باد
که در عاشقکشی سحرآفرين است
عجب علمیست علم هيات عشق
که چرخ هشتمش، هفتم زمين است
تو پنداری که بدگو رفت و جان برد
حسابش با کرام الکاتبين است
مشو حافظ ز کيد زلفش ايمن
که دل برد و کنون دربند دين است