قسمت ۵۷ | لاکپشتِ پیر
نیما دیشب مرد. دو بعد از نیمهشب. ساعت دو و ده دقیقه بود که درِ خانه را سخت کوبیدند. خیال کردم میرآب آمده است آب بدهد، ولی صدای دختر کلفَتِشان که از پشت در بلند شد، داد میزد که قضیه از چه قرار است. وقتی رسیدم، زنش چشمهایش را هم بسته بود. عر میزد. به زحمت او را به اطاق دیگر بردهام و دراز رو به قبلهاش کردهام و قرآنی پیدا کردم و یک ساعتی تنها بودم و زنش را فرستادم خانهی خودمان تا خواهر کوچک نیما و شوهرش آشتیانی پیداشان شد. بعد هم ابوالحسن صدیقی آمد و تا پنج صبح نشستیم و آرامشان کردیم و من چکوچانهی پیرمرد را بستم...»
--------------
برای حمایت از ما «در اولین رویداد پادکست فارسی » با ورود به لینک زیر به ما رای بدید.
پادپخش«روزها در راه » در ردیف ۱۳۷ برای رای دادن قرار دارد.
لطفا با فیلترشکن خاموش وارد سایت شوید.
http://podcastfestival.ir/poll
------------
:نماد کاربری تلگرام
@HamisheDarMiyan
لينك حمايت مالى پادكست روزها در راه
Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.