شاهنامهی فردوسی، با خوانش شادروان اسماعیل قادرپناه
سخن چون به گوش سيامک رسيد/ز كردار بدخواه ديو پليد
دل شاهبچّه برآمد به جوش/سپاه انجمن كرد و بگشاد گوش
بپوشيد تن را به چرم پلنگ/كه جوشن نبود و نه آيين جنگ
پذيره شدش ديو را جنگ جوى/سپه را چو روى اندر آمد به روى
سيامک بيامد برهنه تنا/بر آويخت با پور آهرمنا
بزد چنگ وارونه ديو سياه/ دوتا اندر آورد بالاى شاه
فكند آن تن شاهزاده به خاک/به چنگال كردش كمرگاه چاک
سيامک به دست خروزان ديو/تبه گشت و ماند انجمن بیخديو
چو آگه شد از مرگ فرزند شاه/ز تيمار گيتى بر او شد سياه
فرود آمد از تخت ويلهَ كنان/زنان بر سر و موى و رخ را كَنان
دو رخساره پر خون و دل سوگوار/دو ديده پر از نم چو ابر بهار
خروشى برآمد ز لشكر به زار/كشيدند صف بر در شهريار
همه جامهها كرده پيروزه رنگ/دو چشم ابر خونين و رخ با درنگ
دد و مرغ و نخچير گشته گروه/برفتند ويله كنان سوى كوه
برفتند با سوگوارى و درد/ز درگاه كى شاه برخاست گرد
نشستند سالى چنين سوگوار/پيام آمد از داور كردگار
درود آوريدش خجسته سروش/كز اين بيش مخروش و باز آر هوش
سپه ساز و بركش به فرمان من/بر آور يكى گرد از آن انجمن
از آن بدكنش ديو روى زمين/بپرداز و پردخته كن دل ز كين
كى نامور سر سوى آسمان/برآورد و بدخواست بر بدگمان
بر آن برترين نام يزدانش را/بخواند و بپالود مژگانش را
و زان پس به كين سيامک شتافت/شب و روز آرام و خفتن نيافت