قسمت ۴۱ | برای نجات دخترها، باز خرید آنها
من هم به فکر ایران افتادم.به فکر کوه و آفتاب. کوهی که میخواست به آفتاب برسد و آفتابی که روی کوه لمیده بود و هوس عشقبازی در کوه که آنوقتها همیشه سر میکشید و ناچار همیشه سرکوب میشد.عشقبازی در سبکی آفتاب و سنگینی کوه؛ در شفافیت نور و کدری سنگ و در آمیختن با هر دو و از یاد بردن خود و یکی شدن با آنها؛ روی بلندی، در پناه و تکیه به استواری کوهستان و پیش چشم، افق دوردست تا آنسوی صحرا. چه ایران با فراز و فرود و سنگین و سبکی! نورش را از فرط روشنی میتوان لمس کرد وکوهش از فرط سنگبارگی کوهتر از کوه است.
03:26 نامه محرمانه
04:25 جشن پایان سال
05:18 آوارگی
07:35 آن شادی مطمئن
10:30 زباله دانی تاریخ
12:41 رفتن و ماندن توأمان
18:06 دلم برای ایران میسوزد
21:43 روزنه امید
22:56 سرداب هزار پله
25:31 شله قلمکار واقعی
__________
لينك حمايت مالى پادكست روزها در راه
Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.