شاهنامهی فردوسی، با خوانش شادروان اسماعیل قادرپناه
جهان آفرين تا جهان آفريد/چون او مرزبانى نيامد پديد
چو خورشيد بر چرخ بنمود تاج/زمين شد به كردار تابنده عاج
چه گويم كه خورشيد تابان كه بود/كز او در جهان روشنايى فزود
ابوالقاسم آن شاه پيروز بخت/نهاد از بر تاج خورشيد تخت
ز خاور بياراست تا باختر/پديد آمد از فرّ او كان زر
مرا اختر خفته بيدار گشت/به مغز اندر انديشه بسيار گشت
بدانستم آمد زمان سخن/كنون نو شود روزگار كهن
بر انديشهی شهريار زمين/بخفتم شبى لب پر از آفرين
دل من چو نور اندر آن تيره شب/نخفته گشاده دل و بسته لب
چنان ديد روشن روانم به خواب/كه رخشنده شمعى بر آمد ز آب
همه روى گيتى شب لاژورد/از آن شمع گشتى چو ياقوت زرد
در و دشت بر سان ديبا شدى/يكى تخت پيروزه پيدا شدى
نشسته بر او شهريارى چو ماه/يكى تاج بر سر به جاى كلاه
رده بر كشيده سپاهش دو ميل/به دست چپش هفتصد ژنده پيل
يكى پاک دستور پيشش به پاى/بداد و بدين شاه را رهنماى
مرا خيره گشتى سر از فرّ شاه/و زان ژنده پيلان و چندان سپاه
چو آن چهرهی خسروى ديدمى/ از آن نامداران بپرسيدمى
كه اين چرخ و ماه است يا تاج و گاه/ستاره است پيش اندرش يا سپاه
يكى گفت كاين شاه روم است و هند/ز قنّوج تا پيش درياى سند
به ايران و توران ورا بندهاند/به راى و به فرمان او زندهاند
بياراست روى زمين را به داد/بپردخت از آن تاج بر سر نهاد
جهاندار محمود شاه بزرگ/به آبشخور آرد همى ميش و گرگ
ز كشمير تا پيش درياى چين/بر او شهرياران كنند آفرين
چو كودک لب از شير مادر بشست/ز گهواره محمود گويد نخست
نپيچد كسى سر ز فرمان اوى/ نيارد گذشتن ز پيمان اوى
تو نيز آفرين كن كه گويندهای/بدو نام جاويد جويندهای
چو بيدار گشتم بجستم ز جاى/چه مايه شب تيره بودم به پاى
بر آن شهريار آفرين خواندم/نبودم درم جان بر افشاندم
به دل گفتم اين خواب را پاسخ است/كه آواز او بر جهان فرّخ است
بر آن آفرين كو كند آفرين/بر آن بخت بيدار و فرّخ زمين
ز فرّش جهان شد چو باغ بهار/ هوا پر ز ابر و زمين پر نگار
از ابر اندر آمد به هنگام نم/جهان شد به كردار باغ ارم
به ايران همه خوبى از داد اوست/ كجا هست مردم همه ياد اوست
به بزم اندرون آسمان سخاست/به رزم اندرون تيز چنگ اژدهاست
به تن ژنده پيل و به جان جبرئيل/به كف ابر بهمن به دل رود نيل
سر بخت بدخواه با خشم اوى/چو دينار خوار است بر چشم اوى
نه كند آورى گيرد از باج و گنج/نه دل تيره دارد ز رزم و ز رنج
هر آن كس كه دارد ز پروردگان/از آزاد و از نيکدل بردگان
شهنشاه را سر به دسر دوستوار ** * به فرمان ببسته كمر استوار
نخستين برادرش كهتر به سال/كه در مردمى كس ندارد همال
ز گيتى پرستندهی فرّ و نصر/زيد شاد در سايهی شاه عصر
كسى كش پدر ناصرالدين بود/سر تخت او تاج پروين بود
و ديگر دلاور سپهدار طوس/كه در جنگ بر شير دارد فسوس
ببخشد درم هر چه يابد ز دهر/همى آفرين يابد از دهر بهر
به يزدان بود خلق را رهنماى/سر شاه خواهد كه باشد به جاى
جهان بیىسر و تاج خسرو مباد/هميشه بماناد جاويد و شاد
هميشه تن آباد با تاج و تخت/ز درد و غم آزاد و پيروز بخت
كنون باز گردم به آغاز كار/سوى نامهی نامور شهريار