شعرهای معاصر ایران را با دکلمه و صدای شاعر بشنوید
ــــــــــــــ♬ــــــــــــــ
برای شنیدن شعرها به تفکیک شاعر، در ساندکلاد ما، بخش پلیلیستها را ببنید.
برای دانلود شعرها، در تلگرام ما عضو شوید.
🔁 لینک کانال تلگرام
https://t.me/schahrouzk
🔁لینک ساندکلاد
The podcast شعر | با صدای شاعر is created by Schahrouz. The podcast and the artwork on this page are embedded on this page using the public podcast feed (RSS).
▨ نام شعر (ترانه): پوست شیر
▨ شاعر: ایرج جنتیعطایی
▨ با صدای: ایرج جنتیعطایی
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ـــــــــــــــــ
قلبِ تو قلب پرنده پوستت اما پوست شیر
زندون تنو رها کن، ای پرنده! پر بگیر
اون ورِ جنگل تنسبز، پشتِ دشت سر به دامن
اون ورِ روزای تاریک، پشت نیمشبای روشن
برای باورِ بودن جایی شاید باشه، شاید
برای لمس تنِ عشق کسی باید باشه، باید
که سرِ خستگیاتو به روی سینه بگیره
برای دلواپسیهات واسه سادگیت بمیره
حرف تنهایی قدیمی اما تلخ و سینهسوزه
اولین و آخرین حرف، حرف هر روز و هنوزه
تنهایی شاید یه راهه؛ راهیه تا بینهایت
قصهی همیشه تکرار هجرت و هجرت و هجرت
اما تو این راه که همراه جز هجومِ خار و خس نیست
کسی شاید باشه، شاید، کسی که دستاش قفس نیست
▨
ایرج جنتیعطایی
از دفتر شعر «زمزمههای یک شب سیساله»
▨ نام شعر: دانوب خاکستری
▨ شاعر: محمد مختاری
▨ با صدای: محمد مختاری
♪ پالایش و تنظیم: شهروز
─────♪ ─────
این خوانش در تاریخ ۱۸ فروردین ماه ۱۳۷۷ انجام شده؛ یعنی نه ماه پیش از قتل دردناک او
─────♪ ─────
آن اتفاق که روزی باید میافتد آیا افتاده است؟
یا من هنوز باید از این سو به آن سوی دنیا بگذرم
و چشم در چشم بگردانم بگردم بر خطی که رویا در انتهایش ثابت میماند؟
تا آمدم درخشش خورشید را بر برف خاموش و یکدست تماشا کنم
تاریکی و هیاهو نگاه و شیشه را فرو بلعید و محو شد مسافتشمار
تاریخ در فضای سیاهی معلق است
و کش میآید در نقطهچینی سفید که سرعت میگیرد دمبهدم
اینجا کجای دنیاست؟
بعد از درختهای سپیدی که دیدهام
بعد از هزار رود که میباید آبی میزد (اما قطعا سیاه میزدهست)
تازه عبورم از جنگلهاییست که بوی خاسکتری میپیچانند
از کوره راههای پوشیده
همراز استخوانی کسانی که چشم میگشودهاند از دودی خاکستری به ابری خاکستری
که سایه میانداخته است بر رویا و جنایت
از کورههای دیروز فاصلهای نیست تا این حافظه که محو میگذرد
از این تونل که بگذرم انگار باز میخواهد اتفاق بیفتد
خانه چه دور مانده است و گورستانها چقدر تکرار میشوند
▨
محمد مختاری - وین لینتس ۲۶ بهمن ۱۳۷۴
از مجموعه شعر وزن دنیا صفحهی ۹۳
▨ نام شعر: لیلی (من آبروی عشقم)
▨ شاعر: نصرت رحمانی
▨ با صدای: نصرت رحمانی
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ــــــــــــــــــــــ
لیلی!
چشمت خراج سلطنت شب را
از شاعران شرق طلب میکند
من آبروی حرمت عشقم
هشدار
تا به خاک نریزی
من آبروی عشقم
لیلی!
پر کن پیاله را
آرامتر بخوان
آواز فاصلههای نگاه را
در کوچههای فرصت و میعاد!
بگشای بند موی، بیفشان
شب را میان شب
با من بدار حوصله، اما
نه با عتاب!
گفتی:
گل در میان دستت میپژمرد
گفتم که:
خواب
در چشمهای مان به شهادت رسیده است
گفتی که:
خوب ترینی
آری، خوبم
شعرترم
تاج سه ترک عرفانم
درویشم
خاکم
آیینهدار رابطهام بنشین
بنشین کنار حادثه بنشین
یاد مرا به حافظه بسپار
اما…، نام مرا
بر لب مبند که مسموم میشوی
من داغ دیدهام
لیلی!
از جای پای تو
بر آستانهی درگاه
بوی فرار میآید
آتش مزن به سینهی بستر
با عطر پیکر برهنهی سبزت
بنشین
بانوی بانوان شب و شعر
خانم
لیلی
کلید صبح
در پلکهای توست
دست مرا بگیر
از چارراه خواب گذر کن
بگذار و بگذریم زین خیل خفتگان!
دست مرا بگیر
تا بسرایم
در دستهای من بال کبوتریست
لیلی
من آبروی عاشقان جهانم
هشدار تا به خاک نریزی
من پاسدار حرمت دردم
چشمت خراج میطلبد
آنک خراج
لیلی
وقتی که پاک میکنی خط چشمت را
دیوارهای این شب سنگین را
در هم شکسته وای … که بیداد میکنی
وقتی که پاک میکنی خط چشمت را
در باغهای سبز تنت شب را
آزاد میکنی
لیلی!
بی مرز باش
دیوار را ویران کن
خط را به حال خویش رها کن
بی خط و خال باش
با من بیا همیشه ترین باش
بارید شب
بارش سیل اشکها شکست
خط سیاه دایرهی شب را
خط پاک شد
گل در میان دستم پر پر زد و فسرد
در هم دوید خط
ویران شد!
لیلی!
بی مرز عشقبازی کن
بی خط و خال باش
با من بیا که خوب ترینم
با من که آبروی عشقم
با من که
شعرم
شعرم
شعرم
وای…. در من وضو بگیر
سجادهام، بایست کنارم
رو کن به من که قبلهی عشاقم
آنگه نماز را
با بوسهای بلند
قامت ببند
لیلی!
با من بودن خوب است
من میسرایمت
▨
نصرت رحمانی
ــــــــــــــ
پینوشت: متن شعر منطبق بر خوانش شاعر است و با نسخهی چاپ شده در کتاب، تفاوتهایی دارد. شکل مکتوب شعر، در داخل آکولاد {} آمده است.
▨ نام شعر: او را صدا بزن
▨ شاعر: نیما یوشیج
▨ با صدای: احمد کیایی
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ـــــــــــــــــ
جَیب سحر شکافته ز آوای خود خروس
می خواند.
بر تیزپایدلکش آوای خود سوار
سوی نقاط دور
می راند.
بر سوی درّهها که در آغوش کوهها
خواب و خیال روشن صبحند.
بر سوی هر خراب و هر آباد
هر دشت و هر دمن
او را صدا بزن!
بسیار شد به خواب
این خفتهی فلج.
در انتظار یک
روز خوش فرج.
پیوندهای او
گشتند سرد
از بس که خواب کرد
از بس که خواب کرد
بیم است کاو نخیزد از رخوت بدن
او را صدا بزن!
کوچید کاروان که به ده بود. مدتی است
در چادر سفید عروس ایستاده است
با چه طراوتی
زیر «شماله» می گذرد ده. جدار راه
چیده شده است با
تنهایی از زنان
تنهای مردها
تنهای برهنه
تنهای ژندهپوش
آورده شادی همگان را به کار جوش.
و یک کمر بزرگ شدهست آشیانه تا
قاپد هر آن صدای گریزنده از دهن
او را صدا بزن!
آ وقت کاو رسید
چار اسبه از رهش،
در قلعه کس ندید
زین رو به گوشهای
رفت و بیارمید.
پای آبله ز راه و تنش کوفته شده
گویی خیال زندگیاش از ره دماغ
با ناامیدیای نهبهجا روفته شده،
اما کنون که خسته تن از جنگ تن به تن
او را صدا بزن!
گرگی کشید کلّه و از کوه شد به زیر
مطرود دلپلید
بر تخته بست امید
(هر شکل نابهجای نهان
در گوشههای معرکه میماند)
تا دید کاو خروس
میخواند؛
و آوای او چو ضربت بر قطعهی چدن
او را صدا بزن!
▨
نیما یوشیج
دی ماه ۱۳۲۵
▨ نام شعر: زنی که صاعقهوار آنک، ردای شعله به تن دارد
▨ شاعر: حسین منزوی
▨ با صدای: شاعر
♬ پالایش و تنظیم: شهروز
ــــــــــــــــــــــــ
زنی که صاعقه وار آنک، ردای شعله به تن دارد
فرو نيامده خود پيداست که قصد خرمن من دارد
هميشه عشق به مشتاقان ، پيام وصل نخواهد داد
که گاه پيرهن يوسف، کنايه های کفن دارد
کیام ،کیام که نسوزم من؟ تو کيستی که نسوزانی؟
بهل که تا بشود ای دوست! هر آنچه قصد شدن دارد
دوباره بيرق مجنون را دلم به شوق میافرازد
دوباره عشق در اين صحرا هوای خيمه زدن دارد
زنی چنين که تويی بی شک ،شکوه و روح دگر بخشد
به آن تصوّر ديرينه ،که دل ز معنی زن دارد
مگر به صافی گيسويت ،هوای خويش بپالايم
در اين قفس که نفس در وی، هميشه طعم لجن دارد
▨ نام شعر: ای صبا با تو چه گفتند که خاموش شدی
▨ شاعر: شهریار (سیّد محمّدحسین بهجت تبریزی)
▨ با صدای: شاعر
♬ پالایش و تنظیم: شهروز
ـــــــــــــــــــــــــ
*تذکر: این شعر در رثای ابولحسن صبا سروده شده است
*تذکر: تقریبا نیمی از غزل با صدای شاعر در دسترس است، متن کامل در اینجا آمده است
ای صبا با تو چه گفتند که خاموش شدی
چه شرابی به تو دادند که مدهوش شدی
تو که آتشکده عشق و محبت بودی
چه بلا رفت که خاکستر خاموش شدی
به چه دستی زدی آن ساز شبانگاهی را
که خود از رقت آن بیخود و بیهوش شدی
تو به صد نغمه زبان بودی و دلها همه گوش
چه شنفتی که زبان بستی و خود گوش شدی
خلق را گر چه وفا نیست و لیکن گل من
نه گمان دار که رفتی و فراموش شدی
تا ابد خاطر ما خونی و رنگین از تست
تو هم آمیخته با خون سیاوش شدی
ناز می کرد به پیراهن نازک تن تو
نازنینا چه خبر شد که کفن پوش شدی
چنگی معبد گردون شوی ای رشک ملک
که به ناهید فلک همسر و همدوش شدی
شمع شبهای سیه بودی و لبخندزنان
با نسیم دم اسحار همآغوش شدی
شب مگر حور بهشتیت به بالین آمد
که تواش شیفته زلف و بناگوش شدی
باز در خواب شب دوش ترا می دیدم
وای بر من که توام خواب شب دوش شدی
ای مزاری که صبا خفته به زیر سنگت
به چه گنجینه اسرار که سرپوش شدی
ای سرشگ اینهمه لبریز شدن آن تو نیست
آتشی بود در این سینه که در جوش شدی
شهریارا به جگر نیش زند تشنگیم
که چرا دور از آن چشمه پرنوش شدی
▨ نام شعر: آرابای {گاری}
▨ شاعر: رضا براهنی
▨ با صدای: رضا براهنی
▨ ترجمه فارسی به آذری: ایواز طاها
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ــــــــــــــ
تذکر: ترجمه هر سطر، داخل آکولاد آمده است.
ــــــــــــــ
قاپینی دابانیندان چیخاریب قالدیردیلار
{در را از جايش كندند بلند كردند}
قاپینی آرابایا چاتیب آپاردیلار.
{در را به روى گارى انداختند بردند}
ــ ایندی قاپینین بومبوش کانداری، یالقیز سوسوز ایتین آغزی کیمی گونش آلتیندا تؤوشومکدهدیر ــ
{ـ حالا فضاى خالى در چون دهان سگى تشنه و تنها در زير آفتاب لهلهزنان استـ}
اوتاقلاری آپاردیلار.
{اتاقها را بردند}
ــ کسکین سینیق شوشهلرله پنجرهلرین بوش و سارسیلمیش دیوارلاری یالقیز قالمیش ــ
{ـ با سطح شيشههاى تيز و شكسته ديوارهاى خالى و مغبون پنجرهها تنها ماندهست ـ}
ائویمیزی ده آپاردیلار گؤردون!
{ديدى كه خانهی ما را هم بردند}
ایندی ایسه دویغولاریمیز دیدهرگین آریلار سایاغی بیربیر ایتکین پتکلر آرخاسینجا گزیرلرــ
{ـ احساسهاى ما حالا زنبورهاى سرگردانى هستند كه تكتك دنبال كندوى گمشدهشان مىگردندـ}
سونرا نؤوبه ساوالانا چاتدی.
{آنگاه نوبت سبلان آمد}
بیز اوشاقلار داغین چئورهسینده چنبر قوروب دوْنوخدوق
{ما بچهها اطراف كوه حلقه زديم تماشا كرديم}
بیزی سایمازجا اؤز ایشلرینه قاریشمیشدی باشلاری
{بىاعتنا به ما مشغول كار خود شده بودند}
بیتیردیلر. سونرا گوجهنهـگوجهنه ساوالانی سؤکوب آرابا اوستونده داشیدیلار
{ فارغ شدند. و بعد: هنهنكنان سبلان را انداختند روى گارى بردند}
تبریزین اولدوزلو گؤیونو قوپاریب آرابایا یوکلهدیکلر.
{و آسمان پرستارهی تبريز را كندند انداختند روى گارى}
آرابا اوستوندهکی یوز مینلرجه تبریزلی گؤز هایقیریردی:
{از روى گارى صدها هزار چشم درخشان تبريزى فرياد مىزدند:}
بیزی آپاردیلار.
{ما را بردند}
و،
{و،}
آپاردیلار،
{بردند}
تبریز باغچالارینین چیچکلری آغلاشیردی علیشاه أرکی آرابا اوستونده داشینیرکن.
{گلهاى باغچههاى تبريز مىگريستند وقتى كه ارك عليشاه را انداختند روى گارى بردند}
ایندی قاریشقالاردان، سوروشورام گونشین یوللارینی
{ حالا از موريانهها نشانى خورشيد را مىپرسيم}
سنین یوخلوغوندا
{اما تو نيستى}
چونکی گلدیلر، سنی ده آتیب آرابا اوستونه آپاردیلار
{ زيرا كه آمدند و تو را انداختند روى گارى بردند}
بیز سنین یوخلوغوندا بو اوچغون تورپاقلی عالمده نئیلهییریک؟
{ما در غياب تو در اينجا در اين جهان خاكى ويران چه مىكنيم؟}
زامانین اوتاییندان یوزمینلرله آرابانین گورولتوسونو گؤروروک یوخودا بیله
{از دوردستهاى زمان غرش صدها هزار گارى را حتى در خواب نيز مىشنويم}
گلیب بیزی ده آپارایدیلار تکی، بیزی ده.
{ايكاش مىآمدند ما را هم مىبردند.}
▨
رضا براهنی
بیست و ششم مهر ۱۳۷۰ - تهران
ـــــــ
دکتر رضا براهنی این شعر را به زبان فارسی سروده است. ایواز طاها نویسنده، روزنامه نگار و فیلسوف آذربایجانی این شعر را به زبان آذربایجانی ترجمه کرده و دکتر براهنی این ترجمه را بسیار پسندیده و آنرا به آذری اجرا کرده است.
دکتر براهنی در یادداشت تشکر خود برای ایواز طاها، چنین نگاشته است:
* * *
نئچه آی اؤنجه اوستاد رضا براهنییه حصر اولونموش شعر آخشامیندا منیم ده کیچیک پایيم اولسون دئیه اوستادین "گاری" باشلیقلی شعرینی چئویریب دهیرلی شاعیریمیز سایین اسماعیل جمیلییه گؤندهردیم. اوستاد ايسه عؤمرومون أن سامباللی هدیهلریندن ساییلاجاق نئچه کلمه ایله منی اؤز لوطف و مرحمتینه غرق ائتمیشدی.
ايواز طاهاي عزيزم،
با سلام و با تشكر از ترجمۀ شعر ناچيز من به زبان تركي مادري، بايد بگويم كه ترجمه بر اصل پيشي گرفته است. دوستان آذربايجاني متن ترجمه را به من نشان دادند و آنقدر شاد شدم كه متني كه با مظلوميت شهر ما سر و كار دارد، مورد پسند شما واقع شده و راه زبان مادري ما را پيش گرفته است و تصورش را نميكردم كه ترجمۀ شعر بر خودم تأثيري قويتر از اصل داشته باشد.
لطفا سلامها و احترام مرا بپذيريد.
با بوسههاي فراوان،
رضا براهني
۲۳ اكتبر ۲۰۱۱ - تورنتو، كانادا
▨ نام شعر: باور
▨ شاعر: سیاوش کسرایی
▨ با صدای: سیاوش کسرایی
♬ پالایش و تنظیم: شهروز
ـــــــــــــ
باور نمیکند دل من مرگ خویش را
نه! نه! من این یقین را باور نمیکنم
تا همدم من است نفسهای زندگی
من با خیال مرگ دمی سر نمیکنم
آخر چگونه گل خس و خاشاک میشود؟
آخر چگونه این همه رویای نونهال
نگشوده گل هنوز
ننشسته در بهار
میپژمرد به جان من و خاک میشود؟
در من چه وعدههاست
در من چه هجرهاست
در من چه دستها به دعا مانده روز و شب
اینها چه میشود؟
آخر چگونه این همه عشاقِ بیشمار
آواره از دیار
یک روز بیصدا
در کوره راهها همه خاموش میشوند؟
باور کنم که دخترکان سفیدبخت
بیوصل و نامراد
بالای بامها و کنارِ دریچهها
چشمانتظار یار، سیهپوش میشوند؟
باور نمیکنم که عشق نهان میشود به گور
بی آنکه سر کشد گل عصیانیاش ز خاک
باور کنم که دل
روزی نمیتپد؟
نفرین بر این دروغ! دروغ هراسناک!
پل میکشد به ساحل آینده شعر من
تا رهروان سرخوشی از آن گذر کنند
پیغام من به بوسهی لبها و دستها
پرواز میکند
باشد که عاشقان به چنین پیک آشتی
یک ره نظر کنند
در کاوش پیاپی لبها و دستهاست
کاین نقش آدمی
بر لوحهی زمان
جاوید میشود
این ذرهذره گرمی خاموشوار ما
یک روز بیگمان
سر میزند جایی و خورشید میشود
تا دوست داریام
تا دوست دارمت
تا اشک ما به گونه هم میچکد ز مهر
تا هست در زمانه یکی جانِ دوستدار
کی مرگ میتواند
نام مرا بروبد از یاد روزگار؟
بسیار گل که از کف من برده است باد
اما من غمین
گلهای یاد کس را پرپر نمیکنم
من مرگ هیچ عزیزی را
باور نمیکنم
میریزد عاقبت
یک روز برگ من
یک روز چشم من هم در خواب میشود
زین خواب چشم هیچکسی را گزیر نیست
اما درون باغ
همواره عطر باور من در هوا پر است.
▨
سیاوش کسرایی
▨ نام شعر: تا تو با منی
▨ شاعر: هوشنگ ابتهاج
▨ با صدای: هوشنگ ابتهاج
▨ موسیقی: Malte Marten
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
____________________
تا تو با منی، زمانه با من است
بخت و کامِ جاودانه با من است
تو بهار دلکشی و من چو باغ
شور و شوقِ صد جوانه با من است
یاد دلنشینت، ای امید جان!
هر کجا روم روانه با من است
ناز نوشخندِ صبح اگر تو راست
شور گریهی شبانه با من است
برگ عیش و جام و چنگ اگرچه نیست
رقص و مستی و ترانه با من است
گفتمش مرادِ من، به خنده گفت
لابه از تو و بهانه با من است
گفتمش من آن سمند سرکشم
خنده زد که تازیانه با من است
هر کسش گرفته دامنِ نیاز
ناز چشمش این میانه با من است
خوابِ نازت ای پری ز سر پرید
شب خوشت که شب فسانه با من است
▨
هوشنگ اتبهاج
متخلص به ا. سایه
▨ نام شعر: شبانه (مرا تو بی سببی نیستی)
▨ شاعر: احمد شاملو
▨ با صدای: احمد شاملو
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ـــــــــــــــــ
مرا
تو
بیسببی
نیستی.
بهراستی
صلتِ کدام قصیدهای
ای غزل؟
ستارهبارانِ جوابِ کدام سلامی
به آفتاب
از دریچهی تاریک؟
کلام از نگاهِ تو شکل میبندد.
خوشا نظربازیا که تو آغاز میکنی!
□
پسِ پُشتِ مردمکانت
فریادِ کدام زندانیست
که آزادی را
به لبانِ برآماسیده
گُلِ سرخی پرتاب میکند؟ ــ
ورنه
این ستارهبازی
حاشا
چیزی بدهکارِ آفتاب نیست.
□
نگاه از صدای تو ایمن میشود.
چه مؤمنانه نامِ مرا آواز میکنی!
□
و دلت
کبوترِ آشتیست،
در خون تپیده
به بامِ تلخ.
با این همه
چه بالا
چه بلند
پرواز میکنی!
▨
احمد شاملو
فروردینِ ۱۳۵۱
از دفتر شعر ابراهیم در آتش
چاپ شده به سال ۱۳۵۲
▨ نام شعر: یاد آر ز شمع مرده یاد آر
▨ شاعر: علیاکبر دهخدا
▨ با صدای: ایرج گرگین
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ـــــــــــــــــ
شاعر این شعر را به روان یار جوان و همسنگر شهیدش، میرزاجهانگیر خان صور اسرافیل پیشکش کرده.
ـــــــــــــــــ
ای مرغ سحر! چو این شب تار
بگذاشت ز سر سیاهکاری،
وز نفحهی روحبخش اَسحار
رفت از سرِ خفتگان خماری،
بگشود گره ز زلفِ زرتار
محبوبهی نیلگونعماری،
یزدان به کمال شد پدیدار
و اهریمن زشتخو حصاری،
یاد آر ز شمع مرده یاد آر
▨
ای مونسِ یوسف اندر این بند
تعبیر عیان چو شد تو را خواب،
دل پر ز شعف، لب از شکرخند
محسودِ عدو، به کامِ اصحاب،
رفتی بَرِ یار و خویش و پیوند
آزادتر از نسیم و مهتاب،
زان کو همهشام با تو یکچند
در آرزوی وصال احباب،
اختر به سحر شمرده، یاد آر
▨
چون باغ شود دوباره خرّم
ای بلبلِ مستمندِ مسکین
وز سنبل و سوری و سپَرغم
آفاق، نگارخانهی چین،
گل، سرخو به رخ عرق ز شبنم
تو داده ز کف زمام تمکین
زان نوگلِ پیشرس که در غم
ناداده به نارِ شوق تسکین،
از سردیِ دی فسرده، یاد آر
▨
ای همرهِ تیهِ پورِ عمران
بگذشت چو این سنینِ معدود،
و آن شاهدِ نغزِ بزمِ عرفان
بنمود چو وعدِ خویش مشهود،
وز مذبحِ زر چو شد به کیوان
هر صبح شمیم عنبر و عود،
زان کو به گناهِ قوم نادان
در حسرت رویِ ارضِ موعود،
بر بادیه جان سپرده، یاد آر
▨
چون گشت ز نو زمانه آباد
ای کودک دورهی طلایی
وز طاعت بندگان خود شاد
بگرفت ز سَر خدا، خدایی،
نه رسم اِرم، نه اسمِ شدّاد،
گِل بست زبان ژاژخایی،
زانکس که ز نوکِ تیغِ جلاد
مأخوذ به جرم حقستائی
تسنیمِ وصالخورده یاد آر
{پیمانهی وصلخورده یاد آر}
▨
استاد علامه، علیاکبر دهخدا
ـــــــــــــــــ
پینوشت: این شعر یکی از درخشانترین شعرهای دوره مشروطه بهشمار میرود و ادبیات معاصر را دگرگون کرد. این شعر را علامه دهخدا پس از به توپ بسته شدن مجلس و در رثای یار جوان و همسنگر شهید خود، میرزا جهانگیرخان شیرازی (صور اسرافیل) نوشته است.
علیاکبرخان دهخدا دربارهی این شعر چنین توضیح میدهد:
در روز ۲۲ جمادی الاولی ۱۳۲۶ قمری مرحوم میرزا جهانگیرخان شیرازی رحمهالله علیه، یکی از دو مدیر صور اسرافیل، را قزاقهای محمدعلی شاه دستگیر کرده به باغ شاه بردند و در ۲۴ همان ماه در همان جا او را به طناب خفه کردند. بیستوهفتهشت روز دیگر چند تن از آزادیخواهان و از جمله مرا از ایران تبعید کردند و پس از چند ماه با خرج مرحوم مبرور ابوالحسن خان معاضدالسلطنه پیرنیا، بنا شد در ایوردن سوئیس روزنامه صور اسرافیل طبع شود.
در همان اوقات شبی مرحوم میرزا جهانگیرخان را به خواب دیدم در جامه سپید (که عادتاً در تهران در بر داشت) و به من گفت: «چرا نگفتی او جوان افتاد؟» من از این عبارت چنین فهمیدم که میگوید: چرا مرگ مرا در جایی نگفته یا ننوشتهای؟ و بلافاصله در خواب این جمله به خاطر من آمد: «یاد آر ز شمع مرده، یاد آر!» در این حال بیدار شدم و چراغ را روشن کردم و تا نزدیک صبح سه قطعه از مسمط ذیل را ساختم، و فردا گفتههای شب را تصحیح کرده و دو قطعه دیگر بر آن افزودم و در شمارهی اول صوراسرافیل منطبعه ایوردن سوئیس چاپ شد.
برای توضیحات و جزییات ارزشمند بیشتر، پیشنهاد میکنم صفحهی ویکیپدیای این شعر را ببینید.
▨ نام شعر: قصیدهی آبی خاکستری سیاه (کاملترین نسخه موجود با صدای شاعر)
▨ شاعر: حمید مصدق
▨ با صدای: شاعر
♬ پالایش و تنظیم: شهروز
ـــــــــــــــــــــــــ
*این نسخه کاملترین خوانش موجود از این قصیده، با صدای خود شاعر است، با این حال، شعر کامل نیست و به نظر میرسد بعد از این خوانش، شاعر تغییراتی در برخی واژگان داده و سطرهای زیادی نیز به شعر اضافه کرده است. متن نسخهی تکمیل شده، در کتابهای چاپ شده و در اینترنت موجود است اما با این خوانش تفاوت هایی دارد. متاسفانه خوانشی از نسخه نهایی و با صدای شاعر در دسترس نیست. در ادامه متن دکلمه شده آمده و در بخش هایی که بعدا کاملتر شده، سه نقطه ... گذاشته شده..*
ـــــــــــــــــــــــــ
من قامت بلند تو را در قصیدهای
با نقش ِ قلب ِ سنگ ِ تو، تصویر میکنم
...
در شبان غم تنهايي خويش
عابد چشم سخنگوي تو ام
من در اين تاريكي
من در اين تيره شب جانفرسا
زائر ظلمت گيسوي توام
...
شكن گيسوي تو
موج درياي خيال
كاش با زورق انديشه شبی
از شط گيسوي مواج تو من
بوسه زن بر سر هر موج گذر مي كردم
كاش بر اين شط مواج سياه
همهی عمر سفر میكردم
...
وای، باران
باران
شيشهی پنجره را باران شست
از دل من اما
چه کسی نقش تو را خواهد شست؟
آسمان سربی رنگ
من درون قفس ِ سرد ِ اتاقم دلتنگ
میپرد مرغ ِ نگاهم تا دور
وای، باران
باران
پر ِ مرغان نگاهم را شست
خواب رویای فراموشیهاست
خواب را دریابم
که در آن دولت ِ خاموشیهاست
با تو در خواب مرا
لذت ناب همآغوشی هاست
من شكوفايى گلهاى اميدم را در روياها مىبينم
و ندايى كه به من مىگويد
“گر چه شب تاريك است
دل قوىدار ، سحر نزديك است “
دل من در دل شب
خواب پروانهشدن مىبيند
مهر در صبحدمان داس به دست
خرمن خواب مرا مىچيند
آسمانها آبى
پر ِ مرغان صداقت آبىست
ديده در آينهى صبح تو را مىبيند
از گريبان تو صبح صادق
مىگشايد پر و بال
تو گل سرخ منى
تو گل ياسمنى
تو چنان شبنم پاك ِ سحرى
نه
از آن پاكترى
تو بهارى
نه
بهاران از توست
از تو مىگيرد وام
هر بهار اين همه زيبايى را
...
در سحرگاه سر از بالش خواب بردار
كاروانهاى فرومانده خواب از چشمت بيرون كن
باز كن پنجره را
تو اگر بازكنى پنجره را
من نشان خواهم داد
به تو زيبايى را
بگذر از زيور و آراستگى
من تو را با خود تا خانهى خود خواهم برد
كه در آن شكوت پيراستگى
چه صفايى دارد
آرى از سادگياش
چون تراويدن مهتاب به شب
مهر از آن مىبارد
باز كن پنجره را
من تو را خواهم برد
به عروسى عروسكهاى
کودک خواهر من
كه در آن مجلس جشن
صحبتى نيست ز دارايى داماد و عروس
صحبت از سادگى و كودكى است
چهرهاى نيست عبوس
کودک خواهر من
در شب جشن عروسى عروسكهايش مىرقصد
کودک خواهر من
امپراتورى پر وسعت خود را هر روز
شوكتى مىبخشد
کودک خواهر من نام تو را مىداند
نام تو را مىخواند
گل قاصد آيا
با تو اين قصهى خوش خواهد گفت؟
باز كن پنجره را
من تو را خواهم برد
به سَرِ رود خروشان حيات
آب اين رود به سرچشمه نمىگردد باز
بهتر آن است كه غفلت نكنيم از آغاز
باز كن پنجره را
صبح دميد
...
و چه رویاهایی
که تبه گشت و گذشت
و چه پیوند صمیمیتها
که به آسانی یک رشته گسست
چه امیدی، چه امید؟
چه نهالی که نشاندم من و، بی بر گردید
دل من میسوزد
که قناریها را پر بستند
که پر پاک پرستوها را بشکستند
و کبوترها را
آه کبوترها را
و چه امید عظیمی به عبث انجامید
در ميان من و تو فاصلههاست
گاه میانديشم
میتواني تو به لبخندي اين فاصله را برداريی
تو توانايي بخشش داري
دستهاي تو توانايي آن را دارد
كه مرا
زندگاني بخشد
چشمهای تو به من میبخشدی
شور عشق و مستي
و تو چون مصرع شعري زيبا
سطر برجستهاي از زندگي من هستي
...
من به بیسامانی
باد را میمانم
من به سرگردانی
ابر را میمانم
من به آراستگي خنديدم
من ژوليده به آراستگي خنديدم
سنگ طفلی، اما
خواب نوشين كبوترها را در لانه میآشفت
قصهی بی سر و سامانی من
باد با برگ درختان میگفت
باد با من میگفت:
” چه تهيدستي مرد “
مرد باور ميكرد
من در آيينه رخ خود ديدم
و به تو حق دادم
آه ميبينم، میبينم
تو به اندازهی تنهايی من خوشبختی
من به اندازهی زيبايی تو غمگينم
ه اميد عبثي
من چه دارم كه تو را در خور ؟
هيچ
من چه دارم كه سزاوار تو؟
هيچ
تو همه هستي من، هستي من
تو همه زندگي من هستي
تو چه داري؟
همه چيز
تو چه كم داري؟ هيچ
ي تو در مي ابم
چون چناران كهن
از درون تلخي واريزم را
كاهش جان من اين شعر من است
آرزو مي كردم
كه تو خواننده ي شعرم باشي
راستي شعر مرا مي خواني ؟
نه ، دريغا ، هرگز
باورنم نيست كه خواننده ي شعرم باشي
كاشكي شعر مرا مي خواندي
...
▨ نام شعر: میخواستم که ولوله بر پا کنم ولی
▨ شاعر: قیصر امینپور
▨ با صدای: شاعر
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
────────
میخواستم که ولوله بر پا کنم ولی
با شورِ شعر محشر کبری کنم ولی
با نی به هفت بند غزل ناله سر دهم
با مثنوی رهی به نوا وا کنم ولی
تا باز روح قدسی حافظ مدد کند
دم میزدم که کار مسیحا کنم ولی
فریاد را بکوبم پا بر سر سکوت
یا دست کم به زمزمه نجوا کنم ولی
دل بر کنم از این دل مرداب وار تنگ
با رود رو به جانب دریا کنم ولی
این بی کرانه آبی آیینه ی تو را
با چشمِ تشنه، سیر تماشا کنم ولی
«باید» به جای «شاید» و «آیا» بیاورم
فکری به حال «گرچه» و «اما» کنم ولی
▨ نام شعر: پادشاه بیتخت
▨ شاعر: مهدی حمیدی شیرازی
▨ با صدای: مهدی حمیدی شیرازی
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ــــــــــــــــــ
بر مرگ دکتر لطفعلی صورتگر
ــــــــــــــــــ
این وصفِ او نشد که سخن دلپذیر داشت
یا طبعِ رودکیّو زبانِ جریر داشت
هرگز نداشت خاک بدینسان سخنوری
با آن که قیس داشت که ابناثیر داشت
خلّاق تیرهبختان در حلق او نشست
چون بیهقی هزار سخندانِ چیر داشت
در این فضائلی که به چنگ آرد آدمی
هرکس که بینظیرتر آمد، نظیر داشت
گیتی پس از دقیقی و قطران و بوسعید
چون سعدی و نظامی و حافظ دبیر داشت
گر وصف او بخواهی از من شنو، که او
در جسمِ آدمی جگرِ نرهشیر داشت
هرگز به هیچ بارِ غمی پشت خم نکرد
چون گل به چهره خرّمیِ ناگزیر داشت
مانند صبحِ عید به هر جا که میدمید
بوی بهار داشت روان بشیر داشت
تاریکیاش ز گونه نمیکاست روشنی
در خون سرشته تابش مهرِ منیر داشت
معنای زندهی دو زبان بود و در دو لفظ
کلک و بیان معاینه عود و عبیر داشت
از گوش داشت آنچه جهانی ز دیده داشت
یعنی نبرده رنج، دلِ یادگیر داشت
آن روشنی که مردم از خط تیره یافت
از بخت تابناک ز نورِ ضمیر داشت
گر فیالمثل ز هستی یک بوریا نداشت
پنداشتی که مملکت اردشیر داشت
تا بود پادشاهی بی تاج و تخت بود
در مُلک بینیازی صدها امیر داشت
بر دوش بارِ هیچ تعلق نمیکشید
ز آغاز عمر، بینش سقراط پیر داشت
امروز این کسی که به چیزی نشد اسیر
مرگش به خانه آمد و خاکش اسیر داشت
با آنکه روزگار بسی زاید و بداشت
گهگه چو او بزاید و بس دیردیر داشت
▨
دکتر مهدی حمیدی شیرازی
▨ نام شعر: در شب سرد
▨ شاعر: نیما یوشیج
▨ با صدای: احمد کیایی
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ـــــــــــــــــ
در شب سرد زمستانی
کورهی خورشید هم، چون کورهی گرم چراغ من نمیسوزد
و به مانند چراغ من
نه میافروزد چراغی هیچ،
نه فروبسته به یخ ماهی که از بالا میافروزد.
من چراغم را در آمد رفتن همسایهام افروختم در یک شب تاریک
و شب سرد زمستان بود،
باد میپیچید با کاج،
در میان کومه ها خاموش
گم شد او از من جدا زین جادهی باریک
و هنوزم قصه بر یاد است
وین سخن آویزهی لب:
«که میافروزد؟ که میسوزد؟
چه کسی این قصه را در دل می اندوزد؟»
در شب سرد زمستانی
کورهی خورشید هم، چون کورهی گرم چراغ من نمیسوزد.
▨
نیما یوشیج
دی ماه ۱۳۲۹
▨ نام شعر: ای وای مادرم
▨ شاعر: شهریار
▨ با صدای: ساعد باقری
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ــــــــــــــــــ
تذکر: نسخههای دیگری از شعر موجود است که طولانیتر است، اما متن شعر ارایه شده در اینجا منطبق بر نسخهی خوانش شده توسط استاد ساعد باقری است.
ــــــــــــــــــ
۱
آهسته باز از بغل پلّهها گذشت
در فکرِ آش و سبزی بیمار خویش بود
امّا گرفته دور و برش هالهای سیاه
او مرده است و باز پرستارِ حال ماست
در زندگیّ ما همه جا وول می خورد
هر کنجِ خانه صحنهای از داستان اوست
در ختم خویش هم به سرِ کارِ خویش بود
بیچاره مادرم
۲
هر روز میگذشت از این زیرپلّهها
آهسته تا به هم نزند خوابِ نازِ من
امروز هم گذشت
در باز و بسته شد
با پشت خم از این بغلِ کوچه میرود
چادرنماز فلفلی انداخته به سر
کفشِ چروکخورده و جورابِ وصلهدار
او فکر بچّههاست
هر جا شده هویج هم امروز میخرد
بیچاره پیرزن، همه برف است کوچهها
۵
انصاف میدهم که پدر رادمرد بود
با آن همه درآمد سرشارش از حلال
روزی که مُرد روزی یک سال خود نداشت
امّا قطارهای پُر از زاد آخرت
وز پی هنوز قافله های دعای خیر
این مادر از چنان پدری یادگار بود
تنها نه مادر من و درماندگان خیل
او یک چراغ روشن ایل و قبیله بود
خاموش شد دریغ
۶
نه، او نمرده، میشنوم من صدای او
با بچّهها هنوز سر و کلّه میزند؛
ناهید، لال شو
بیژن، برو کنار
کفگیر بیصدا
دارد برای ناخوشِ خود آش میپزد
۷
او مُرد و در کنار پدر زیر خاک رفت
اقوامش آمدند پیِ سرسلامتی
یک ختم هم گرفته شد و پُر بدک نبود
بسیار تسلیت که به عرضه داشتند؛
لطف شما زیاد
امّا ندای قلب، به گوشم همیشه گفت:
این حرفها برای تو مادر نمیشود.
۸
پس این که بود؟
دیشب لحافِ رد شده بر روی من کشید
لیوان آب از بغل من کنار زد،
در نصفههای شب.
یک خواب سهمناک و پریدم به حال تب
نزدیکهای صبح
او باز زیر پای من اینجا نشسته بود
آهسته با خدا،
راز و نیاز داشت
نه، او نمرده است.
۱۱
او پنج سال کرد پرستاری مریض
در اشک و خون نشست و پسر را نجات داد
امّا پسر چه کرد برای تو؟ هیچ، هیچ
تنها مریضخانه، به اُمّیدِ دیگران
یک روز هم خبر: که بیا او تمام کرد.
۱۲
در راه قُم به هرچه گذشتم عبوس بود
پیچید کوه و فحش به من داد و دور شد
صحرا همه خطوط کج و کوله و سیاه
طومار سرنوشت و خبرهای سهمگین
دریاچه هم به حال من از دور می گریست
تنها طواف دور ضریح و یکی نماز
یک اشک هم به سورهی یاسین من چکید
مادر به خاک رفت.
۱۴
آینده بود و قصّه ی بی مادریّ من
ناگاه ضجّهای که به هم زد سکوت مرگ
من میدویدم از وسط قبرها برون
او بود و سر به ناله برآورده از مغاک
خود را به ضعف از پی من باز میکشید
دیوانه و رمیده، دویدم به ایستگاه
خود را به هم فشرده خزیدم میان جمع
ترسان ز پشت شیشهی در آخرین نگاه
باز آن سفیدپوش و همان کوشش و تلاش
چشمان نیمهباز:
از من مشو جدا.
۱۵
میآمدم و کلّهی من گیج و منگ بود
انگار جیوه در دل من آب میکنند
پیچیده صحنههای زمین و زمان به هم
خاموش و خوفناک همه میگریختند
میگشت آسمان که بکوبد به مغز من
دنیا به پیش چشم گنهکارِ من سیاه
وز هر شکاف و رخنهی ماشین غریو باد
یک نالهی ضعیف هم از پی دوان دوان
میآمد و به مغر من آهسته میخلید:
تنها شدی پسر.
۱۶
باز آمدم به خانه چه حالی! نگفتنی
دیدم نشسته مثل همیشه کنار حوض
پیراهن پلید مرا باز شسته بود
انگار خنده کرد ولی دلشکسته بود:
بردی مرا به خاک سپردیّ و آمدی؟
تنها نمیگذارمت ای بینوا پسر!
میخواستم به خنده درآیم ز اشتباه
امّا خیال بود
ای وای مادرم
▨
سیّد محمّدحسین بهجت تبریزی متخلص به شهریار
▨ نام شعر: طبع خاموش
▨ شاعر: مهدی حمیدی شیرازی
▨ با صدای: مهدی حمیدی شیرازی
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ــــــــــــــــــ
کِلکِ شیرینزبانِ من، صد حیف
سالها میرود که گویا نیست
طبع گوهرفزای من افسوس
دیگر آن بحرِ گوهر افزا نیست
نغمهسازنده مرغِ جانِ مرا
نغز، آن نعمههای شیوا نیست
رفته در خواب بیکران خاموش
آن که چون او بلندآوا نیست
ای گرانمایه طبعِ خستهی من
کهت گهرها به هیچ دریا نیست
خوب کردی که خاموشی، گر چند
بیتوام زندگی مهنّا نیست
رفتی از دستِ من؛ که دانستی
که تو را جایِ ماندن اینجا نیست
هیچکس قدرِ تو چو من نشِناخت
گفتی این یک تن آنقَدَرها نیست
عمرِ من گرچه در هوای تو شد
پایبندِ تو، عمرِ تنها نیست
تو به نازیدن احتیاجت بود
که به جز ناز، کارِ رعنا نیست
ناز کردیّو ناز تو نخرید
چشم کورِ زمان که بینا نیست
من که دانستم احتیاج تو را
مکر گفتم تو را و حاشا نیست
خلق، فرق تو را ز من نشناخت
گفت: مدّاحِ خویش دانا نیست
مردمانِ زمانه کوردلاند
مردگانند، چشمشان وا نیست!
ور نه روزی یکی همی پرسید
که: فلان هست در جهان یا نیست؟
کارِ دنیایِ او بیاراییم
گرچه او پایبندِ دنیا نیست
این نگفتند و این نمیگویند
که کسی جز به فکرِ یغما نیست
کارها را به کاردان ندهند
کاردان نیست، کارفرما نیست!
دورم از خلق و گوشهای تنها
وینچنین گوشهگیر عنقا نیست
دردری آید به دیدنم هر شام
که امیدی مرا به فردا نیست
چون پدیدار نیست بودنِ من
چه غم از آن که طبعِ غرّا نیست!؟
▨
دکتر مهدی حمیدی شیرازی
از کتاب کالبدهای پولادین شعر - صفحه ۱۲۷
دهم آذرماه ۱۳۲۸ - تهران
▨ نام شعر: رهایی
▨ شاعر: فخرالدین مزارعی
▨ با صدای: شهروز کبیری
▨ موسیقی: قطعهی «خودکشی دکتر رودلف» از کیهان کلهر
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ـــــــــــــــــ
:ماهی اندیشید در ژرفای آب
"میتوان آیا رها زین قید شد؟"
تور ماهیگیر از امواج خاست
ماهی از دریا رها شد، صید شد.
▨
فخرالدین مزارعی
متخلص به آرزو
▨ نام شعر: چه چشمهایی دارد
▨ شاعر: اسماعیل خویی
▨ با صدای: اسماعیل خویی
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ــــــــــــــــــــــــ
چه چشمهایی دارد
ستارگان کدامین شبِ شکفتهی شاد
در آن دو برکهی خاموش
تهنشین شدهاند؟
کدام ساحل آغوش
قرار بخشید شبها
به موج سینهی او؟
دلِ هوایی من
در این سپیدهی لبخند
چگونه خواهد دانست
که بادِ شُرطه کجا میبرد
سفینهی او؟
▨
اسماعیل خویی
▨ نام شعر: بنشینم و صبر پیش گیرم، دنبالهٔ کار خویش گیرم
▨ شاعر: سعدی
▨ با صدای: دکتر محمدجعفر محجوب
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ـــــــــــــــــ
ای سرو بلندِ قامت دوست
وه وه که شمایلت چه نیکوست
در پای لطافت تو میراد
هر سرو سهی که بر لب جوست
نازک بدنی که مینگنجد
در زیر قبا چو غنچه در پوست
مه پاره به بام اگر برآید
که فرق کند که ماه یا اوست؟
آن خرمن گل نه گل که باغ است
نه باغ ارم که باغ مینوست
آن گوی مُعَنْبَرست در جَیب؟
یا بوی دهان عنبرین بوست؟
در حلقهٔ صَولَجان زلفش
بیچاره دل اوفتاده چون گوست
میسوزد و همچنان هوادار
میمیرد و همچنان دعاگوست
خون دل عاشقان مشتاق
در گردن دیدهٔ بلاجوست
من بندهٔ لعبتان سیمین
کاخر دل آدمی نه از روست
بسیار ملامتم بکردند
کاندر پی او مرو که بدخوست
ای سختدلان سستپیمان
این شرط وفا بوَد که بیدوست
بنشینم و صبر پیش گیرم؟
دنبالهٔ کار خویش گیرم؟
{بند ۱}
بگذشت و نگه نکرد با من
در پای کشان، ز کبر دامن
دو نرگسِ مستِ نیمخوابش
در پیش و به حسرت از قفا من
ای قبلهٔ دوستان مشتاق
گر با همه آن کنی که با من
بسیار کسان که جان شیرین
در پای تو ریزد اولا من
گفتم که شکایتی بخوانم
از دست تو پیش پادشا من
کاین سختدلی و سستمهری
جرم از طرف تو بود یا من؟
دیدم که نه شرط مهربانیست
گر بانگ برآرم از جفا من
گر سر برود فدای پایت
دست از تو نمیکنم رها من
جز وصل توام حرام بادا
حاجت که بخواهم از خدا من
گویندم ازو نظر بپرهیز
پرهیز ندانم از قضا من
هرگز نشنیدهای که یاری
بییار صبور بود تا من
بنشینم و صبر پیش گیرم
دنبالهٔ کار خویش گیرم
{بند ۸}
ای روی تو آفتاب عالم
انگشت نمای آل آدم
احیای روان مردگان را
بویت نفس مسیح مریم
بر جان عزیزت آفرین باد
بر جسم شریفت اسم اعظم
محبوب منی چو دیدهٔ راست
ای سرو روان به ابروی خم
دستان که تو داری ای پریروی
بس دل ببری به کَفّ و مِعْصَم
تنها نه منم اسیر عشقت
خلقی مُتَعَشِّقند و من هم
شیرین جهان تویی به تحقیق
بگذار حدیث ما تَقَدَّم
خوبیت مُسَلَّمست و ما را
صبر از تو نمیشود مُسَلَّم
تو عهد وفای خود شکستی
وز جانب ما هنوز محکم
مگذار که خستگان بمیرند
دور از تو به انتظار مرهم
بیما تو به سر بری همه عمر
من بیتو گمان مبر که یکدم
بنشینم و صبر پیش گیرم
دنبالهٔ کار خویش گیرم
{بند ۹}
▨
سعدی
ـــــــــــــــــ
پینوشت: آنچه میشنوید، خوانش دکتر محمدجعفر محجوب از بندهای ۱ و ۸ و ۹ از ترجیعبند مشهور سعدی است. این خوانش مربوط است به تدریس درس فارسی پیشرفته توسط دکتر محجوب، در دانشگاه برکلی آمریکا.
▨ نام شعر: سیب های اتفاقی
▨ شاعر: ضیاءالدین خالقی
▨ با صدای: ضیاءالدین خالقی
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ــــــــــــــــــــــ
سیبهای اتفاقی من
رویاها را نقش میزند
و من
میافتم
در ثانیههایی از شکوفهها
در لحظههایی از فروردین
به یادِ اولینروزهای عاشقی
در خاکیترینخاطرهها
یادت بهخیر
که بهارِ امسال هم
عطرِ خودت را در شاخههای درختان
و دستهای از گُلهای سرخ
پیچیدهای
و یادهایت را به من
یادگاری میدهی.
▨
ضیاءالدین خالقی
از کتاب پرندهها به نام تو، نشر همسایه
▨ نام شعر: ای درخت معرفت
▨ شاعر: مهدی اخوان ثالث
▨ با صدای: مهدی اخوان ثالث
▨ موسیقی: قطعه طُرقه از کیهان کلهر
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ــــــــــــــــــ
ای درخت معرفت! جز شک و حيرت چيست بارت؟
يا که من باری نديدم غير از اين بر شاخسارت؟
بر زمينت کِشت و بردت سر به سوي آسمانها
باغبانِ شوخ چشمِ پير و پنهان آبيارت
يا بر آی از ريشه و چون من به خاکِ مرگ در شو
تا نبينم سبز زين سان هم زمستان هم بهارت
يا از آن سر شاخههای دور و پنهان از نظرها
ميوهای ديگر فرو افکن برای خواستارت
حاصلي جز حيرت و شک، ميوهاي جز شک و حيرت
چيست جز اين؟ نيست جز اين؛ ای درختِ پير، بارت
عمرها خوردی و بردی غير از این باری ندادی
حيف، حيف از اين همه رنجِ بشر در رهگذارت
چند و چونِ فيلسوفان چون بَرِ ديوارِ ندبه است
پيرک چندی زنخزن* ريشجنبان در کنارت
اي کلاغ صبحهای روشن و خاموش برفی
خوشتر از هر فيلسوفی دوست دارم قار قارت
چیستی و از کجایی ای گیاه ریشه در گم
و ای بنفشهی اطلسی، ديگر شناسم من تبارت
شهرِ افلاطونِ ابله ديده تا پس کوچههايش
گشته وز آن بازگشتم میکند شربش خمارت
ما غلامانيم و شاعر در فنون جنگ ماهر
سنگ چون اردنگ میسازيم، ای ابله! نثارت
وعدههای اين همه نقل است و عقلِ دیرباور
شاخهای از توست؛ چون بپذيرد اين شعر و شعارت؟
پال پال* و کور مالان من چو عمری خرج کردم
زير سردِ بیمروتسایهات؛ يعنی حصارت
چون گشودم چشمِ عبرت ناگهان ديدم که بیگه
پردهای برفينه پوشيده سرم؛ يعنی غبارت
من غبارِ گردباد آسا بسی در دور و نزديک
ديدهام اما نديدستم که آيد زان سوارت
سوی شهرِ خويش آيم باز و ديوار از هوايش
زان که ديوار آهنين مُلکیست هيچستان ديارت
گلبُن داوودیِ پاييز روشن خواهد اميد
کآی درختِ معرفت جز شکّ و حيرت نيست بارت
▨
مهدی اخوان ثالث
متخلص به م. امید
ــــــــــ
پینوشت: زنخزن: بیهوده سخنگو
پال پال: کورمال کورمال طی طریق کردن
▨ نام شعر: از عموهایت (در رثای مرتضی کیوان)
▨ شاعر: احمد شاملو
▨ با صدای: احمد شاملو
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ــــــــــــــــ
تقدیم نامهی شاعر: برای سیاوش کوچک
ــــــــــــــــ
نه بهخاطر آفتاب نه بهخاطر حماسه
بهخاطر سایهی بام کوچکاش
بهخاطر ترانهیی
کوچکتر از دستهای تو
نه بهخاطر جنگلها نه بهخاطر دریا
بهخاطر یک برگ
بهخاطر یک قطره
روشنتر از چشمهای تو
نه بهخاطر دیوارها ــ بهخاطر یک چپر
نه بهخاطر همه انسانها ــ بهخاطر نوزاد دشمناش شاید
نه بهخاطر دنیا ــ بهخاطر خانهی تو
بهخاطر یقین کوچکات
که انسان دنیایی است
بهخاطر آرزوی یک لحظهی من که پیش تو باشم
بهخاطر دستهای کوچکات در دستهای بزرگ من
و لبهای بزرگ من
بر گونههای بیگناه تو
بهخاطر پرستویی در باد، هنگامی که تو هلهلهمیکنی
بهخاطر شبنمی بر برگ، هنگامی که تو خفتهای
بهخاطر یک لبخند
هنگامی که مرا در کنار خود ببینی
بهخاطر یک سرود
بهخاطر یک قصه در سردترین شبها تاریکترین شبها
بهخاطر عروسکهای تو، نه بهخاطر انسانهای بزرگ
بهخاطر سنگفرشی که مرا به تو میرساند، نه به خاطر شاهراههای دوردست
بهخاطر ناودان، هنگامی که میبارد
بهخاطر کندوها و زنبورهای کوچک
بهخاطر جار سپید ابر در آسمان بزرگ آرام
بهخاطر تو
بهخاطر هر چیز کوچک هر چیز پاک برخاکافتادند
بهیادآر
عموهایات را میگویم
از مرتضا سخنمیگویم.
▨
احمد شاملو
۱۳۳۴
ــــــــــــ
مرتضی کیوان در پی پناه دادن به سه تن از نظامیان فراری حزب توده در جریان کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲، دستگیر و به جرم خیانت، در ۲۷ مهر ۱۳۳۳ تیرباران شد
▨ نام شعر: امروز نه آغاز و نه انجام جهان است
▨ شاعر: هوشنگ ابتهاج
▨ با صدای: هوشنگ ابتهاج
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ــــــــــــــــــــــ
امروز نه آغاز و نه انجام جهان است
ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است
گر مرد رهی غم مخور از دوری و دیری
دانی که رسیدن، هنر گام زمان است
تو رهرو دیرینهی سر منزل عشقی
بنگر که ز خون تو به هر گام نشان است
آبی که بر آسود، زمینش بخورد زود
دریا شود آن رود که پیوسته روان است
باشد که یکی هم به نشانی بنشیند
بس تیر که در چلهی این کهنه کمان است
از روی تو دل کندنم آموخت زمانه
این دیده از آن روست که خونابهفشان است
دردا و دریغا که در این بازی خونین
بازیچهی ایام، دل آدمیان است
دل بر گذر قافلهی لاله و گل داشت
این دشت که پامال سواران خزان است
روزی که بجنبد نفس باد بهاری
بینی که گل و سبزه کران تا به کران است
ای کوه! تو فریاد من امروز شنیدی
دردیست درین سینه که همزاد جهان است
از داد و وداد آن همه گفتند و نکردند
یا رب چه قَدَر فاصلهی دست و زبان است
خون میچکد از دیده در این کنج صبوری
این صبر که من میکنم، افشردن جان است
از راه مرو سایه که آن گوهر مقصود
گنجیست که اندر قدم راهروان است
▨
هوشنگ ابتهاج (متخلص به هـ. ا. سایه)
این شعر در زندان سروده شده
به تاریخ آذر ماه ۱۳۶۲
▨ نام شعر: یاد
▨ شاعر: نیما یوشیج
▨ با صدای: احمد کیایی
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ـــــــــــــــــ
یادم از روزی سیه میآید و جای نموری
در میانِ جنگلِ بسیار دوری.
آخرِ فصلِ زمستان بود و یکسر هر کجا در زیر باران.
مثل این که هر چه کِز کرده به جایی،
بر نمیآید صدایی.
صف بیاراییده از هر سو تمشک تیغدار و دور کرده
جای دنجی را.
یاد آن روز صفابخشان!
مثل اینکه کنده بودندم تن از هر چیز
می شدم از روی این بامِ سیه
سوی آن خلوت گلآویز،
تا گذارم گوشهای از قلب خود را اندر آنجا
تا از آن جا گوشهای از دلربای خلوت غمناک روزی را
آورم با خود.
آه! میگویند چون بگذشت روزی
بگذرد هر چیز با آن روز.
باز میگویند خوابی هست کار زندگانی
زان نباید یاد کردن
خاطرِ خود را
بیسبب ناشاد کردن.
بر خلافِ یاوهی مردم
پیشِ چشمِ من ولیکن
نگذرد چیزی بدون سوز
میکشم تصویر آن را
یاد من میآید از آن روز!
▨
نیما یوشیج
بهمن ۱۳۲۰
▨ نام شعر: لحظه ای در بهار
▨ شاعر: م. آزاد (محمود مشرف آزاد تهرانی)
▨ با صدای: م. آزاد (محمود مشرف آزاد تهرانی)
▨ پالایش و تنظیم: شهروز کبیری
ــــــــــــــــــــــــ
لحظهای در بهار میبینم
کوچهها سرخ میشوند
زمان نیلگون است
باد، مثل اندوهی از تماشای رود میآید
لحظهای با تو، ای پرندهی سبز
ای تماشای ساحرانهی آب
لحظهای با تو از تو میگویم
به تماشای این غروب که دشت
مثل دنیای خفتگان زیباست
که زمان نیلگونه میبارد
به تماشای این پرندهی سبز،
به تماشای این بهار بیا
با تو ای لحظهوار
ای همهی تاریکی و فراموشی
با تو در باران
به تماشای رود میگذریم
لحظهای در بهار، میدانم
لحظهای در بهار میمیرم
▨
م. آزاد
از دفتر شعر: قصیدهی بلند باد
چاپ شده به سال ۱۳۵۷
انتشارات آبان
▨ نام شعر: همساز
▨ شاعر: محمدعلی سپانلو
▨ با صدای: محمدعلی سپانلو
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ــــــــــــــــــــــــ
من این شب را و آن مهتابها را
کز گلوگاهِ تو میتابید
من این اندوه را
آواز خواهم کرد
من این آواز را در نامه خواهم بست
به نامِ روشنت در صبحگاهان
باز خواهم کرد
من از آویزهای گوشوارت
کهکشانها را
و از فیروزهی انگشترینت
آسمانها را
و از گلسینهات
خورشید را
آغاز خواهم کرد
کسی دانسته میخوابد
کسی بیدار میماند ندانسته
من این بیداری و دانستگی را
در شبم
همساز خواهم کرد
▨
محمدعلی سپانلو
▨ نام شعر: جهان در صدای تو آبیست
▨ شاعر: اسماعیل خویی
▨ با صدای: اسماعیل خویی
▨ موسیقی متن: قطعهی «مدار اول» از حسام ناصری و میلاد محمدی
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ــــــــــــــــــــــــ
صدای تو را دوست دارم
صدای تو از “آن” و از جاودان میسراید
صدای تو از لالهزاران که بر باد
صدای تو از نوبهاران که در یاد
میآید.
صدای تو را، رنگ و بوی صدای تو را دوست دارم
صدای تو از آن سوی شور
از پشت بیداد میآید،
و جان ِدل ِمن،
دلِ جانم از آن به فریاد میآید
صدای تو اندوه خیام را دارد
در آن دم که چون کهکشان، ابری از ماهتاب و ستاره
نوای غزلهای حافظ
بر آن، شادخواران و اندوهگزاران، ببارد، بشارد
صدای تو،
اندوهِ شاد صدای تو را دوست دارم
مخالفسُرای همایون و بیداد!
صدای تو در پردهی دلکشِ شور زیباست
و بر موجزارانِ دشتی،
و بر اوجسارانِ ماهور
و در هرچه گوشهست از هر چه پردهست
حریر صدایت به تحریر، چو بر صیقل برکهها بازی نور، زیباست
صدای تو همبفتی از مخملِ آب و از طعم آتش
صدای تو، چون روح آیینه بیخش و بیغش
جهان در صدای تو آبی ست
و زیر و بم هر چه از اصفهان در صدای تو آبی ست
و هر سُنت از دیرگاهان و هر بدعت از ناگهان
در صدای تو آبی ست
و نو میشود کهنه، وقتی که از پنجرهی حنجرهی تو گذر میکند
و تالارِ پژواک را در دل و جان تو به صد چلچراغ از برافروختن
چو تالار آیینه، از چار سو شعلهور میکند
به هر گاهی از خوش ترینهای بیگاه
صدایت چو قالیچهای نور میآید
و زین آسمان ترشروی مرا میرباید، مرا میبرد دور
سوی مخملستان ژرف پگاهآسمانِ نشابور
صدای تو بیداد اندوه در شور شادی
صدای تو فریاد زنجیر و گلبانگ آزادی من
صدای تو آوای آبادی من
صدای تو هیهای ویرانی من
صدای تو معنای ایرانی من
صدای تو…
ای دوست! ای من! کجایی؟
که از ناکجاها میآیی
و از من مرا میربایی
و من هیچ، من هیچتر من نه من
من منم تا میآیی
و سیمِ نسیم است اینک
که بندد میان تو تا من پل، ای دوست!
و موسیقی غربت من نثار صدایت
سکوتِ نُتی آه دارد
که در انفجارش، من از اشکِ خونین
به روی صدایت فشانم گل ای دوست
▨
اسماعیل خویی این شعر را به محمدرضا شجریان تقدیم کرده
▨ نام شعر: ای دیو سپید پای در بند ( قصیدهی دماوندیه ۲)
▨ شاعر: ملک الشعرا بهار
▨ با صدای: ایرج گرگین
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ـــــــــــــــــ
ای دیوِ سپیدِ پای در بند
ای گنبدِ گیتی ای دماوند
از سیم به سر، یکی کلهخود
ز آهن به میان یکی کمربند
تا چشم بشر نبیندت روی
بنهفته به ابر چهرِ دلبند
تا وارهی از دمِ ستوران
وین مردم نحس دیو مانند
با شیرِ سپهر بسته پیمان
با اخترِ سعد کرده پیوند
چون گشت زمین ز جور گردون
سرد و سیه و خموش و آوند
بنواخت ز خشم بر فلک مشت
آن مشت تویی تو، ای دماوند
تو مشتِ درشتِ روزگاری
از گردش قرنها پسافکند
ای مشتِ زمین بر آسمان شو
بر ری بنواز ضربتی چند
نی نی تو نه مشت روزگاری
ای کوه، نیَم ز گفته خرسند
تو قلبِ فسردهی زمینی
از درد ورم نموده یک چند
تا درد و ورم فرو نشیند
کافور بر آن ضماد کردند
شو منفجر ای دلِ زمانه
وان آتش خود نهفته مپسند
خامش منشین سخن همی گوی
افسرده مباش خوش همیخند
پنهان مکن آتش درون را
زین سوختهجان شنو یکی پند
گر آتش دل نهفته داری
سوزد جانَت، به جانْت سوگند
بر ژرف دهانت سخت بندی
بر بسته سپهرِ زالِ پُر فَند
من بندِ دهانت برگشایم
ور بگشایند بندم از بند
از آتش دل برون فرستم
برقی که بسوزد آن دهان بند
من این کنم و بود که آید
نزدیک تو این عمل خوشایند
آزاد شوی و بر خروشی
مانندهی دیو جسته از بند
هرّای تو افکَنَد زلازل
از نیشابور تا نهاوند
وز برق تنورهات بتابد
ز البرز اشعه تا به الوند
ای مادرِ سرسپید بشنو
این پندِ سیاهبخت فرزند
برکش ز سر این سپید معجر
بنشین به یکی کبود اورند
بگرای چو اژدهای گرزه
بخروش چو شرزه شیر ارغند
ترکیبی ساز بیمماثل
معجونی ساز بیهمانند
از نار و سعیر و گاز و گوگرد
از دود و حمیم و صخره و گند
از آتش آه خلق مظلوم
و از شعلهی کیفر خداوند
ابری بفرست بر سر ری
بارانش زهول و بیم و آفند
بشکن در دوزخ و برون ریز
بادافرهِ کفرِ کافری چند
زانگونه که بر مدینهی عاد
صرصر شرر عدم پراکند
چونان که بشارسان «پُمپی»
ولکان اجلِ معلق افکند
بفکن ز پی این اساس تزویر
بگسل ز هم این نژاد و پیوند
برکن ز بن این بنا که باید
از ریشه بنای ظلم برکند
زین بیخردانِ سفله بستان
دادِ دلِ مردم خردمند
▨
ملکالشعرا بهار
۱۳۰۱ تهران
ـــــــــ
توضیح شاعر: این شعر در سال ۱۳۰۱ شمسی گفته شد. در این سال به تحریک بیگانگان هرجومرج قلمی و اجتماعی و هتاکی و آزار وطنخواهان و سستی کار دولت مرکزی بروز کرده بود - این قصیده در زیر آن معانی در تهران گفته شده و پایتخت هدف شاعر قرار گرفته است
▨ نام شعر: زندگی
▨ شاعر: مهدی حمیدی شیرازی
▨ با صدای: مهدی حمیدی شیرازی
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ــــــــــــــــــ
زندگی چیست؟ یکی خوابِ پریشانی
که نه پیداش سَری هست و نه سامانی
جنبش بیهدهای درپی موهومی
رفتن بیغرضی از پیِ فرمانی
راه دوری که برقصند و برقصانند
اندر آن راهت غولان به بیابانی
شادی کوتهی و انده بسیاری
خندهی برقی و گرییدن طوفانی
هر زمان آرزویی هیچ زمان وصلی
پس یکی رشتهی طولانی حرمانی
نیمهای طفلی و دژخیمی استادی
نیمهای مردی و شاگردی شیطانی
چند گه ملعبهی شوخی دانایی
چند گه مسخرهی قدرت نادانی
نیز در چشم هوس باغ دلارایی
لیک در زیر قدم خار مغیلانی
روشن از دور سرابی ز گل و سنبل
در پی سنبل و گل جنبش و جولانی
از درازی شب و روز، غم و اندوه
از هوای سمن و لالهی نعمانی
آرزو کردنِ پایان شبان روزان
لاجرم خواستن مرگی و پایانی
کشتن روز و شب و هیچ نیاوردن
کردن از روز و شبان قلعه و زندانی
پای پُر خون و کُلَه خورده* و خِوی کرده
رفتن و رفتن و لغزیدن و تاوانی
به حقیقت به سوی قبر شنا کردن
کورکورانه ز سودایی و نسیانی
پی نزدیک شدن تاختن و دوری
گرم در تاختن و باختن جانی
ره به سر ناشده با سر به زمین خوردن
بر سر مقبرهای در بن ویرانی
زآن سپس قبری و در وی هوسی پنهان
بعد از آن خاکی و پس قصّهی پنهانی
▨
دکتر مهدی حمیدی شیرازی
از کتاب پس از یکسال - صفحهی ۱۷۱
سوم آبان ماه ۱۳۲۵ تهران
ـــــــــ
پینوشت: کله خورده: مغلوب و مأیوس
▨ نام شعر: از هوش می
▨ شاعر: رضا براهنی
▨ با صدای: شاعر
♬ میکس: شهروز
ــــــــــــــــــــــــ
معشوقِ جان، به بهار آغشتهی منی
که موهای خیسات را خدایان بر سینهام میریزند و مرا خواب میکنند
یک روزَمی که بوی شانهی تو خواب میبَردم
معشوقِ جان، به بهار آغشتهی منی تو شانه بزن
هنگامهی منی
من دستهای تو را با بوسههایم تُک میزدم
من دستهای تو را در چینهدانم مخفی نگاه داشتهام
تو در گلوی من مخفی شدی
صبحانهی پنهانی منی وقتی که نیستی
من چشمهای تو را هم در چینهدانم مخفی نگاه داشتهام
نَحرم کنند اگر همه میبینند که تو نگاه گلوگاه پنهانی منی
آواز من از سینهام که بر میخیزد از چینه دانم قوت میگیرد
میخوانم میخوانم میخوانم تو خواندنِ منی
باران که میوزد سوی چشمانم باران که میوزد باران که میوزد، تو شانه بزن! باران که می…
یک لحظه من خودم را گم میکنم نمیبینمَم
اگر تو مرا نبینی من کیستم که ببینم؟ من نیستم که ببینم، نمیبیننمَم
معشوق جان به بهار آغشتهی منی اگر تو مرا نبینی من هم نمیبینمم
آهو که عور روی سینه من میافتد آهو که عور آهو که عور آهو که او، او او که آ او او تو شانه بزن!
و بعد شیر آب را میافشاند بر ریش من و عور روی سینهی من او او میافتد
و شیر میخورد میگوید تو شیر بیشه بارانیِ منی منی و میافتد
افتادنی که مرا میافتد هنگامه منی هنگامه منی که مرا میافتد
آغشتهی منی معشوق جان به بهار آغشتهی منی تو شانه بزن
اگر تو مرا نخوابانی من هم نمیخوابانمم
میخوانم میخوانم میخوانم اگر تو مرا نخوابانی من هم نمیخوابانمم میخوانم
خونم را بلند میکنم به گلوگاهم میخوانم خونم را مثل آوازی میخوانم
نحرم کنند اگر همه میبینند که تو نگاه گلوگاه پنهانی منی
اگر تو مرا نبینی اگر تو مرا نخوابانی، من هم نمیبینمم من هم نمیخوابانمم
زانو بزن بر سینهام تو شانه بزن
پاهای تو چون فرق باز کرده از سرِ زیبایی به درون برگشته بر سینهام تو شانه بزن زانو!
من پشت پاشنههایت را چون میوهی دوقلو میبوسم میبوسم
هر پایت را در رختخواب عشق جداگانه میخوابانم بیدار میشوی میخوابانم
ببین! آری ببین تو مرا تا ته ببین زیرا اگر تو مرا نبینی من هم نمیبینمم
با وسعت نگاه بر گشته به دورن، به درون برگشته، تا ته ببین تو شانه بزن
اگر تو مرا نخوابانی من هم نمیخوابانمم نمیبینمم اگر تو مرا حالا بیا تو شانه بزن زانو
من هیچگاه نمیخوابم از هوش میروم
دیروز رفته بودم امروز هم از هوش میروم
افتادنی که مرا میافتد هنگامهی منی که میافتد معشوق جان به بهار آغشتهی منی، منی، منی که مرا میافتد
و میروم از هوش منی اگر تو مرا تو شانه بزن زانو منی از هوش می…
▨ نام شعر: کفرنامه
▨ شاعر: کارو (کاراپت دردریان)
▨ با صدای: کارو (کاراپت دردریان)
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ـــــــــــــــــ
این شعر مربوط به مجموعه شعری است به نام «کفرنامه کارو» که این مجموعه، دارای شعرهای انتقادی دیگری نیز هست
ـــــــــــــــــ
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره میپاشد
نسیمِ پونه و عطر شقایقها
به لبهای هوسآلودِ زنبقهای وحشی بوسه میچیند و من تنهای تنهایم در این تاریکی شب.
خدایم! آه خدایم!
صدایت میزندم بشنو صدایم!
از زبان کارو فریادت دهم، اگر هستی برس به دادم
خداوندا!
اگر روزی از عرشت به زیر آیی و
لباس فقر بپوشی و
و برای لقمه نانی غرورت را به پای نامردان بشکنی
زمین و آسمانت را کفر میگویی، نمیگویی؟
خداوندا!
اگر در روز گرماگیرِ تابستانی
تن خستهی خویش را بر سایه دیواری
به خاک بسپاری
اندکی آن طرفتر کاخهای مرمرین بینی
زمین و آسمانت را کفر میگویی، نمیگویی؟
خداوندا!
اگر با مردم آمیزی
شتابان در پی روزی
ز پیشانی عرق ریزی
شبآزرده و دلخسته
تهی دست و زبان بسته
به سوی خانه باز آیی
زمین و آسمانت را کفر میگویی، نمیگویی؟
خدایا! خالقا! بس کن جنایت را
بس کن تو ظلمت را
تو در قرآن جاویدت هزاران وعده دادی
تو خود گفتی که نامردمان بهشت را نمیبینند
ولی من با دو چشم خویشتن دیدم
که نامردمان ز خون پاک مردانت هزاران کاخ میسازند
خدایا! خالقا! بس کن جنایت را
بس کن تو ظلمت را
تو خود گفتی اگر اهرمنِ شهوت
بر انسان حکم فرماید تو او را با صلیبِ عصیانت
مصلوب خواهی کرد
ولی من با دو چشم خویشتن دیدم
پدر با نورستهی خویش گرممیگیرد
برادر شبانگاهان مستانه از آغوش خواهر کام میگیرد
نگاه شهوتانگیز پسر، دزدانه بر اندام مادر میلرزد
قدمها در بستر فحشا میلغزد
خدایا! خالقا! بس کن جنایت را
بس کن تو ظلمت را
تو خود سلطان تبعیضی
تو خود، فتنهانگیزی
اگر در روز خلقت مست نمیکردی
یکی را همچو من بدبخت
یکی را بیدلیل آقا نمیکردی
جهانی را اینچنین غوغا نمیکردی
هرگز این سازها شادم نمیسازد
دگر آهم نمیگیرد
دگر بنگ، باده و تریاک آرامم نمیسازد
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره میپاشد
و من اما در سکوت خلوتت آهسته میگریم
اگر حق است زدم زیر خدایی
خدایا! خالقا! بس کن جنایت را
بس کن تو ظلمت را
خداوندا تو میگفتی زنا زشت است و من دانم که عیسی زادهی طبع زنازاد خداوندیست
خداوندا! خالقا! بس کن جنایت را
بس کن تو ظلمت را
زین سپس با دگران عشق و صفا خواهم کرد
همچو تو یکسره من ترکِ وفا خواهم کرد
زین سپس جای وفا چون تو جفا خواهم کرد
ترکِ سجاده و تسبیح و ردا خواهم کرد
گذر از کوی تو چون باد صبا خواهم کرد
هرگز این گوش من از تو سخنِ حق نشنید
مردمان! گوش به افسانهی زاهد ندهید
داده از پند به من پیرِ خرابات نوید
کز توی عهدشکن این دلِ دیوانه رمید
شِکوه ز آیین بَدَت پیشِ خدا خواهم کرد
درس حکمت همه را خواندم و دیدم به عیان
بَهر هر درد دوایی است دواها پنهان
نسخهی درد من این بادهی ناب است بدان
کز طبیبانِ جفاجوی نگرفتم درمان
زخمِ دل را با میِ ناب دوا خواهم کرد
من که هم مِی خورم و دُردیِ آن؛ پادشهم
بهتر آن است که اِمشب به همانجا بروم
سرِ خود بر درِ خُمخانهی آن شاه نهم
آنقدر باده خورم تا ز غم آزاد شوم
دست از دامن طنّاز رها خواهم کرد
خواهم از شیخکشی شهرهی این شهر شوم
شیخ و ملا و مُریدان همه را قهر شوم
بر مذاق همه شیخانِ دغل زهر شوم
گر که روزی ز قضا حاکم این شهر شوم
خونِ صد شیخ به یک مست روا خواهم کرد
ز کم و بیش و بسیار بگیرم از شیخ
وجه اندوخته و دینار بگیرم از شیخ
آنقدر جامه و دستار بگیرم از شیخ
باج میخانهی اَمرار بگیرم از شیخ
وسط کعبه دو میخانه بنا خواهم کرد
وقف سازم دو سه میخانه با نام و نشان
وَندَر آنجا دو سه ساقی به مهروی عیان
تا نمایند همه را واقف ز اسرار جهان
گر دهد چرخ به من مهلتی، ای بادهخوران!
کف این میکدهها را ز عبا خواهم کرد
هر که این نظم سرود خرم و دلشاد بُوَد
خانهی ذوقی و گویندهاش آباد بُوَد
انتقادی نبُوِد؛ هر سخن آزاد بُوَد
تا قلم در کف من تیشهی فرهاد بُوَد
تا ابد در دل این کوه صدا خواهم کرد
ـــــ
بقیهی شعر با صدای شاعر در دست نیست
▨
کاراپت دردریان
متخلص به کارو
▨ نام شعر: ترانهی بزرگترین آرزو
▨ شاعر: احمد شاملو
▨ با صدای: احمد شاملو
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ـــــــــــــــــ
آه اگر آزادی سرودی میخواند
کوچک
همچون گلوگاهِ پرندهیی،
هیچکجا دیواری فروریخته بر جای نمیماند.
سالیانِ بسیار نمیبایست
دریافتن را
که هر ویرانه نشانی از غیابِ انسانیست
که حضورِ انسان
آبادانیست.
□
همچون زخمی
همه عُمر
خونابه چکنده
همچون زخمی
همه عُمر
به دردی خشک تپنده،
به نعرهیی
چشم بر جهان گشوده
به نفرتی
از خود شونده، ــ
غیابِ بزرگ چنین بود
سرگذشتِ ویرانه چنین بود.
□
آه اگر آزادی سرودی میخواند
کوچک
کوچکتر حتا
از گلوگاهِ یکی پرنده!
▨
احمد شاملو
دی ماه ۱۳۵۵ - رم
ــــــــــــ
از دفتر دشنه در دیس
چاپ شده به سال ۱۳۴۴
▨ نام شعر: نصیحت چنگیز
▨ شاعر: فخرالدین مزارعی
▨ با صدای: شهروز کبیری
▨ موسیقی: قطعهی »درهاویه کیست« از saṃsāra
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ـــــــــــــــــ
تولی سوال کرد ز چنگیز؛ کای پدر!
چون میتوان زمانِ حکومت گذاشت خوش؟
میباش، داد پاسخ پنهان و آشکار،
از اتحادِ مردمِ بیداردل بِهُش!
دوم زبانِ پردهدر راستین ببند
یعنی بدار آتشِ جاویدِ حق خمش
کشخان به کار گیر؛ بمان پارسا به بند
نامردمان بپرور؛ آزادگان بکش
▨
فخرالدین مزارعی
متخلص به آرزو
ـــــــــــ
پینوشت: در لغتنامه دهخدا در توضیح واژهی «کشخان» آمده است؛ دیوث و دیوث شخصی را گویند که زن او هرچه خواهد کند و او چشم از آن پوشیده دارد. (از برهان). ج، کشاخنه. کشیخان. در عربی زن جلب و بی غیرت در حق زن، کشخنة، کشخان خواندن کسی را و النون زائدة، یکشیخ، زن جلب خواندن، یقال «کشخه، اذا قال له یا کشخان». (منتهی الارب). رشیدی کلمه را معرب پنداشته است. (از حاشیهٔ برهان). زن جلب و بی غیرت دربارهٔ زن. (از ناظم الاطباء). بی غیرت. قرنان. دیوث. زن بمزد. قرمساق. غرزن. صفعان. قلتبان. غرطبان. قرطبان. (یادداشت مؤلف). هدایت در انجمن آرا نویسد: در فرهنگها و برهان همه به تقلید و اقتفای یکدیگر نوشته اند که به معنی دیوث و زن قحبه و مردی که زن خود را به عمل بد بیند و منع نکند، بلکه به آن عمل مایل و راغب باشد و مشتری را محرک و بخانهٔ خود خواند و تحقیق ترکیب این لفظ و لغت را ندانسته اند و آن را کشیخان به اضافهٔ یای تحتانی نیز گفته اند چنانکه حکیم خاقانی گفته: این طرفه که موبدی گرفته ست بر یک دو کشیش رنگ کشخان. و حکیم سوزنی در هجو گفته: به پیش کل به همین نرخ می هلد زن کور نظیر نیست کل و کور را به کشخانی. و کمال اسماعیل گفته: نی نی بخدا اگر عمل جویم ...
▨ نام شعر: سپهر بایگان (پیرم و گاهی دلم یاد جوانی میکند)
▨ شاعر: شهریار
▨ با صدای: شهریار
▨ موسیقی: سهراب پورناظری
▨ پالایش و تنظیم این شعر: شهروز
ــــــــــــــــ
پیرم و گاهی دلم یاد جوانی میکند
بلبل شوقم هوای نغمهخوانی میکند
همتم تا میرود ساز غزل گیرد به دست
طاقتم اظهار عجز و ناتوانی میکند
بلبلی در سینه مینالد هنوزم کاین چمن
با خزان هم آشتی و گلفشانی میکند
ما به داغ عشقبازیها نشستیم و هنوز
چشم پروین همچنان چشمکپرانی میکند
نای ما خاموش ولی این زهرهی شیطان هنوز
با همان شور و نوا دارد شبانی میکند
گر زمین دودِ هوا گردد همانا آسمان
با همین نخوت که دارد آسمانی میکند
سالها شد رفته دمسازم ز دست اما هنوز
در درونم زنده است و زندگانی میکند
با همه نسیان تو گویی کز پیِ آزارِ من
خاطرم با خاطراتِ خود تبانی میکند
بیثمر هر ساله در فکرِ بهارانم ولی
چون بهاران میرسد با من خزانی میکند
طفل بودم دزدکی پیر و علیلام ساختند
آنچه گردون میکند با ما، نهانی میکند
میرسد قرنی به پایان و سپهرِ بایگان
دفترِ دورانِ ما هم بایگانی میکند
شهریارا! گو دل از ما مهربانان نشکنید
ورنه قاضی در قضا نامهربانی میکند
▨
سید محمدحسین بهجت تبریزی (متخلص به شهریار)
▨ نام شعر: وای بر من
▨ شاعر: نیما یوشیج
▨ با صدای: احمد کیایی
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ـــــــــــــــــ
کشتگاهم خشک ماند و یکسره تدبیرها
گشت بیسود و ثمر
تنگنای خانهام را یافت دشمن با نگاه حلیهاندوزش
وای بر من! میکند آماده بهر سینهی من تیرهایی
که به زهر کینه آلوده ست.
پس به جادههای خونین کلّههای مردگان را
به غبار قبرهای کهنهاندوده
از پس دیوار من بر خاک میچیند
وز پی آزارِ دلآزردگان
در میان کلههای چیده بنشیند
سرگذشت زجر را خواند.
وای بر من!
در شبی تاریک از اینسان
بر سر این کلّهها جنبان
چه کسی آیا ندانسته گذارد پا؟
از تکان کلهها آیا سکوت این شب سنگین
-کاندر آن هر لحظه مطرودی فسون تازه می بافد-
کی که بشکافد؟
یک ستاره از فساد خاک وارسته
روشنایی کی دهد آیا
این شب تاریک دل را؟
عابرین! ای عابرین!
بگذرید از راه من بی هیچ گونه فکر
دشمن من میرسد، میکوبدم بر در
خواهدم پرسید نام و هر نشان دیگر.
وای بر من!
به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژندهی خود را
تا کشم از سینهی پر درد خود بیرون
تیرهای زهر را دلخون؟
وای بر من!
▨
نیما یوشیج
بیست و چهارم بهمن ماه ۱۳۱۸
▨ نام شعر: آفتاب سبز (طنین تماشا)
▨ شاعر: یدالله رویایی
▨ با صدای: یدالله رویایی
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
از چشم من طنین تماشا برخاست
در چشم او طنین تماشا بنشست
موجی ز بیگناهی من پر زد
با عمق بیگناهی او پیوست.
در آفتاب سبز نگاه او،
تکرار نور بود و گریز رنگ،
سودای جان و همهمهی دل بود،
پرواز دور زورق صد آهنگ.
آن بیکرانه، ظهر زمستان بود
-سرشار از حرارت دلخواه-
با جلوههای عاطفه در تغییر،
هر لحظه از درخشش ناگاه.
موجی در آن دیار، نمیآشفت
آن بیگناهی ساکت را
در ماوراهای نهان، لیک
روییده بود رقص علامتها
تا در من انتظاری را
ویران کنند
و انتظار دیگر را
عریان.
اینک گریز بیخبر دل را
زنگ کدام کوچ دمیدهست؟
سوی کدام جاده، نیاز نور
راهم به اشتیاق بریدهست؟
در نقش بیقرار دو چشم من،
تنهایی غریب شکسته ست
در خلوت بزرگ دو چشم او
تصویر اعتماد نشسته است،
در تنگههای کوچک و دورش،
هر لحظه روشنیهایی،
تکرار میشود.
در دور دستها
از تابش اشعهی نمناک،
گودال بینهایت،
هموار میشود.
تا من نگاه میکنم،
زان بیکرانه مزرع سبز،
رنگی بریده میشود.
تا او نگاه میکند،
بر روی قلب من، ابدیت
گویی شنیده میشود.
▨
شعر «آفتاب سبز» از مجموعه شعر از دوستت دارم
شامل شعرهای ۱۳۴۰ تا ۱۳۴۷
چاپ اول: ۱۳۴۷
▨ نام شعر: ترانههای خالقی (بخش اول)
▨ شاعر: جلال خالقی مطلق
▨ با صدای: جلال خالقی مطلق
▨ موسیقی: کیهان کلهر
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ـــــــــــــــــ
در کاوشِ کارِ رستم و گیو و قباد
روز و شب و ماه و سال من رفت به باد
یکیک همه بند بندم از هم بگسست
درمانِ تنم به عهدهی مرگ افتاد
▨
من در دلِ خود بس آرزوها دارم
با خویشتنم بگومگوها دارم
پیمانهی عمر پر شد افسوس افسوس!
با باده هنوز گفتوگوها دارم
▨
در گوشهی سبزِ ناکجا آبادی
جایی که ز غم نیست در آن بیدادی
ای خوش که بسازیم یکی کلبه ز گِل
ناریم دگر ز شهر و مردم یادی
▨
پیشآر می و بگو که تا نی سازند
زان می که ز تاکِ کشورِ ری سازند
این کوزهگران که کوزهی می سازند
تا کوزهی می ز خاکِ ما کی سازند
▨
یکروز شرابِ ناب میباید خورد
وز رانِ بره کباب میباید خورد
یک روزِ دگر ساخته با دودِ جگر
از چشمهی چشمِ آب میباید خورد
▨
مهتاب چو ریخت بر چمن نقرهی نور
باید که کشید باده در جامِ بلور
کین چرخِ سیاهنامهی کور به کور
از خونِ من و تو میدهد سور به مور
▨
با دایه بگو یکی ننو اندازد
بر شاخهی بید و پای جو اندازد
بر بندِ ننو، یکی سبو اندازد
من را و تو را درونِ او اندازد
ــــــــــــ
دکتر جلال خالقی مطلق
از کتاب شعر «آهوی کوهی در دشت» نشر همیشه
ـــــــــــ
جهت حمایت از دکتر خالقیمطلق، پیشنهاد میکنم کتاب رباعیات ایشان با نام «آهوی کوهی در دشت» نشر همیشه را تهیه کنید. نسخهای صوتی نیز، مشتمل بر حدود صد رباعی از کتاب، با صدای گرم خود ایشان در فیدیو موجود است که پیشنهاد میکنم حتما تهیه کنید.
این تذکر لازم است که صدا و تنظیم آن کتاب صوتی، با آنچه در اینجا ارایه میشود، متفاوت است.
در اینجا تعداد بسیار محدودی از این رباعیات ارایه میشود تا صرفا شما عزیزان با سبک شعری ایشان آشنا شده و به تهیه آثار ایشان مصر گردید. امیدوارم خدشهای به کپیرایت اثر وارد نگردد.
▨ نام شعر: تو را دوست میدارم
▨ شاعر: احمد شاملو
▨ با صدای: احمد شاملو
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ـــــــــــــــــ
طرفِ ما شب نیست
صدا با سکوت آشتی نمیکند
کلمات انتظار میکشند
من با تو تنها نیستم، هیچکس با هیچکس تنها نیست
شب از ستارهها تنهاتر است...
□
طرفِ ما شب نیست
چخماقها کنارِ فتیله بیطاقتند
خشمِ کوچه در مُشتِ توست
در لبانِ تو، شعرِ روشن صیقل میخورد
من تو را دوست میدارم، و شب از ظلمتِ خود وحشت میکند.
▨
احمد شاملو - ۱۳۳۴
ــــــــــــ
از دفتر شعر هوای تازه
منتشر شده به سال ۱۳۳۶
▨ نام شعر: باغ صدای تو
▨ شاعر: محمدرضا شفیعی کدکنی
▨ با صدای: محمدرضا شفیعی کدکنی
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ــــــــــــــــــــــــ
اگر میشد صدا را دید
چه گلهایی ...چه گلهایی
که از باغِ صدای تو
به هر آواز میشد چید
اگر میشد صدا را دید
▨
محمد رضا شفیعی کدکنی
از مجموعهی مرثیههای سرو کاشمر
▨ نام اثر: سرو | در بزرگداشت سرو آزاد؛ مرتضی کیوان
▨ با صدای: هوشنگ ابتهاج (سایه) و احمد شاملو
♬ تنظیم: شهروز
ــــــــــــــــــــــــ
مرتضی کیوان از دوستان بسیار نزدیک هوشنگ ابتهاج و احمد شاملو بود. او در روزهای پس از کودتای ۲۸ مرداد، در حالی که سه تن از نظامیان فراری سازمان نظامی حزب توده را در خانهٔ خود پنهان کرده بود، دستگیر شد و در ۲۷ مهر ۱۳۳۳ در زندان قصر تیر باران شد.
▨ نام شعر: عشق عمومی
▨ شاعر: احمد شاملو
▨ با صدای: احمد شاملو
▨ موسیقی از: hans zimmer
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ـــــــــــــــــ
اشک رازیست
لبخند رازیست
عشق رازیست
اشکِ آن شب لبخندِ عشقم بود.
□
قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی...
من دردِ مشترکم
مرا فریاد کن.
□
درخت با جنگل سخن میگوید
علف با صحرا
ستاره با کهکشان
و من با تو سخن میگویم
نامت را به من بگو
دستت را به من بده
حرفت را به من بگو
قلبت را به من بده
من ریشههای تو را دریافتهام
با لبانت برای همه لبها سخن گفتهام
و دستهایت با دستانِ من آشناست.
در خلوتِ روشن با تو گریستهام
برایِ خاطرِ زندگان،
و در گورستانِ تاریک با تو خواندهام
زیباترینِ سرودها را
زیرا که مردگانِ این سال
عاشقترینِ زندگان بودهاند.
□
دستت را به من بده
دستهای تو با من آشناست
ای دیریافته با تو سخن میگویم
بهسانِ ابر که با توفان
بهسانِ علف که با صحرا
بهسانِ باران که با دریا
بهسانِ پرنده که با بهار
بهسانِ درخت که با جنگل سخن میگوید
زیرا که من
ریشههای تو را دریافتهام
زیرا که صدای من
با صدای تو آشناست.
▨
احمد شاملو
۱۳۳۴
▨ نام شعر: مرغ غم
▨ شاعر: نیما یوشیج
▨ با صدای: احمد کیایی
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ـــــــــــــــــ
روی این دیوار غم، چون دود رفته بر زبر
دائما بنشسته مرغی، پهن کرده بال و پر
که سرش میجنبد از بس فکر غم دارد به سر.
پنجههایش سوخته؛
زیر خاکستر فرو،
خندهها آموخته؛
لیک غم بنیادِ او.
هر کجا شاخیست برجا مانده و بیبرگ و نوا
دارد این مرغ کدر بر رهگذار آن صدا.
درهوای تیرهی وقت سحر سنگین به جا.
او نوای هر غمش برده از این دنیا به در،
از دلی غمگین دراین ویرانه میگیرد خبر.
گه نمیجنباند از رنجی که دارد بال و پر.
هیچکس او را نمیبیند، نمیداند که چیست.
بر سرِ دیوار این ویرانهجا فریاد کیست.
و به جز او هم در این ره مرغ دیگر راست زیست.
میکشد این هیکل غم از غمی هر لحظه، آه
میکند در تیرگیهای نگاهِ من نگاه
او مرا در این هوای تیره میجوید به راه.
آهِ سوزان میکشم هر دم در این ویرانه من
گوشه بگرفته منم، در بندِ خود، بیدانه من
شمع چه؟ پروانه چه؟ هر شمع هر پروانه من.
من به پیچاپیچ این لوس و سمج دیوارها
بر سر خطی سیه چون شب نهاده دست و پا
دست و پایی میزنم چون نیمهجانان بیصدا.
پس بر این دیوارِ غم، هر جاش بفشرده به هم،
میکشم تصویرهای زیر و بالاهای غم
میکشد هر دم غمم، من نیز غم را میکشم.
تا کسی ما را نبیند
تیرگیهای شبی را
که به دلها مینشیند،
میکنم از رنگِ خود وا.
ز انتظارِ صبح با هم حرفهایی میزنیم
با غباری زردگونه، پیله بر تن میتنیم
من به دست، او با نُگِ خود، چیزهایی میکنیم .
▨
نیما یوشیج
آبان ۱۳۱۷
▨ نام شعر: کجا دنبالِ مفهومی برای عشق میگردی
▨ شاعر: محمدعلی بهمنی
▨ با صدای: محمدعلی بهمنی
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ــــــــــــــــ
تو را گم میکنم هر روز و پیدا میکنم هر شب
و اینسان خوابها را با تو زیبا میکنم هر شب
{و صبحِ خوابها را با تو زیبا میکنم هر شب}
تبی این کاه را چون کوه سنگین میکند آنگاه
چه آتشها که در این کوه برپا میکنم هر شب
تماشاییست پیچ و تابِ آتشها... خوشا بر من
که پیچ و تابِ آتش را تماشا میکنم هر شب
مرا یک شب تحمل کن که تا باور کنی ای دوست!
چگونه با جنون خود مدارا میکنم هر شب
چنان دستم تهی گردیده از گرمای دستِ تو
که این یخکرده را از بیکسی «ها» میکنم هر شب
تمام سایهها را میکشم بر روزن مهتاب
حضورم را ز چشم شهر حاشا میکنم هر شب
دلم فریاد میخواهد ولی در انزوای خویش
چه بیآزار با دیوار نجوا میکنم هر شب
کجا دنبالِ مفهومی برای عشق میگردی؟
که من این واژه را تا صبح معنا میکنم هر شب
▨
محمدعلی بهمنی
از دفتر شعر «گاهی دلم برای خودم تنگ میشود»
ــــــــــــــــ
پینوشت: متن شعر منطبق بر خوانش شاعر است و با نسخهی چاپ شده در کتاب، تفاوتهایی دارد. شکل مکتوب شعر، در داخل آکولاد {} آمده است.
▨ نام شعر: عماد خراسانی
▨ شاعر: شبی بر مزار خیام
▨ با صدای: شبی بر مزار خیام
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خیام! بوی عشق دهد خاکِ کوی تو
امشب ز باده مستترم کرده بوی تو
امشب به بادهخانهی عالم رسیدهام
بیهوده منّت از می و مینا کشیدهام
آری چو بخت رهبرم آمد به سوی تو
بس بود بهر مستیِ من، خاکِ کوی تو
عمری اگرچه بادهخوری بوده کار من-
-هرگز نگشته مست دل غمگسار من
هرگز ز باده این همه مستی ندیدهام
وین سرخوشی ز بادهپرستی ندیدهام
امشب بهار و ساغر می، مستکنتر است
مهتاب و آسمان و زمین رنگ دیگر است
گیسوی سنبل این همه هرساله چین نداشت
سلطان گُل جمال و جلالی چنین نداشت
آری شگفت نیست چو اینجا مزار تُست
در این چمن به دیدهی نرگس غبار تست
ذرات این فضا همه مستاند و بیقرار
گلهای این چمن همه دارند بوی یار
امشب ز جای خیز که مهمان رسیده است!
از ره عمادِ مست و غزلخوان رسیده است!
با یک سری که شور قیامت در آن بوَد
با یک دلی که دشمن دیرین جان بوَد
با حالتی خرابتر از کارِ روزگار
افتاد مست یکه و تنها بر این مزار
مهتابروی باغ سفیدآب کرده است
از وجد غنچه خنده به مهتاب کرده است
مستانه باد، زلفِ سمن شانه میزند
خود را به باغ سرخوش و مستانه میزند
از راه دور نالهی مرغی رسد به گوش
مرغی چو من که داده ز کف عقل و صبر و هوش
البته عاشقیست جدا مانده از حبیب
وین نالهها ز جور حبیب است یا رقیب؟
با ماه گرم درددلِ عاشقانهایست
آهنگ او ز خانه خرابی فسانهایست
اینسان که او نوای غمانگیز سر کند
بسیار مشکل است که شب را سحر کند
مستانه سرگذاشتهام من به روی دست
با خویش گرم زمزمهای سوزناک و مست
گردیده خاطرات، مجسم برابرم
وز اشک خود ز هر شبه با آبروترم
ای دل به راه عشق غم هست و نیست،نیست
هستیّ و نیستی به بَرِ عاشقان یکیست
امشب ز باده آتش دل باد میزنم
دیوانه میشوم به خدا داد میزنم
ای اوستاد و رهبر مستان هوشیار!
برخیز می خوریم علیرغم روزگار
برخیز با عماد دمی همپیاله شو
و ز سیر و گشت مبهم گردون بناله شو
من یک غزل بخوانم ار آن عاشقانهها
تو یک ترانه سرکنی از آن ترانهها
گاه از گلوی شیشه برآریم نالهای
گاهی کشیم ناله و گاهی پیالهای
باهم نوای عشق و جنون ساز میکنیم
می میخوریم و مشتِ فلک باز میکنیم
آنقدر در میان قفس داد میزنیم
کآتش به آشیانهی صیاد میزنیم
پروانهوار سوخته، شب را سحر کنیم
با بالهای سوخته با هم سفر کنیم
برخیز باده دارم و این باغ خلوت است!
ای میزبان مخواب که دور از فتوت است!
اما نه! هرکه رفت، دگر بار برنگشت
و ز سِرّ خاکِ تیره کسی باخبر نگشت
این گیر و دار عمر به غیر از خیال نیست
معلوم نیست حاصلِ این گیر و دار چیست
امشب عجب ز باده مرا فکر درهمیست
با عالم خیال مرا باز عالمیست
ورنه چو خاک گشته دل و آرزوی تو
بیهوده دل کند هوسِ جستوجوی تو
خیام من بخواب! که من هم بر آن سرم
کز این قفس به گلشن آزادگان پرم
▨
عماد خراسانی
ـــــــــ
در باب سرایش این شاهکار ادبی توسط عماد خراسانی، افسانههای مختلفی نقل شده است. اما آنچه مسلم است آنکه عماد این شعر را در شوق و تاثر از دیدار آرامگاه خیام سروده است.
ضمنا تذکر این نکته ضروریست که شعر در نسخهی چاپی ابیاتی چند، بیشتر دارد. متن فوق، از روی صدای شاعر پیاده شده.
▨ نام شعر: زمان لرزه
▨ شاعر: فخرالدین مزارعی
▨ با صدای: فخرالدین مزارعی
▨ موسیقی: کیهان کلهر
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ـــــــــــــــــ
زمانلرزهای اتفاق اوفتاد
ز مرزِ کنون، کنده شد بیخِ من
شکافی پدید آمد اندر زمان
قرون پیش و پس شد به تاریخِ من
کهن جا عوض کرد و از چنگِ نو
عیان، مسندِ داده را پس گرفت
بدل کرد دیروز و امروز جای
گذشتِ زمان سیرِ واپس گرفت
مرا در فلاخن، کفِ حادثات
به بالای سر برد و پرتاب کرد
وزان چلّه، چابک چو تیرِ شهاب
به ظلماتِ تاریخ پرتاب کرد
در اینجا به بیغولهای هولناک،
دگر گونه دیدم ره و رسم زیست
به یک لمحه از منجنیق زمان
به قرن ده افتادم از قرن بیست
خلایق به غوغای بازارِ شام
به سوداگری، سکههاشان درم
غلامان به فرمان، کنیزان به گوش
شتر در سرا، خواجگان در حَرَم
ز خود پرسم این قومِ اسطورهرنگ
چه هست اندر این ورطه و من کیم؟
به آشفتهبازارِ ناموس و ننگ
غریب است در چشمشان سکهام
ولی هرچه هستم؛ چه نیک و چه بد
وجودم در این بوم و بر نا رواست
چو اصحاب کهفم در اینجا غریب
به بازارشان سکهام شهرواست
▨
فخرالدین مزارعی
متخلص به آرزو
ایشان دکترای ادبیات و زبان انگلیسی و استاد دانشگاه بود
ـــــــــــ
پینوشت: در لغتنامه دهخدا در توضیح واژهی «شهروا» آمده است:
گویند پادشاهی زر قلب و ناسره زد و آنرا شهروا نام کرد و بنابر شدت و تندی خوی در ملک خود رایج گردانید و در غیر ملک او به هیچ نمیگرفتند. (از برهان). درم و دینار ناسره که خصوصاً در یک شهر رایج باشد، و این در اصل «شهرروا» بود یک «ر» را مطابق قاعده حذف کردند، و نیز آن درم ناسره که یکی از ملوک ظالم در ملک خود بزور رایج کرده بوده در ملک دیگران رواج نیافت، و ظاهراً به این معنی در اصل شه روا بود. (غیاث) (از رشیدی) (از جهانگیری). زر و سیم ناسره که در ملکی رایج و روا و در غیر آن ناروا باشد.
▨ نام شعر: آرش کمانگیر
▨ شاعر: سیاوش کسرایی
▨ با صدای: سیاوش کسرایی
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ـــــــــــــــــ
برف می بارد؛
برف می بارد به روی خار و خارا سنگ.
کوه ها خاموش،
دره ها دلتنگ؛
راه ها چشم انتظار کاروانی با صدای زنگ ...
بر نمی شد گر ز بام خانه ها دودی،
یا که سوسوی چراغی گر پیامی مان نمی آورد،
رد پاها گر نمی افتاد روی جاده ها لغزان،
ما چه می کردیم در کولاک دل آشفته ی دم سرد؟
آنک، آنک کلبه ای روشن،
روی تپه، رو به روی من ...
در گشودندم.
مهربانی ها نمودندم.
زود دانستم، که دور از داستان خشم برف و سوز،
در کنار شعله ی آتش،
قصه می گوید برای بچه های خود عمو نوروز:
«...گفته بودم زندگی زیباست.
گفته و نا گفته، ای بس نکته ها کاینجاست.
آسمان باز؛
آفتاب زر؛
باغ های گل؛
دشت های بی در و پیکر؛
سر برون آوردن گل از درون برف؛
تاب نرم رقص ماهی در بلور آب؛
بوی عطر خاک باران خورده در کهسار؛
خواب گندم زارها در چشمه ی مهتاب؛
آمدن، رفتن، دویدن؛
عشق ورزیدن؛
در غم انسان نشستن؛
پا به پای شادمانی های مردم پای کوبیدن؛
کار کردن، کار کردن؛
آرمیدن؛
چشم انداز بیابان های خشک و تشنه را دیدن؛
جرعه هایی از سبوی تازه آب پاک نوشیدن؛
گوسفندان را سحرگاهان به سوی کوه راندن؛
هم نفس با بلبلان کوهی آواره خواندن؛
در تله افتاده آهو بچگان را شیر دادن؛
نیم روزخستگی را در پناه دره ماندن؛
گاه گاهی،
زیر سقف این سفالین بام های مه گرفته،
قصه های در هم غم را ز نم نم های باران ها شنیدن؛
بی تکان گهواره ی رنگین کمان را
در کنار بام دیدن؛
یا، شب برفی،
پیش آتش ها نشستن،
دل به رویاهای دامن گیر و گرم شعله بستن...
آری، آری، زندگی زیباست.
زندگی آتش گهی دیرنده پابرجاست.
گر بیفروزیش، رقص شعله اش در هر کران پیداست.
ورنه، خاموش است و خاموشی گناه ماست.»
پیرمرد، آرام و با لبخند،
کنده ای در کوره ی افسرده جان افکند.
چشم هایش در سیاهی های کومه جست و جو می کرد؛
زیر لب آهسته با خود گفت و گو می کرد:
«زندگی را شعله باید برفروزنده؛
شعله ها را هیمه سوزنده.
جنگل هستی تو، ای انسان!
جنگل، ای روییده ی آزاد،
بی دریغ افکنده روی کوه ها دامان،
آشیان ها بر سر انگشتان تو جاوید،
چشمه ها در سایبان های تو جوشنده،
آفتاب و باد و باران بر سرت افشان،
جان تو خدمتگر آتش ...
سر بلند و سبز باش، ای جنگل انسان!
«زندگانی شعله می خواهد»، صدا سر داد عمو نوروز،
شعله ها را هیمه باید روشنی افروز.
کودکانم، داستان ما ز آرش بود
او به جان خدمتگزار باغ آتش بود.
روزگاری بود؛
روزگار تلخ و تاری بود.
بخت ما چون روی بد خواهان ما تیره.
دشمنان بر جان ما چیره.
شهر سیلی خورده هذیان داشت؛
بر زبان بس داستان های پریشان داشت.
زندگی سرد و سیه چون سنگ؛
روز بد نامی،
روزگار ننگ.
غیرت اندر بندهای بندگی پیچان؛
عشق در بیماری دل مردگی بیجان.
فصل ها فصل زمستان شد،
صحنه ی گلگشت ها گم شد، نشستن در شبستان شد.
در شبستان های خاموشی،
می تراوید از گل اندیشه ها عطر فراموشی.
ترس بود و بال های مرگ؛
کس نمی جنبید، چون بر شاخه برگ از برگ.
سنگر آزادگان خاموش؛
خیمه گاه دشمنان پر جوش.
...
▨
سیاوش کسرایی
شنبه بیست و سوم اسفند ماه ۱۳۳۷
▨ نام شعر: جاده خاموش است
▨ شاعر: نیما یوشیج
▨ با صدای: احمد کیایی
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ـــــــــــــــــ
جاده خاموش ست، از هر گوشهی شب هست در جنگل.
تیرگی (صبح از پیاش تازان)
رخنهیی بیهوده میجوید
یک نفر پوشیده در کنجی
با رفیقش قصهی پوشیده میگوید
بر در شهر آمد آخر کاروان ما زه راه دور -می گوید-
با لقای کاروان ما، (چنان کآرایش پاکیزهاش هر لحظه میآراست).
مردمان شهر را فریاد برمیخاست
آنکه او این قصهاش در گوش، اما
خاسته افسردهوار از جا
شهر را نام و نشان هر لحظه میجوید.
و به او افسرده میگوید:
مثل این که سالها بودم در آن شهر نهان مأوا»
مثل اینکه یک زمان در کوچهیی از کوچههای او
داشتم یاری موافق شاد بودم با لقای او«.
جاده خاموشست اما همچنان شب هست در جنگل
تیرگی (صبح از پیاش تازان)
رخنه میجوید
یک نفر پوشیده بنشسته
با رفیقش قصهی پوشیده میگوید.
▨
نیما یوشیج
هفتم اسفند ماه ۱۳۲۸
▨ نام شعر: دو قطره
▨ شاعر: مهدی حمیدی شیرازی
▨ با صدای: مهدی حمیدی شیرازی
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ــــــــــــــــــ
دوشینه بر دو قطرهی اشکم جگر بسوخت
کآهسته از دو گوشهی چشم من اوفتاد
زیرا درآن دو قطره دو دریایِ خونِ دل
جوشید و آتشی شد و بر دامن اوفتاد
اوّل برآن دو قطره دَمِ زندگی دمید
یعنی که عکس آن دو رخ روشن اوفتاد
زآن پس از آن دو قطره برآمد بهار عمر
در اشک، نقش لاله و نَستَروَن اوفتاد
نرگس گشود چشم میان بنفشهها
بر شرمها گذار فسون و فن اوفتاد
افراغ و نارون همهجا سر بهم گذاشت
انبوه سایه بر گل و بر گلشن اوفتاد
خورشید از خلال درختان به سایهها
چون شعلههای آتش از روزن اوفتاد
برگ چنار باد سحر را بهانه کرد
گل را چو دست عاشق بر گردن اوفتاد
جوی از کنار سبزه غزلخوان گذشت و رفت
وز طول راه بر رخ او شکّن اوفتاد
نرمک نسیم صبح بلرزاند شاخ بید
لرزید دُرّ و در دهن لادن اوفتاد
با لطف و ناز پردهی زرّین آفتاب
از روی برگ گل به سر سوسن اوفتاد
ناگه در این میانه درخشید چشم او
چون آتشی که ناگه در خرمن اوفتاد
وز آن نگاه در نظرم سوخت هرچه بود
جز او که خود بهپایم با شیون اوفتاد
پیچید گیسوانش بر کتف و گردنش
مانند بندها که در آن پازن* اوفتاد
فریاد کرد و ناله برآورد و گریه کرد
چون دشمنی که بسته بَرِ دشمن اوفتاد
گفت ای نهاده عمر و جوانی بپای من
رحمی که شاخهی گل در گُلخن اوفتاد
آن نوبهار را که تو دیدی خزان رسید
وآن چشم پر غرور ز تابیدن اوفتاد
از هر طرف که مینگرم سوز آتش است
کز آه تو شراره بر این مسکن اوفتاد
وز آنچه بود دست مکافات ماند و من
یعنی پری به دامن اهریمن اوفتاد
بینی از این خزان که دمد جای آن بهار
شور و شرارها به دل آهن اوفتاد
امروز من ببین و گناهان من ببخش
فردا که ره به بارگه ذوالمن اوفتاد
این گفت و سیل اشک ز دامان او گذشت
بر جان من شرارهی بنیان کن اوفتاد
دیدم کنون که مرگ جوانیش دررسید
با لابه در برم بت سیمین تن اوفتاد
یاد آمدم به زال که چون تهمتن بمرد
پوزش کنان بهخاک بَرِ بهمن اوفتاد
میخواستم که لب بگشایم به شکوهها
چشمم سیاه گشت و لب از گفتن اوفتاد
تا آمدم بخویش دگر قطرهها نبود
آن قطرهها که دوش ز چشم من اوفتاد
▨
دکتر مهدی حمیدی شیرازی
ـــــــــ
پینوشت: *پازن: رِنگ، بز کوهی
▨ نام شعر: هستن
▨ شاعر: مهدی اخوان ثالث
▨ با صدای: مهدی اخوان ثالث
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ــــــــــــــــــ
گفت و گو از پاک و ناپاک است
وز کم و بیشِ زلالِ آب و آیینه
وز سبوی گرم و پرخونی که هر ناپاک یا هر پاک
دارد اندر پستوی سینه
هر کسی پیمانهای دارد که پرسد
چند و چون از وی
گوید این ناپاک و آن پاک است
این به سانِ شبنم خورشید
وآن به سانِ لیسکی لولنده در خاک است
نیز من پیمانهای دارم
با سبوی خویش، کز آن میتراود خون (زهر)
گفت و گو از دردناک افسانهای دارم؛
ما اگر چون شبنم از پاکان
یا اگر چون لیسکان ناپاک
گر
نگینِ تاجِ خورشیدیم
ورنگونِ ژرفنای خاک
هرچهایم، آلودهایم، آلودهایم، ای مرد
آه، میفهمی چه میگویم؟
ما به «هست» آلودهایم، آری
همچنان هستان هست و بودگان بودهایم، ای مرد
نه چو آن هستان اینک جاودانی نیست
افسری زر وَش هلالآسا، به سرهامان
ز افتخارِ
مرگِ پاکی، در طریقِ پوک
در جوار رحمت ناراستینِ آسمان بغنودهایم، ای مرد
که دگر یادی از آنان نیست
ور بود، جز در فریب شوم دیگر پاکجانان نیست
گفت و گو از پاک و ناپاک است
ما به هست آلودهایم، ای پاک! و ای ناپاک
پست و ناپاکیم ما هستان
گر همه غمگین، اگر
بیغم
پاک میدانی کیان بودند؟
آن کبوترها که زد در خونشان پرپر
سربیِ سردِ سپیدهدم
سبز خطانی
که الواحِ سحر را سرخرو کردند
بی جدال و جنگ
ای به خون خویشتن آغشتگان کوچیده زین تنگ آشیانِ ننگ
ای کبوترها
کاشکی پر میزد آنجا مرغ دَردم، ای کبوترها
که من ار مستم، اگر هوشیار
گر چه میدانم
به هست آلوده مَردم، ای کبوترها
در سکوت برجِ بیکس ماندهتان هموار
نیز در برج سکوت و عصمت غمگینتان جاوید
های پاکان! های پاکان! گوی
میخروشم زار
▨
مهدی اخوان ثالث
متخلص به م. امید
از دفتر شعر زمستان
منتشر شده به سال ۱۳۳۵
ــــــــــ
پینوشت: شعر در نسخهی چاپ شده، با نسخهی این خوانش، جای واژهی «خون»، واژهی «زهر» آمده است
▨ نام شعر: آرزوی نقش بر آب
▨ شاعر: حمید مصدق
▨ با صدای: حمید مصدق
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ــــــــــــــــــ
در من غمِ بیهودگیها میزند موج
در تو غروری از توانِ من فزونتر
در من نیازی میکشد پیوسته فریاد
در تو گریزی میگشاید هر زمان پَر
ای کاش در خاطر گلِ مهرت نمیرُست
ای کاش در من آرزویت جان نمییافت
ای کاش دستِ روز و شب با تار و پودش
از هر فریبی، رشتهی عمرم نمیبافت
اندیشهی روز و شبم پیوسته این است
من بر تو بستم دل؟ دریغ از دل که بستم!
افسوس بر من! گوهرِ خود را فشاندم
در پای بتهایی که باید میشکستم
▨
حمید مصدق
از دفتر شعر: سالهای صبوری
ــــــــــــــــــ
پینوشت: به نظر میرسد این شعر بعدا توسط شاعر بازنویسی شده؛ چرا که نسخهی چاپ شدهی شعر با این خوانش از شاعر، کم و بیشیهای زیادی دارد
▨ نام شعر: با تیر و کمانِ کودکیام
▨ شاعر: محمدابراهیم جعفری
▨ با صدای: محمدابراهیم جعفری
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
با تیر و کمان کودکیام
در کوچهباغهای قدیمی
در انبوه درختانِ بارانخورده
سینهی گنجشکی را نشانه گرفته بودم
که عاشق تو شدم
گنجشک به شانهام نشست
و من شکارچی ماهری شدم
از آن پس هرگز به شکار پرندهای نرفتم
هر وقت دلتنگم، آواز میخوانم
پرنده میآید
پرنده مینشیند
پرنده را میبویم
پرنده را میبوسم
پرنده را رها میکنم
و چون شکارِ دیگری میشود
کودکیام را میبینم
در انبوهِ درختانِ بارانخورده
با بوی کاهگل و آوازِ پرنده
به خود میپیچد و گریه میکند
های آواز!
چقدر تو را دوست دارم.
▨
محمدابراهیم جعفری
▨ نام شعر: سینه سرخ
▨ شاعر: منوچهر آتشی (سرنا)
▨ با صدای: منوچهر آتشی
♬ پالایش و تنظیم: شهروز
ــــــــــــــــــــــــ
سینه سرخی مینشيند به شاخهی خشک خاری
میخواند میخواند میخواند
شکوفهای سرخ برمیآيد از چوب ِخشک
و برکهی زلالی آن پايين
آراسته به بال و شکوفه
▨
▨ نام شعر: عاشقانه (آن که میگوید دوستت دارم)
▨ شاعر: احمد شاملو
▨ با صدای: احمد شاملو
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ـــــــــــــــــ
آنکه میگوید دوستت میدارم
خنیاگرِ غمگینیست
که آوازش را از دست داده است.
ای کاش عشق را
زبانِ سخن بود
هزار کاکُلی شاد
در چشمانِ توست
هزار قناری خاموش
در گلوی من.
عشق را
ای کاش زبانِ سخن بود
□
آنکه میگوید دوستت میدارم
دلِ اندُهگینِ شبیست
که مهتابش را میجوید.
ای کاش عشق را
زبانِ سخن بود
هزار آفتابِ خندان در خرامِ توست
هزار ستارهی گریان
در تمنای من.
عشق را
ای کاش زبانِ سخن بود
▨
احمد شاملو
سی و یکم تیر ۱۳۵۸
ــــــــــــ
از دفتر ترانههای کوچک غربت
شامل شعرهای ۱۳۵۶ تا ۱۳۵۹
▨ نام شعر (ترانه): حادثه
▨ شاعر: اردلان سرفراز
▨ با صدای: اردلان سرفراز
▨ موسیقی پسزمینه: Olafur Andres
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ــــــــــــــــــــــــ
گفتم تو چرا دورتر از خواب و سرابی؟ خواب و سرابی؟
گفتی که منم با تو، ولیکن تو نقابی، اما تو نقابی
فریاد کشیدم تو کجایی؟ تو کجایی؟
گفتی که طلب کن تو مرا، تا که بیابی
چون همسفرِ عشق شدی، مردِ سفر باش
هم منتظرِ حادثه هم فکرِ خطر باش
هر منزلِ این راه بیابان هلاک است
هر چشمه سرابیست که بر سینهی خاک است
در سایهی هر سنگ اگر گل به زمین است
نقشِ تنِ ماریست که در خوابِ کمین است
در هر قدمت خار، هر شاخه سرِ دار
در هر نفس آزار؛ هر ثانیه صد بار
چون همسفرِ عشق شدی، مردِ سفر باش
هم منتظرِ حادثه هم فکرِ خطر باش
گفتم که عطش میکُشدم در تبِ صحرا
گفتی که مجوی آب و، عطش باش سراپا
گفتم که نشانم بده گر چشمهای آنجاست
گفتی: چو شدی تشنهترین، قلبِ تو دریاست
گفتم که در این راه کو نقطهی آغاز؟
گفتی که تویی تو، خود پاسخِ این راز
در خویش سفر کردم و از خویش بریدم
در راهِ سفر هرچه بلا بود کشیدم
با حیرتِ بسیار، ولی از تو شنیدم:
این راه کی طی شد، پایان ِ سفر نیست
شش منزلِ دیگر، در راهِ تو باقیست
گفتی که چهار است سفرهای تو، هشدار!
بارِ تو به یکبار رسیدن، نشود بار
چون همسفرِ عشق شدی، مردِ سفر باش
هم منتظرِ حادثه هم فکرِ خطر باش
▨
شاعر: اردلان سرفراز
آهنگساز: فرید زلاند
تنظیم کننده: آندرانیک آساتوریان
خواننده: داریوش
▨ نام شعر: خسروانی
▨ شاعر: مهدی اخوان ثالث
▨ با صدای: مهدی اخوان ثالث
▨ موسیقی: Michal Smorawinski
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ــــــــــــــــــ
۱
آبِ زلال و برگِ گل بر آب
مانَد به مَه در برکهی مهتاب
وین هر دو چون لبخندِ او در خواب
▨
۲
گل از خوبی به مَه گویند مانَد؛ ماه با خورشید
تو آن ابری که عطر سایهات چون سایهی عطرت
توانَد هم گل و هم ماه، هم خورشید را پوشید
▨
مهدی اخوان ثالث
متخلص به م. امید
ــــــــ
پینوشت: خسروانی یک فرم شعری باستانی است و شاید ساختار اولیهای باشد که بعدا با شکل «دو بیتی» کاملتر شده و شکل متقارن پیدا کرده است.
خسروانی از حیث ساختاری، از سه مصرع تشکیل شده؛ دو مصرع اول و آخر آن و گاه هر سه مصرع ِآن، همقافیهاند. فرم شعری خسروانی، هم از نظر ساختار ظاهری و هم از حیث موضوعی، به شعر کوتاه ژاپنی (هایکو) شباهتهایی دارد. تذکر این نکته نیز مهم است که خسروانی الزامی به رعایت وزن و عروض ندارد و میتواند مانند شعر سپید باشد. خسروانی در دوران ساسانی وجود داشته و گفته میشود که باربد اشعار ِترانههایش را به صورت خسروانی میسروده. مهدی اخوان ثالث جز معدود شاعرانی است که در راه احیا و معرفی این فرم شعری به دوران معاصر، تلاش فراوان کرده است. برای مطالعهی بیشتر در این زمینه، به میتوانید رجوع کنید به مقالهی «خسروانی و لاسکوی» در کتاب بدعتها و بدایع نیما یوشیج، نشر زمستان، به قلم مهدی اخوان ثالث.
▨ نام شعر: امشب صدای کبوترانم را نقاشی کردهام
▨ شاعر: محمدابراهیم جعفری
▨ با صدای: محمدابراهیم جعفری
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
امشب
صدای کبوترانم را نقاشی کردم
در دیوارهای تو به تو
سایهی تو را شناختم
من آواز خواندم
من با دو تارِ پیری آواز خواندم
و خطهای آبیرنگِ صدای زنی که دوستش دارم
آوازِ خستهی مرا رنگی کرد
من و تو آواز خواندیم تا نَفَسِ مهتاب خاکستری شد
در نقاشیهایم صدای تو را دیدم
تمامِ شب، مهتاب در مربعِ خندههای تو
کودکیم را نقاشی میکرد
کاش باران ببارد
کاش باران ببارد
بوی کاهگل
آواز پرنده را پررنگتر میکند
▨
محمدابراهیم جعفری
▨ نام قطعه: داستان یک ترانه
▨ روایت و صدای: محمد صالحعلا
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
▨ نام شعر: از عموهایت (نسخهی ژینا)
▨ شاعر: احمد شاملو
▨ با صدای: احمد شاملو
▨ موسیقی بیکلام: پیانو از آرش بهزادی و چلو از ساموئل بیسون
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ــــــــــــــــ
تقدیم نامهی شاعر: برای سیاوش کوچک
(توضیح: این شعر در رثای مرتضی کیوان سروده شده)
ــــــــــــــــ
نه بهخاطر آفتاب نه بهخاطر حماسه
بهخاطر سایهی بام کوچکاش
بهخاطر ترانهیی
کوچکتر از دستهای تو
نه بهخاطر جنگلها نه بهخاطر دریا
بهخاطر یک برگ
بهخاطر یک قطره
روشنتر از چشمهای تو
نه بهخاطر دیوارها ــ بهخاطر یک چپر
نه بهخاطر همه انسانها ــ بهخاطر نوزاد دشمناش شاید
نه بهخاطر دنیا ــ بهخاطر خانهی تو
بهخاطر یقین کوچکات
که انسان دنیایی است
بهخاطر آرزوی یک لحظهی من که پیش تو باشم
بهخاطر دستهای کوچکات در دستهای بزرگ من
و لبهای بزرگ من
بر گونههای بیگناه تو
بهخاطر پرستویی در باد، هنگامی که تو هلهلهمیکنی
بهخاطر شبنمی بر برگ، هنگامی که تو خفتهای
بهخاطر یک لبخند
هنگامی که مرا در کنار خود ببینی
بهخاطر یک سرود
بهخاطر یک قصه در سردترین شبها تاریکترین شبها
بهخاطر عروسکهای تو، نه بهخاطر انسانهای بزرگ
بهخاطر سنگفرشی که مرا به تو میرساند، نه به خاطر شاهراههای دوردست
بهخاطر ناودان، هنگامی که میبارد
بهخاطر کندوها و زنبورهای کوچک
بهخاطر جار سپید ابر در آسمان بزرگ آرام
بهخاطر تو
بهخاطر هر چیز کوچک هر چیز پاک برخاکافتادند
بهیادآر
عموهایات را میگویم
از مرتضا سخنمیگویم.
▨
احمد شاملو
۱۳۳۴
ــــــــــــ
مرتضی کیوان در پی پناه دادن به سه تن از نظامیان فراری حزب توده در جریان کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲، دستگیر و به جرم خیانت، در ۲۷ مهر ۱۳۳۳ تیرباران شد
▨ نام شعر: ایران چه میگوید
▨ شاعر: مهدی حمیدی شیرازی
▨ با صدای: مهدی حمیدی شیرازی
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ــــــــــــــــــ
میکشندم از دو جانب این به سویی آن به سویی
مُفتیان عقدم به شویی بسته، قاضیها به شویی
این گرفته گیسویم، آن یک گریبانم، خدایا
هر دو گویندم گُلی، گل را نباشد پشت و رویی
ای خدا، ای آسمان، ای آسمانها، ای خدایان!
همنشینِ سنگ خارا کی شود، کی شد، سبویی؟
من هنوز از طاقِ بستان دارم از عدلی نشانی
من هنوز از تختِ جم دارم ز فرّی گفت و گویی
داشتم مُلکی که میپیمود خورشیدش به روزی
یعنی از سوییش پیدا میشد و پنهان به سویی
از حلب تا کاشغر بر خاتمم حرفِ نگینی
آب و جاهِ سنجرم از بحرِ بیپایاب جویی
دید این خورشید و میداند که روی این زمینها
از اسیران جهان بشنید روزی های و هویی
دید این خورشید و میداند که شاهان جهان را
بوسه بر درگاه من میبود سنگین آرزویی
بیگمان زآن رفتگان اکنون کسی گر باز گردد
اشکریزان گوید ای ایران! تو ایرانی؟ تو اویی؟
من دیاری بودم از فرخندگی رشک بهشتی!
من زمینی بودم از خوبی چو رخسار نکویی
سر به سر نخجیرگاهی از پیِ نخجیرگاهی!
جا به جا لغزنده جویی از بَرِ لغزنده جویی!
آنک آنجا بود، کانجا کرد پرویزی شکاری!
اینک اینجا بود، کاینجا شانه زد شیرین به مویی!
خود همینجا بود؛ کاینجا تاخت بهرامی به گوری
پای آهویی ز پیکان دوخت بر پشت سروئی!(1)
بوسه زد بر سمّ ِ اسبِ شاه، اینجا پادشاهی
ضبط کرد این نقش را کوهی و تصدیقِ عدویی!
خم شد اینجا پشت قیصر تا ببوسد سمّ ِ اسبی!
خرد شد آنجا سپاهی، ملّتِ پرخاشجویی!
بود در هرگوشهای چون بیشه شیری، نامداری!
بود در هر دامنی چون کوهببری، تندخویی!
تازه میشد جانشان چون گل ز باد نوبهاران
باد اگر میبردشان از جنگ و از پیکار سویی!
باجها بگرفتهام هر سال، از هر پایتختی
خسرویها کردهام هر روز، بر هر شهر و کویی!
بودهام یک روز اندر پهنهی گیتی سواری
ملکها غلتیده اندر خمّ چوگانم چو گویی
زاستخوان نامداران جهان پر گشته خاکم
تکهی پر استخوان کی رفته پایین از گلویی؟!
من عروس سنجرم، من دختر نوشیروانم
من زن بیگانه گردم؟ با چه عشقی؟ با چه رویی؟!
دل به امّیدِ وصال من کسی خرم ندارد
جز کسی کاو را سری بیمغز باشد؛ چون کدویی!
تازه دامادانِ گیتی، غافل از این داوریها
میکشندم از دو جانب، این به سویی، آن به سویی!
▨
"دکتر مهدی حمیدی شیرازی"
به سال ۱۳۲۴
برگرفته از کتاب فنون شعر و کالبدهای پولادین آن
ــــــــ
(1):سرو: به معنی شاخ و این بیت اشاره به مهارت در تیراندازی بهرام است.
▨ نام شعر: ایران صدای خستهام را بشنو ای ایران
▨ شاعر: حسین منزوی
▨ با صدای: حسین منزوی
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
___________
ایران! صدای خستهام را بشنو ای ایران
شِکوای نای خستهام را بشنو ای ایران
من از«دماوند»و«سهندت» قصّه میگویم
از کوههای سربلندت قصّه میگویم
از رودهایت، اشکهای غرقه در خونت
از رودرودِ«کرخه»، زاریهای«کارونت»
از«بیستون» کن عاشقانِ تیشهدارانت
وآن نقشهای بیگزند از باد و بارانت
از دفتر فال و تماشایی که در «شیراز»
«حافظ»رقم زد، جاودان در رنگ و در پرداز
از«اصفهان»باغِ خزاننشناسی از کاشی
از «میر» و از«بهزاد» یعنی خط و نقاشی
از نبض بی مرگ«امیر» و، خونِ جوشانش
که میزند بیرون هنوز از «فین کاشانش»
ایران من! آه ای کتابِ شور و شیدایی
هر برگی از تاریخ تو فصلی تماشایی (معمایی)
فصلی همه تقدیرِ سرخ مرزدارانت
فصلی همه تصویرِ سبزِ سر بهدارانت
فصل ستونهای بلندِ «تخت جمشیدت»
در سر بلندی برده بالاتر ز خورشیدت
از سرخجامه چون کفنپوشندگانِ تو
وز خونِ دامنگیرِ «بابک »در رگانِ تو
آوازِ من هر چند ایرانم! غمانگیز است
با این همه از عشق؛ از عشقِ تو لبریز است
دیگر چه جای باغهای چون بهشتِ تو
ای در خزان هم سبز بودن سرنوشت تو
در ذهنِ من ریگِ روانت نیز سرسبز است
حتا کویرت نیز در پاییز سرسبز است
میدانمت جای به مرداب اوفتادن نیست
میدانمت ایثار هست و ایستادن نیست
گاهیت اگر غمگین اگر نومید میبینیم
ناچار ما هم با تو نومیدیم و غمگینیم
با این همه خونی که از آیینهات جاری است
رودی که از زخمِ عمیقِ سینهات جاری است
میشوید از دلهای ما زنگارِ غمها را
همراهِ تو با خود به دریا میبرد ما را.
▨
حسین منزوی
خوانش این شعر به تاریخ نوزدهم آذرماه ۱۳۸۱ در دانشگاه زنجان انجام شده
▨ نام شعر: سکوت سرشار از ناگفتههاست
▨ شاعر: مارگوت بیکل (شاعر آلمانی)
▨ با ترجمه و با صدای: احمد شاملو
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ـــــــــــــــــ
دلتنگیهای آدمی را باد
ترانهای میخواند
رویایهایش را آسمانِ پرستاره
نادیده میگیرد
و هر دانهی برفی
به اشکی نریخته میماند.
سکوت سرشار از سخنانِ ناگفته است
وز حرکاتِ ناکرده
اعتراف به عشقهای نهان
و شگفتیهای بر زبان نیامده.
در این سکوت حقیقتِ ما نهفته است
حقیقت تو
و من
▨
شعری از مارگوت بیکل (Margot Bickel)
با ترجمه و صدای احمد شاملو
▨ نام شعر: آنجا که زبان سرخ است
▨ شاعر: محمدعلی بهمنی
▨ با صدای: محمدعلی بهمنی
▨ پالایش و تنظیم: شهروز کبیری
___________
آنجا که زبان سرخ است، سر، سبز نمیماند
شادا که زبانِ من، زین نکته نمیداند
باغی که طراوت را از جاریِ خون دارد
باغی است که گلبرگش پاییز نمیداند
عشق است و به معناییش تفسیر نشاید کرد
کاین قطره به دریایی نشناخته میماند
از دایرهات ای عشق! بیرون نروم هرگز
هر گونه که گردونم سرگشته بگرداند
من چرخش تصویرم؛ سرگیجه نمیگیرم
بگذار که تقدیرم همواره بچرخاند
گردونه ی آتش را باید که بگردانند
تا غنچهی پنهان را در خود بشُکوفاند
آن شعلهی خُرد اینک، فوارهی آتشهاست
ای کاش تو را هم عشق اینگونه بگیراند
▨
محمدعلی بهمنی
▨ نام شعر: خسروانی
▨ شاعر: مهدی اخوان ثالث
▨ با صدای: مهدی اخوان ثالث
▨ موسیقی: Euan Millar McMeeken
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ــــــــــــــــــ
قاصدک! هان، چه خبر آوردی؟
از کجا وز که خبر آوردی؟
خوشخبر باشی، اما، اما
گِردِ بام و درِ من
بیثمر میگردی
انتظارِ خبری نیست
مرا
نه ز یاری نه ز دیّار و دیاری باری
برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس
برو آنجا که تو را منتظرند
قاصدک
در دلِ من همه کورند و کرند
دست بردار از این در وطنِ خویش غریب
قاصد تجربههای همه تلخ
با دلم میگوید
که دروغی تو، دروغ
که
فریبی تو، فریب
قاصدک! هان، ولی... آخر... ای وای
راستی آیا رفتی با باد؟
با توام، آی! کجا رفتی؟ آی
راستی آیا جایی خبری هست هنوز؟
مانده خاکستر گرمی، جایی؟
در اجاقی طمعِ شعله نمی بندم؛ خُردک شرری هست هنوز؟
قاصدک
ابرهای همه عالم شب و روز
در دلم میگریند
▨
مهدی اخوان ثالث
متخلص به م. امید
از دفتر شعر: از آخر شاهنامه
▨ نام شعر: آرزو
▨ شاعر: محمد شکری (متخلص به آرش کرمانشاهی)
▨ با صدای: محمد شکری
▨ موسیقی: کیهان کلهر
▨ پالایش و تنظیم: شهروز کبیری
___________
ناخن شب خونچکان و صبحِ نابم آرزوست
در جنونِ ظلمت اکنون، آفتابم آرزوست
جلوهی بیگانهخویان، آتش افروزد به جان
خلوتی با اهلِ دل، در این خرابم آرزوست
کوچهها لبریزِ خم، باغ از هیاهو بینصیب
چهچهان مستی از شورِ شرابم آرزوست
از هجومِ شومِ تکرارِ سکوت آشفتهآم
محفلی پر هایو هوی و التهابم آرزوست
سایهی غوغای شب، جان را به حق آرد به لب
لحظههای نابِ ناب از جنس خوابم آرزوست
میوزد بادِ بلا، دلل زخمی از تیغِ ریا
ساحتِ سبزِ صفا در این سرابم آرزوست
▨
محمد شکری
از کتاب شعر: خانه برفی باور
▨ نام شعر: مناجات
▨ شاعر: اسماعیل شاهرودی
▨ با صدای: اسماعیل شاهرودی
♪ پالایش و تنظیم: شهروز
────
ای آفریدگار
با پای ِ شعر سوی تو میآیم این زمان
تا سر کنم ترانهی خود را
از بام روزگار
در آن زمان که گردنهی حرف باز بود
لبهای شعر من
جز آستان رنج نبوسید هیچگاه
هرگز نکرد نقش و نگار یأس
دیوار آرزوی دراز مرا سیاه
ای آفریدگار
بگذار تا دوباره بکارم در سرزمین شعر
بذر امید را
بگذار تا ز سینه برآرم
صبح سپید را
ای آفریدگار
در سالهای پیش که در روبروی ما
دریا نشسته بود
من با سرود خویش
بسیار ساختم
زورق برای مردم جویای آفتاب؛
اینک طناب ببافم من؟ - ای دریغ
ای آفریدگار
ما را ز گیر و دار نگهدار
از روی شهر تیرگی کینه را بگیر
وقتی که میرود
چشم به خواب ناز
آن چشم را ز آفت کابوس حفظ کن
عشاق را سلامتی جاودان ببخش
آنها چو آب چشمه گوارا و روشناند
آنها درون جنگل انبوه شعر من
دنبال مرغ گمشدهای پرسه میزنند
ای آفریدگار
در این زمان که رخنهی بسیار چشم را
پر کرده است قیر
ما در درون چشم
خورشید زندگانی خود را
پنهان نمودهایم
بگذار آن که هست پس از ما در این دیار
داند که بودها یم
ای آفریدگار
در جام ِ شراب ما تحمل
بسیارتر بریز
ما رهرو طریقهی کس جز تو نیستیم
جز عشق و زندگی
در این دل کویر
ما را کسی به جست و جوی ره نخوانده است
تو خود به هر چه میگذرد خوب آگهی
ای آفریدگار
ما را کنار آن که عزیز است پیشمان
پیوند قلبهای بلا دیده نام ده
وز قلب مادری
مگذار شاخ سرو بلندی سوا شود
اشعار من
-این کشتزار عشق درو خوردهی مرا-
از دست من مگیر
مگذار دیدهای
در پیشگاه تو
از دیدگاه روشن مردم جدا شود
ای آفریدگار
مگذار ...
▨ نام شعر: بارها، از من پرسیده اند
▨ شاعر: مهدی حمیدی شیرازی
▨ با صدای: مهدی حمیدی شیرازی
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ــــــــــــــــــ
ز من بارها خلق پرسیدهاند
که حالت چگونه است با آن پری؟
به دیدار او هیچ داری نیاز؟
فروشد اگر ناز، نازش خری؟
دلت میرباید هنوز آن دو چشم
به افسون فروشی و افسونگری؟!
شوی در رخش خیره بار دگر؟
برد گر تو را نام، نامش بری؟
چه میبینی از او چو میبگذرد
چه میبگذرد چون بر او بگذری؟
▨
خردمند و داننده داند که جان
نه با وی قرین است و نهز وی عری؟
هم اندر دل است و هم از دل جدا
چنان چون نگینی در انگشتری
یکی گوهر تن به سرگین زده است
عزیز است و پست است زی گوهری
چنان چون یکی کودک ناخلف
کهاش هم برانی و هم پروری!
چه میبینی از دختری نابکار
گرش بینی از دیدهی مادری؟!
بماند به انگشت شیشم از آن
که ننگ است و آن را نتانی بُری!
هم از بودنش آتشی در دل است
هم از دوریش دل ز شادی بَری
گرش زنده خوانی بسوزد تنم
نمانم اگر مردهاش بشمری!
به یک لحظه هم مرگ و هم زندگیست
خرد گنگ ماند در این داوری!
ندانم که او را چه بایست خواند
به آیین دانشور و دفتری
یکی داستان گدازنده است
که خواهی که آن را به یاد آوری!
یکی زخم هول است کز بیم آن
بلرزی و خواهی در آن بنگری!
▨
وگر خوانیم دل گروگان او
تو را دل نخواند مگر مفتری
به باغی است چشمم چو باغ بهشت
بکشی و نیکی و خوش منظری
مرا هست در خانه ماهی تمام
که این آفتاب است و آن مشتری
تذروی اگر مرد، اندوه نیست
بجایش خرامید کبکی دری
بنازم به ناهید خورشید روی
که مه را نباشد بدو همسری
زمستان اگر رفت، آمد بهار
چو بیرون رود دیو، آید پری
به دیدار او محو شد هرچه بود
از آن عشوهسازی و سیمینبری
نماند نشان از ثریا به چرخ
چو پیدا شود خسرو خاوری
▨
دکتر مهدی حمیدی شیرازی
بیست و پنجم تیرماه ۱۳۲۴ - تهران
از کتاب اشک معشوق، صفحهی ۳۴۴
▨ نام شعر: به باغ همسفران (صدا کن مرا)
▨ شاعر: سهراب سپهری
▨ با صدای: خسرو شکیبایی
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ـــــــــــــــــ
صدا کن مرا
صدای تو خوب است
صدای تو سبزینهی آن گیاه عجیبیست
که در انتهای صمیمیت حزن میروید
در ابعاد این عصرِ خاموش
من از طعمِ تصنیف
در متنِ ادراکِ یک کوچه تنهاترم
بیا تابرایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است
و تنهایی من شبیخون حجم تو را پیشبینی نمیکرد
و خاصیت عشق این است
کسی نیست
بیا زندگی را بدزدیم
آن وقت
میان دو دیدار قسمت کنیم
بیا با هم از حالتِ سنگ چیزی بفهمیم
بیا زودتر چیزها را ببینیم
ببین عقربکهای فواره در صفحهی ساعتِ حوض
زمان را به گِردی بدل میکنند
بیا آب شو مثل یک واژه در سطر، خاموشیام
بیا ذوب کن در کف دست من جرم نورانی عشق را
مرا گرم کن
و یک بار هم در بیابانِ کاشان هوا ابر شد-
و بارانِ تندی گرفت
و سردم شد آن وقت
در پشتِ یک سنگ
اجاقِ شقایق مرا گرم کرد-
در این کوچههایی که تاریک هستند
من از حاصل ضرب تردید و کبریت میترسم
من از سطح سیمانی قرن میترسم
بیا تا نترسم من از شهرهایی که خاک سیاشان چراگاه جرثقیل است
مرا باز کن مثل یک در به روی هبوط گلابی در این عصر معراج پولاد
مرا خواب کن زیر یک شاخه دور از شب اصطکاک فلزات
اگر کاشف معدن صبح آمد؛ صدا کن مرا
و من در طلوع گل یاسی از پشت انگشتهای تو بیدار خواهم شد
و آن وقت
حکایت کن از بمبهایی که من خواب بودم و افتاد
حکایت کن از گونههایی که من خواب بودم و تَر شد
بگو چند مرغابی
از روی دریا پریدند؟
در آن گیر و داری که چرخِ زرهپوش از روی رویای کودک گذر داشت
قناری، نخِ زرد آواز خود را به پای چه احساس آسایشی بست؟
بگو در بنادر چه اجناس معصومی از راه وارد شد؟
چه علمی به موسیقی مثبت بوی باروت پی برد؟
چه ادراکی از طعم مجهول نان در مذاق رسالت تراوید؟
و آن وقت
من مثل ایمانی از تابش استوا گرم
تو را در سرآغازِ یک باغ
خواهم نشانید
▨
سهراب سپهری
از دفتر شعر: حجم سبز
چاپ شده به سال ۱۳۴۶
ـــــــــــــــــ
پینوشت: بر این باورم که شکیباییِ بزرگ، در یک واژه دچار اشتباه شده است
ایشان دکلمه کرده است؛
ببین عقربکهای فواره در صفحهی ساعتِ حوض
زمان را به گَردی بدل میکنند
(گرد= غبار)
اما به نظر میرسد خوانش درست این است:
ببین عقربکهای فواره در صفحهی ساعتِ حوض
زمان را به گِردی بدل میکنند
(گردی: اشاره به موجکهای دایره شکلِ دور فواره)
▨ نام شعر: نام من عشق است آیا میشناسیدم؟
▨ شاعر: حسین منزوی
▨ با صدای: حسین منزوی
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ــــــــــــــــ
نام من عشق است آیا میشناسیدم؟
زخمیام -زخمی سراپا- میشناسیدم؟
با شما طی کردهام راه درازی را
خسته هستم، خسته، آیا میشناسیدم؟
راه ششصد سالهای از دفتر حافظ
تا غزلهای شما، ها! میشناسیدم؟
این زمانم گرچه ابر تیره پوشیدهست
من همان خورشیدم امّا، میشناسیدم
پای رهوارش شکسته، سنگلاخِ دهر
اینک این افتاده از پا، میشناسیدم
میشناسد چشمهایم چهرههاتان {چشمهاتان} را
همچنانی که شماها میشناسیدم
اینچنین بیگانه از من رو مگردانید
در مبندیدم به حاشا، میشناسیدم!
من همان دریایتان، ای رهروان عشق!
رودهای رو به دریا! میشناسیدم
اصل من بودم، بهانه بود و فرعی بود
عشق «قیس» و حُسن «لیلا» میشناسیدم
در کف فرهاد تیشه من نهادم، من!
من بریدم بیستون را، میشناسیدم
مسخ کرده چهرهام را گرچه این ایام
با همین دیدار حتی میشناسیدم
من همانم -آشنای {مهربان} سالهای دور-
رفتهام از یادتان؟ یا میشناسیدم؟
▨
حسین منزوی
غزل ۳۶۲ از محموعه اشعار حسین منزوی
ــــــــــــــــ
پینوشت: متن شعر منطبق بر خوانش شاعر است و با نسخهی چاپ شده در کتاب، تفاوتهایی دارد. شکل مکتوب شعر، در داخل آکولاد {} آمده است.
▨ نام شعر: فتح باغ
▨ شاعر: فروغ فرخزاد
▨ با صدای: فروغ فرخزاد
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ــــــــــــــــ
آن کلاغی که پرید
از فرازِ سرِ ما
و فرو رفت در اندیشهی آشفتهی ابری ولگرد
و صدایش همچون نیزهی کوتاهی، پهنای افق را پیمود
خبر ما را با خود خواهد برد به شهر
همه میدانند
همه میدانند
که من و تو از آن روزنهی سرد عبوس
باغ را دیدیم
و از آن شاخهی بازیگرِ دور از دست
سیب را چیدیم
همه میترسند
همه میترسند، اما من و تو
به چراغ و آب و آینه پیوستیم
و نترسیدیم
سخن از پیوند سست دو نام
و همآغوشی در اوراق کهنهی یک دفتر نیست
سخن از گیسوی خوشبخت من است
با شقایقهای سوختهی بوسهی تو
و صمیمیت تنهامان، در طراری
و درخشیدن عریانیِمان
مثل فلس ماهیها در آب
سخن از زندگی نقرهای آوازیست
که، سحرگاهان فوارهی کوچک میخوانْد
ما در آن جنگل سبز سیال
شبی از خرگوشان وحشی
و در آن دریای مضطرب خونسرد
از صدفهای پر از مروارید
و در آن کوه غریب فاتح
از عقابان جوان پرسیدیم
که چه باید کرد؟
همه میدانند
همه میدانند
ما به خواب سرد و ساکت سیمرغان، ره یافتهایم
ما حقیقت را در باغچه پیدا کردیم
در نگاه شرمآگین گلی گمنام
و بقا را در یک لحظهی نامحدود
که دو خورشید به هم خیره شدند
سخن از پچپچِ ترسانی در ظلمت نیست
سخن از روزست و پنجرههای باز
و هوای تازه
و اجاقی که در آن اشیاءِ بیهده میسوزند
و زمینی که ز کِشتی دیگر بارور است
و تولد و تکامل و غرور
سخن از دستانِ عاشقِ ماست
که پلی از پیغامِ عطر و نور و نسیم
بر فراز شبها ساختهاند
به چمنزار بیا
به چمنزار بزرگ
و صدایم کن، از پشت نفسهای گل ابریشم
همچنان آهو که جفتش را
پردهها از بغضی پنهانی سرشارند
و کبوترهای معصوم
از بلندیهای برج سپید خود
به زمین مینگرند.
▨
فروغ فرخزاد
از دفتر «تولدی دیگر»
▨ نام شعر: آبشار
▨ شاعر: مومن قناعت
▨ با صدای: لایق شیرعلی
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ــــــــــــــــــــــــ
ای آبشار!
آیينهی بیغبارِ من
یارِ زمان کودکی بیقرار من
از روزهای رفته تویی یادگار من
آهنگهای رفته را تکرار میکنی
یاد به خواب رفته را بیدار میکنی
راز مرا به لفظ خود اظهار میکنی
داری به یاد لحظهای آن خوبمنظری
کآمد به آب صبحدم، آن کرته پرپری
پای برهنه روی گل، آن چوجهی پری
موی سیاه بر قد موزون، چو آبشار
چشمی چو چشمهی صفا، رویی چو نوبهار
قدی به مثل شرشره، لرزان و بیغبار
گلخنده میزد و گلِ در آب میفکند
طفلی به آب، گوهر نایاب میفکند
سوزی به جانِ بچهی بیتاب میفکند
می رفت رنگ و رونق گلزار میشکست
میآمد و ز آمدش خمار میشکست
لبتشنگیِ تشنهی دیدار میشکست
آن دخترک که بود مرا؟
بلکه خواهرم
یا در بهارِ نورسی، او بود دلبرم
یا چون کبوتر سفید، او بود همپرم
هرکس که بود، او مرا از جان عزیز بود
جانم ز جانِ شربتِ او، ریز ریز بود
روزی که چون دو ساحلِ دریا جدا شدیم
دریا صدا نموده و ما بیصدا شدیم
در تارهای شرشره هر دو نوا شدیم
آن لحظههای بیبدل، گویی به خواب رفت
عمر عزیز بچگی، مانند آب رفت
چون کبکِ ... آمد و لیکن شتاب رفت
ای آبشار
باز بیا در کنار من
بنواز آن ترانه را چون یادگار من
باری نمای صورت آن نوبهار من
▨
پی نوشت:
کَرته: در لغتنامهی دهخدا آمده که به معنی پیراهن است
شرشره: در لغتنامهی دهخدا آمده؛ آبشار کوچک و کم آب یا جایی است که رشتهٔ باریکی از آب از فاصلهٔ نسبةً زیاد به پایین ریزد خواه در هنگام ریزش از روی سنگ و بستری سراشیب و تقریباً عمودی سرازیر شود، یا این فاصله را در میان فضا طی کند.
▨ نام شعر: سر کوه بلند
▨ شاعر: مهدی اخوان ثالث
▨ با صدای: مهدی اخوان ثالث
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ــــــــــــــــــ
سر کوه بلند آمد سحر باد
ز توفانی که میآمد خبر داد
درخت و سبزه لرزیدند و، لاله
به خاک افتاد و مرغ از چهچه افتاد
سر کوه بلند ابر است و باران
زمین غرق گل و سبزهی بهاران
گل و سبزههی بهاران خاک و خشت است
برای آنکه دور افتد ز یاران
سر کوه بلند آهوی خسته
شکسته دست و پا، غمگین نشسته
شکستِ دست و پا درد است، اما
نه چون دردِ دلش کز غم شکسته
سر کوه بلند افتان و خیزان
چکان خونش از دهانِ زخم و ریزان
نمیگوید پلنگِ پیرِ مغرور
که پیروزید از ره، یا گریزان
سر کوه بلند آمد عقابی
نه هیچش نالهای، نه پیچ و تابی
نشست و سر به سنگی هشت و جان داد
غروبی بود و غمگین آفتابی
سر کوه بلند از ابر و مهتاب
گیاه و گل گهی بیدار و گه خواب
اگر خوابند اگر بیدار، گویند
که هستی سایهی ابر است، دریاب
سر کوه بلند آمد حبیبم
بهاران بود و دنیا سبز و خرم
در آن لحظه که بوسیدم لبش را
نسیم و لاله رقصیدند با هم
▨
مهدی اخوان ثالث
متخلص به م. امید
از دفتر شعر آخر شاهنامه
▨ نام شعر: درآمیختن
▨ شاعر: احمد شاملو
▨ با صدای: احمد شاملو
▨ موسیقی از: michal smorawinski
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ـــــــــــــــــ
مجال
بیرحمانه اندک بود و
واقعه
سخت
نامنتظر.
از بهار
حظِّ تماشایی نچشیدیم،
که قفس
باغ را پژمرده میکند.
□
از آفتاب و نفس
چنان بریده خواهم شد
که لب از بوسهی ناسیراب.
برهنه
بگو برهنه به خاکم کنند
سراپا برهنه
بدانگونه که عشق را نماز میبریم، ــ
که بیشایبهی حجابی
با خاک
عاشقانه
درآمیختن میخواهم.
▨
احمد شاملو - دیماه ۱۳۵۱
از دفتر شعر ابراهیم در آتش
▨ نام شعر: مرگ ِ قو
▨ شاعر: مهدی حمیدی شیرازی
▨ با صدای: مهدی حمیدی شیرازی
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ــــــــــــــــــ
شنیدم که چون قویِ زیبا بمیرد
فریبندهزاد و فریبا بمیرد
شبِ مرگ تنها نشیند به موجی
رَوَد گوشهای، دور و تنها بمیرد
در آن گوشه چندان غزل خوانَد آنشب
که خود در میانِ غزلها بمیرد
گروهی برآنند کهاین مرغ شیدا
کجا عاشقی کرد، آنجا بمیرد
شبِ مرگ، از بیم، آنجا شتابد
که از مرگ غافل شود تا بمیرد
من این نکته گیرم که باور نکردم
ندیدم که قویی به صحرا بمیرد
چو روزی ز آغوشِ دریا بر آمد
شبی هم در آغوشِ دریا بمیرد
تو دریای من بودی! آغوش وا کن
که می خواهد این قوی زیبا بمیرد
▨
دکتر مهدی حمیدی شیرازی
از دفتر شعر: پس از یکسال (دیوان حمیدی)
▨ نام شعر: پاسخ (هیچ میدانی چراچون موج)
▨ شاعر: محمدرضا شفیعی کدکنی
▨ با صدای: محمدرضا شفیعی کدکنی
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ــــــــــــــــــــــــ
هیچ میدانی چرا چون موج
در گریز از خویشتن پیوسته میکاهم؟
ـزان که بر این پردهی تاریک،
این خاموشیِ نزدیک،
آنچه میخواهم نمیبینم
وآنچه میبینم نمیخواهم.
▨
محمدرضا شفیعی کدکنی
متخلص به میم سرشک
از مجموعه شعر آیینهای برای صداها
▨ نام شعر: همراه
▨ شاعر: فریدون مشیری
▨ با صدای: فریدون مشیری
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ــــــــــــــــــــــ
این کیست گشوده خوشتر از صبح
پیشانیِ بیکرانه در من؟
وین چیست که میزند پر و بال
همراهِ غم شبانه در من؟
از شوقِ کدام گل، شکفتهست
این باغِ پر از جوانه در من؟
وز شورِ کدام باده افتد
این گریهی بیبهانه در من؟
جادوی کدام نغمهساز است
افروخته این ترانه در من؟
فریاد هزار بلبل مست
پیوسته کشد زبانه در من
ای همرهِ جاودانه بیدار
چون جوشِ شرابخانه در من
تنها تو بخواه تا بماند
این آتش جاودانه در من
▨
فریدون مشیری
از دفتر شعر از خاموشی
▨ نام شعر: ما نیز
▨ شاعر: احمد شاملو
▨ با صدای: احمد شاملو
▨ موسیقی از: michal smorawinski
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ـــــــــــــــــ
تقدیمنامهی شاعر: به محمدجواد گلبن
ـــــــــــــــــ
ما نیز روزگاری
لحظهیی سالی قرنی هزارهیی ازاین پیشتَرَک
هم در اینجای ایستاده بودیم،
بر این سیّاره بر این خاک
در مجالی تنگ ــ همازایندست ــ
در حریرِ ظلمات، در کتانِ آفتاب
در ایوانِ گستردهی مهتاب
در تارهای باران
در شادَرْوانِ بوران
در حجلهی شادی
در حصارِ اندوه
تنها با خود
تنها با دیگران
یگانه در عشق
یگانه در سرود
سرشار از حیات
سرشار از مرگ.
□
ما نیز گذشتهایم
چون تو بر این سیاره بر این خاک
در مجالِ تنگِ سالی چند
هم از اینجا که تو ایستادهای اکنون
فروتن یا فرومایه
خندان یا غمین
سبکپای یا گرانبار
آزاد یا گرفتار.
□
ما نیز
روزگاری
آری.
آری
ما نیز
روزگاری…
▨
احمد شاملو - بیست و دوم دیماه ۱۳۷۲
از دفتر شعر در آستانه
ـــــــــــــــــ
پینوشت: نسخهی صوتی این شعر با نسخهی چاپ شدهاش، در چند سطرِ انتهایی، تفاوتهایی دارد
▨ نام شعر: هامون (بخشی از شعر بلند «منظومۀ ایرانی»)
▨ شاعر: محمد مختاری
▨ با صدای: محمد مختاری
▨ پالایش و تنظیم: شهروز کبیری
___________________
میانمان صدایی تبخیر شد
و مرگ جار زد
درون خالیاش را بیتحاشی.
گذشت عمر در گذر شن و بیقراری خون
که پاشنه به خاک میکوبد
و خاک، خاک، لایه لایهی هزار ساله
و خاکروبههایی کز شیپوری بزرگ اکنون بر ما
میافشانند.
پناه بوتههای گز
بتلخی آبی از کنارههای عمر میرود
به سرنوشت شوره بر شیار برفگینهی نمک
نک میزنند
کلاغ پیر و کبک کاهل.
رباطهای یاوهی کپک زده
دهان گشودهاند به خمیازه
و در ردای باد تاب میخورد پوسیدگی
و روزنامههای زرد و آبدیده
گاه از پر قبایی بیرون میپرد.
-“زمان شکافته ست و نشت کرده است
غبار و سایههای نخ نما و سرداریهای بیدخورده.
خط غباری بر پوست آهو
و شلههای رنگ و رو رفته
و چهرههای فرسوده در قابهای کهنه
که از کنارشان بیتاب گذشته بودیم
و از درونمان اکنون سر بر میآورند
تا ما را در قابی میخکوب کنند.
-“کی اند و از کجا میآیند؟
که نیمی از من بودهاند
و مادرانم در حلقهی عذاشان گریستهاند.
از آروارهی افق بیرون میآید
صفی از اندامهایی
برهنه
بیسر
بیتاب
صفی دگر
که ابریشم
به زیر کرباس پوشیدهاند.
-“و پوستشان آمختهی پرستو و باران نیست،
وز چنبر عزایم و دندان مار نفس میکشند.”
گشوده میشود طومارها
و بوی نفتالین
مشام باد را میآزارد
کلاهی از کنارهی افق فرو میافتد
و پوزخند خاک موج برمیدارد:
…
-“نگاه میهنم پیرم کرده است
چراغ ماتم است گلایل.
کسی توازن انسان و خاک را میخواهد برهم زند
صدای زنجره میگیرد
و کرم لای خط و گندم و شناسنامه وول میخورد
شمایل کدر مرگ
و هالهای که گرداگردش بستهاند.
نگاه نیم بسته بر دوایر فرا رونده
گلوی آفتاب و شیشهای شکسته
که برق میزند.
و خون روز و رودخانه در غبار و پلکهای خسته
گم میشود
نمک دهان و زخم را فرو میبندد
و گاه گاه خش خش مدادی بر کاغذی
که مهرههای پشت را میلرزاند.
غبار جای گامهای تند
نشسته است.
و گامها که باد را مهار کرده بودند
مساحت کویری حیات را اندازه میگیرند
▨
محمد مختاری
بخشی از شعر بلند “منظومۀ ایرانی”
▨ نام شعر (ترانه): مرا به خانه ام ببر
▨ شاعر: ایرج جنتی عطایی
▨ با صدای: ایرج جنتی عطایی
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ـــــــــــــــــ
شبآشیانِ شبزده، چکاوکِ شکستهپر
رسیدهام به ناکجا؛ مرا به خانهام ببر
کسی به یادِ عشق نیست، کسی به فکرِ ماشدن
از آن تبارِ خودشکن، تو ماندهای و بغضِ من
از این چراغمردگی، از این برآبسوختن
از این پرنده کشتن و از این قفس فروختن
چگونه گریه سر کنم که یار غمگسار نیست؟
مرا به خانهام ببر که شهر، شهرِ یار نیست
مرا به خانهام ببر، ستاره دلنواز نیست
سکوت نعره میزند که: شب ترانهساز نیست
مرا به خانهام ببر که عشق در میانه نیست
مرا به خانهام ببر اگر چه خانه، خانه نیست
▨
ایرج جنتی عطایی
▨ نام شعر: روز ِ گذشته
▨ شاعر: مهدی حمیدی شیرازی
▨ با صدای: مهدی حمیدی شیرازی
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ــــــــــــــــــ
روزِ گذشته خسته و نالان ز پیشِ کوه
رنگِ پریده با رخِ چون زعفران گذشت
فرسوده از گرانیِ باری که میکشید
آهسته همچو مور، به کوهِ گران گذشت
لغزید و نرم رفت و ز رفتن نایستاد
چون شبرُوی که نیمهشب از کاروان گذشت
بر پشتوارهاش که جهانی مَتاع بود
من دیدم آنچه از همهچشمی نهان گذشت
رنگِ گل و نشاط جوانیّ و شور عشق
پنهان نهفته بود و ز صحرا عیان گذشت
میگفت پشتوارهی پُر مشک و پر گُلش
کز نهبِ گلبن آمد از گلسِتان گذشت
چینی دگر به چهرهی درماندگان گذاشت
بار دگر ز غارتِ سیمینبران گذشت
پر بود دامنش ز ورقهای عمرِ خلق
چون بادِ بهمنی که به شاخ خزان گذشت
زیبایی و شکوهِِ جهانی به دوشِ خویش
آسان کشیده بود و به سختی از آن گذشت
من عمر خویش دیدم و بشناختم که او
سی سال راهِ من زد و اندر امان گذشت
بود از فسونِ او که غمِ پیریام رسید
هست از فریبِ او که امیدِِ جوان گذشت
دامان او گرفتم و برداشتم خروش
با سوزشی که آتشِ آن زآسمان گذشت
کآی دزدِ خیرهچشم! خدا را دمی بپای
کز آنچه میبری نه به آسان توان گذشت
عمرِ من است و عمرِ جهانی به دوش تو
آهستهتر؛ که با تو درنگِ زمان گذشت
زین پشتههای پُر گل و سنبل که میبری
بس رنگِ گل که از رخِ چون ارغوان گذشت
هرجا گلی شکفته، خزان دید از تو دید
کز حیلهی تو مهر نماند و اَبان گذشت
بس جعدِ چون شبه که ز گشتِ تو شد سپید
بس مرغِ جان که پر زد و از آشیان گذشت
طومارِ عمرِ خلق چه پیشی به پای جور
سودی نبرد آنکه به پای زیان گذشت
خندید روز و گفت که ما هر دو رهرویم
جنیش ز تیر نیست اگر از کمان گذشت
بر ما گمانِ هرزگی و رهزنی خطاست
بیچاره آن کسی که ز ما بدگمان گذشت
ما نردبانِ غرفهی دنیای دیگریم
بر بام شد هر آنکه از این نردْبان گذشت
دانا ز راهِ مرگ نترسد که راهِ مرگ
پیچید و از دو قیدِِ زمان و مکان گذشت
یا از میانِ هستی جاوید سرکشید
یا در میانِ نیستیِ جاودان گذشت
فرّخ کسی که بود و چو من تیرگی زدود
با روشنی بزاد و بدو از میان گذشت
این گفت و جان سپرد و شباهنگ ناله کرد
فریاد زد که: روزِ دگر از جهان گذشت!
▨
دکتر مهدی حمیدی شیرازی
بیست و نهم دی ماه ۱۳۲۳ - تهران
از دفتر شعر: پس از یکسال (دیوان حمیدی)
صفحهی ۱۳۶
ــــــــــ
پی نوشت اول: عکس پوستر مربوط است به ۲۷ سالگی شاعر، یعنی شهریور ماه ۱۳۲۰ و این همان زمانی است که دفتر شعر ایشان با نام «اشک معشوق» برای اولین بار منتشر شد.
پی نوشت دوم: این شعر دارای فرمی منحصربهفرد، تازه و تکرار نشدنی است. در این شعر، شاعر به «روز گذشته» (یا روزی که در حال گذشتن است) بر میخورد. در نیمهی اول شعر، شاعر با این موجود خیالی، دربارهی سرعت گذر عمر، گلایه میکند. در نیمهی دوم شعر، این موجود، به گلایههای شاعر پاسخ میدهد و در انتها، وقتی نیمه شب به پایان میرسد، روز گذشته میمیرد، تا فردا زاده شود و دوباره همین روند تکرار شود.
▨ نام شعر: من و دریا
▨ شاعر: لایق شیرعلی
▨ با صدای: لایق شیرعلی
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
دو رهسازیم و رهپیما، من و دریا من و دریا
دو همراهیم و دو تنها، من و دریا من و دریا
ز یک سرچشمه میآییم؛ ز یک سرچشمهی کوهی
به پایینها از آن بالا، من و دریا من و دریا
من از وی شور میگیرم، وی از من شعر میگیرد
دو پر شوریم و پر غوغا، من و دریا من و دریا
دل او مستِ طوفانها، دل من مستِ طغیانها
دو سرمستیم و پر سودا، من و دریا من و دریا
غزل میخواند و منهم، فغان میسازد و منهم
دو شاعر، دو دلِ شیدا، من و دریا من و دریا
نه پروای ملامتها، نه پروای سیاستها
دو دیوانه، دو بیپروا، من و دریا من و دریا
به یادِ یار مینالیم، یارِ آرمانهامان
دو مجنونیم در صحرا، من و دریا من و دریا
گهی در خود نمیگنجیم، میجوشیم و میشوریم
به قصدِ ساحل و مجرا، من و دریا من و دریا
نه باک سد ره داریم، نه باک از خللها را
دو جویایِ رهِ فردا، من و دریا من و دریا
به چندین رنج و تاب و تب، سرود زندگی در لب
دوانیم از پس دنیا، من و دریا من و دریا
▨
لایق شیرعلی
از کتاب شعر «من و دریا» چاپ ۱۹۹۱
▨ نام شعر: اندوه (زیر بارانی که ساعتهاست میبارد)
▨ شاعر: مهدی اخوان ثالث
▨ با صدای: مهدی اخوان ثالث
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ـــــــــــــــــــــــــــ
نه چراغِ چشمِ گرگی پیر
نه نفسهای غریبِ کاروانی خسته و گمراه
مانده دشتِ بیکرانه، خلوت و خاموش
زیر بارانی که ساعتهاست میبارد
در شبِ دیوانه و غمگین
مانده دشتِ بیکران در زیر باران، آه، ساعتهاست
همچنان میبارد این ابر سیاهِ ساکتِ دلگیر
نه صدای پای اسب رهزنی تنها
نه صفیر باد ولگردی
نه چراغِ چشمِ گرگی پیر
▨
مهدی اخوان ثالث
متخلص به میم امید
▨ نام شعر: کوکبهی صبح (شب به هم درشِکَنَد زلف ِچلیپایی را)
▨ شاعر: استاد شهریار
▨ با صدای: استاد شهریار
♪ پالایش و تنظیم: شهروز
────── ♪ ──────
شب به هم درشِکَنَد زلف ِ چلیپایی را
صبح سر میدهد انفاس ِ مسیحایی را
رنگ ِ رویا زدهام بر افق ِ دیده و دل
تا تماشا کنم آن شاهد ِرویایی را
از نسیم ِسحر آموختم و شعلهی شمع
رسم ِشوریدگی و شیوهی شیدایی را
ناشناسی و چنین شیفتهام ساختهای؛
وای اگر وا کنم آن چشم شناسایی را
در دماغ ِ چمن از غالیه غوغا انگیخت
گل که از زلف ِتو آموخت سمنسایی را
سرو خواهد که به بالای تو ماند مسکین
کاین همه مشق کند شوخی و رعنایی را
جان چه باشد که به بازار تو آرد عاشق؟
قیمت ارزان نکنی گوهر ِ زیبایی را
نیش و نوش است جهان؛ خوش به هم انداختهاند
لذّتِ عاشقی و ذلّتِ رسوایی را
گوش کن قصهی اسکند و دارا که دگر
نخوری غصهی درویشی و دارایی را
آری آن دست ِسکندر که برون از تابوت
حکمت آموخته این طفل ِالفبایی را
گوهر عشق توام حوصله دریا خواهد
گوهری خواهمت این حوصله دریایی را
شبنم ِصبحدم و کوکبهی کوکب ِصبح
شمع ِبزم چمناند انجمنآرایی را
شمع بزم چمنند انجمنآرایی را
باش تا سَر کِشد از پشت ِدرختان، خورشید
تا تماشا کند این بزم ِتماشایی را
جمع کن لشکر ِتوفیق؛ که تسخیر کنی
شهریارا قرق ِعزلت و تنهایی را
▨
سیّد محمّدحسین بهجت تبریزی متخلص به شهریار
────── ♪ ──────
متن فوق از روی صدای شاعر پیاده شده و با شعر چاپ شده در کتاب این شاعر، کم و بیشی هایی دارد
▨ نام شعر: تصویرهای بامدادی ۴
▨ شاعر: کاظم سادات اشکوری
▨ با صدای: کاظم سادات اشکوری
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پرواز ِ سرخوشانهی مرغی
در آسمان ِ جنگل نمناک
برگی به شرق ِ شاخهی خشکی نگاه میکند و
درخشش و لبخند را از آب و آبگینه میآموزد
پشت درختهای بید
گلی باز میشود
در برابر ِ خورشید
▨
▨ نام شعر: تو کجایی؟ (ترانهای کوچک)
▨ شاعر: احمد شاملو
▨ با صدای: احمد شاملو
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ـــــــــــــــــ
ــ تو کجایی؟
در گسترهی بیمرزِ این جهان
تو کجایی؟
ــ در دورترین جای جهان ایستادهام من:
کنارِ تو.
□
ــ تو کجایی؟
در گسترهی ناپاکِ این جهان
تو کجایی؟
ــ در پاکترین مُقامِ جهان ایستادهام من:
بر سبزهشورِ این رودِ بزرگ که میسُراید
برای تو.
▨
احمد شاملو
دی ۱۳۵۷ - لندن
ــــــــــــ
از دفتر ترانههای کوچک غربت
شامل شعرهای ۱۳۵۶ تا ۱۳۵۹
▨ نام شعر: شب همهشب
▨ شاعر: مشفق کاشانی
▨ با صدای: مشفق کاشانی
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
شب همهشب میدود در خلوت ِ روحانی من
طفل ِ بازیگوش ِ اشک از دیدهی بارانی من
بشکند نقش ِ سکوت ِ زنگ را در صبح ِ حیرت
کوچههای غربت ِ آیینه از شبخوانی ِ من
جام ِ لعل از جوش ِ غیرت میشود خُمخانهی خون
در پگاه ِ میگساران از جگر افشانی من
دل به حیرانیست در کار ِ من و من خیره بر دل
در پگاه میگساران از جگر افشانی من
دل به حیرانیست در کار من و من خیره بر دل
من به سرگردانی او، او به سرگردانی من
در بهارستان عشق و آفرینش میطراود
آب و رنگ ِ دیگری از شاخهی ریحانی من
یاد او در چاه ِ مغرب؛ مشرق ِ پرواز گردد
بال از خورشید گیرد یوسف ِ کنعانی ِ من
روزگار ِ تلخ ِ جانفرسای عمر ِ رفته گم شد
در خطوط بی سرنجام ِ شب ِ پیشانی ِ من
کشتی ِ سرگشتهحالان را از این گرداب ِ هایل
شب فراخواند چراغ ِ ساحل ِ طوفانی ِ من
از حصار ِ استخوانسوز ِ تن ِ درمانده بشنو
هایهای آتشآلود ِ دل ِ زندانی من
▨
عباس کیمنش مشهور به مشفق کاشانی
متخلص به مشفق
▨ نام شعر: پیراهن ِ واژه (زخمی، بیرون تنها)
▨ شاعر: منوچهر آتشی
▨ با صدای: منوچهر آتشی
♪ پالایش و تنظیم: شهروز
──── ♪ ────
حضور ِ نخستینت بیواسطه بود
از هجای حیرتم
نام گرفتی
زخمی بودی در اندرون
كه تو را با خویش به هر سو میبردم
نام كه یافتی آرام شدم
پیراهن ِ واژه را كه پوشیدی
جدا شدی از من
تا حضورت ابدی باشد در حوالیام
تا مرا هر سو بگردانی
این بار تو
اكنون اما
تنها نامت را میدانم
زخمی
بیرونِ تن
و
وسوسهی درد را
به نام صدات میكنم
تا شعرها بنویسم
از نامهای فراوانت
▨
منوچهر آتشی
پاییز ۱۳۶۹
▨ شعر: انگشت بهت
▨ شاعر: علی وافی
▨ با صدای: علی وافی
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ــــــــــــــــــــــ
ای آشنا که قصهی حسنت شنیدنیست
مرغ خیال دل به سرایت پریدنیست
با آن جمال چون بخرامی به مجلسی
انگشت بهت اهل ملامت بریدنیست
نازی که روح بخشد و امید پرورد
از چون تو ای پدیدهی دوران خریدنیست
وقتی شود کلام وفا جاری از لبت
با گوش جان نوای قشنگت شنیدنیست
هر انتظار اگر بدهد میوهی وصال
هرچند تلخ و سخت ولیکن کشیدنیست
وقتی جنون جوانه زند در حریم دل
پیراهن نیاز ز ششسو دریدنیست
پاینده باد آن که به هر چارفصل عشق
در باغ حسن او گل امید چیدنیست
وافی دلی اگر نتپد از برای دوست
گو مردهاست و مبحث او این جریدهنیست
▨
علیرضا پوربزرگ وافی
متخلص به وافی
ــــــــــــــــــــــ
علی وافی یکی از مهمترین شاگردان استاد شهریار به شمار میرود و سبک سرایش او نیز به شهریار نزدیک است.
▨ نام شعر: جمع پراکنده (رحیل)
▨ شاعر: هوشنگ ابتهاج
▨ با صدای: هوشنگ ابتهاج
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ـــــــــــــــــــــ
فریاد که از عمرِ جهان هر نفسی رفت
دیدیم کز این جمعِ پراکنده کسی رفت
شادی مکن از زادن و شیون مکن از مرگ
زینگونه بسی آمد و زینگونه بسی رفت
آن طفل که چون پیر از این قافله در ماند
وان پیر که چون طفل به بانگِ جَرَسی رفت
از پیش و پسِ قافلهی عمر میندیش
گه پیشروی پی شد و گه بازپسی رفت
ما همچو خسی بر سر دریای وجودیم
دریاست؛ چه سنجد که بر این موج خسی رفت
رفتی و فراموش شدی از دلِ دنیا
چون نالهی مرغی که ز یاد قفسی رفت
رفتی و غم آمد به سر جای تو، ای داد
بیدادگری آمد و فریادرسی رفت
این عمر سبکسایهی ما بسته به آهی است
دودی ز سر شمع پرید و نفسی رفت
▨ نام شعر: بگذراید این وطن دوباره وطن شود
▨ شاعر: لنگستون هیوز (شاعر معاصر آمریکایی)
▨ با ترجمه و با صدای: احمد شاملو
▨ موسیقی از: Hélène Vogelsinger
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ـــــــــــــــــ
بگذارید این وطن دوباره وطن شود
بگذارید دوباره همان رویایی شود که بود
بگذارید پیشاهنگِ دشت شود
و در آنجا که آزاد است منزلگاهی بجوید.
(این وطن هرگز برای من وطن نبود.)
بگذارید این وطن رویایی باشد که رویاپروران در رویای خویش داشتهاند.ــ
بگذارید سرزمین بزرگ و پرتوانِ عشق شود
سرزمینی که در آن، نه شاهان بتوانند بیاعتنایی نشان دهند نه ستمگران اسبابچینی کنند
تا هر انسانی را، آن که برتر از اوست از پا درآورد.
(این وطن هرگز برای من وطن نبود.)
آه، بگذارید سرزمین من سرزمینی شود که در آن، آزادی را
با تاج ِ گل ِ ساختگی ِ وطنپرستی نمیآرایند.
اما فرصت و امکان واقعی برای همهکس هست، زندگی آزاد است
و برابری در هوایی است که استنشاق میکنیم.
(در این «سرزمین ِ آزادگان» برای من هرگز
نه برابری در کار بوده است نه آزادی.)
بگو، تو کیستی که زیر لب در تاریکی زمزمه میکنی؟
کیستی تو که حجابت تا ستارهگان فراگستر میشود؟
سفیدپوستی بینوایم که فریبم داده به دورم افکندهاند،
سیاهپوستی هستم که داغ بردگی بر تن دارم،
سرخپوستی هستم رانده از سرزمین خویش،
مهاجری هستم چنگافکنده به امیدی که دل در آن بستهام
اما چیزی جز همان تمهیدِ لعنتیِ دیرین به نصیب نبردهام
که سگ، سگ را میدرد و توانا ناتوان را لگدمال میکند.
من جوانی هستم سرشار از امید و اقتدار، که گرفتار آمدهام
در زنجیرهی بیپایان ِ دیرینهسالِ
سود، قدرت، استفاده،
قاپیدن زمین، قاپیدن زر،
قاپیدن شیوههای برآوردن نیاز،
کار ِ انسانها، مزد آنان،
و تصاحب همه چیزی به فرمان ِ آز و طمع.
من کشاورزم ــ بندهی خاک ــ
کارگرم، زر خرید ماشین.
سیاهپوستم، خدمتگزار شما همه.
من مردمم: نگران، گرسنه، شوربخت،
که با وجود آن رویا، هنوز امروز محتاجِ کفی نانم.
هنوز امروز درماندهام. ــ آه، ای پیشاهنگان!
من آن انسانم که هرگز نتوانسته است گامی به پیش بردارد،
بینواترین کارگری که سالهاست دست به دست میگردد.
با این همه، من همان کسم که در دنیای کُهن
در آن حال که هنوز رعیت شاهان بودیم
بنیادیترین آرزومان را در رویای خود پروردم،
رویایی با آن مایه قدرت، بدان حد جسورانه و چنان راستین
که جسارت پُرتوان آن هنوز سرود میخواند
در هر آجر و هر سنگ و در هر شیارِ شخمی که این وطن را
سرزمینی کرده که هم اکنون هست.
آه، من انسانی هستم که سراسر دریاهای نخستین را
به جستوجوی آنچه میخواستم خانهام باشد درنوشتم
من همان کسم که کرانههای تاریک ایرلند و
دشتهای لهستان
و جلگههای سرسبز انگلستان را پس پشت نهادم
از سواحل آفریقای سیاه برکنده شدم
و آمدم تا «سرزمین آزادگان» را بنیان بگذارم.
آزادگان؟
یک رویا ــ
رویایی که فرامیخواندم هنوز اما.
آه، بگذارید این وطن بار دیگر وطن شود
ــ سرزمینی که هنوز آنچه میبایست بشود نشده است
و باید بشود! ــ
سرزمینی که در آن هر انسانی آزاد باشد.
سرزمینی که از آن ِ من است.
ــ از آن ِ بینوایان، سرخپوستان، سیاهان، من،
که این وطن را وطن کردند،
که خون و عرق جبینشان، درد و ایمانشان،
در ریختهگریهای دستهاشان، و در زیر باران خیشهاشان
بار دیگر باید رویای پُرتوان ما را بازگرداند.
آری، هر ناسزایی را که به دل دارید نثار من کنید
پولادِ آزادی زنگار ندارد.
از آن کسان که زالو وار به حیات مردم چسبیدهاند
ما میباید سرزمینمان را آمریکا را بار دیگر باز پس بستانیم.
آه، آری
آشکارا میگویم،
این وطن برای من هرگز وطن نبود،
با وصف این سوگند یاد میکنم که وطن من، خواهد بود!
رویای آن
همچون بذری جاودانه
در اعماق جان من نهفته است.
ما مردم میباید
سرزمینمان، معادنمان، گیاهانمان، رودخانههامان،
کوهستانها و دشتهای بیپایانمان را آزاد کنیم:
همه جا را، سراسر گسترهی این ایالات سرسبز بزرگ را ــ
و بار دیگر وطن را بسازیم!
▨
شعری از لنگستون هیوز (langston hughes)
با ترجمه و صدای احمد شاملو
▨ نام شعر: بعد از اسباب کشی
▨ شاعر: محمدعلی سپانلو
▨ با صدای: محمدعلی سپانلو
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ــــــــــــــــــــــــ
خانه را که رها کردید
پردهها فرو ریختند
تابلوها افتادند
کتابها را فروختید
(قفسه ها به گروِ موریانهها رفت)
اما چه خرت و پرتی
از چیزهای متروک
کنج اتاق و گوشهی رفها ماند
نظیر استکانِ ترکخوردهای
که دیگر همراه شما نمیآمد
و بوی ارتباط
که نمیخواست خانه را بگذارد
(از نامِ کهنهاش در منزل جدید خجل می شد)
و حفرههای پونز و میخ
غیبت را عمیقتر میکرد.
با رفتنِ شما، رخت آویز
آرام چرخ زد و
از چینخوردگیِ سکوت
لبخند شرمناکی برخاست
تا صبحِ روز بعد که نوبتِ نظافتچی شد
تا خانه را بروبد از لحظههای اسقاط
و رنگرز رسید
با رنگدانِ خاکستر
که مثل روز اول خلقت، نو بود و بیگذشته
اما کسی نمیدید
گلمیخ را که ریشه در فراموشی داشت
و نورِ دوردستش
الهامبخشِ قابِ غیبت میشد.
حسرت ادامه داشت
در هر بهار آتش میکوشید روشن شود
و چوبها صدا میکردند
تا عاقبت سکوت
سرریز کرد و خلوت کامل شد
با ظاهر بیآزارش
گلمیخ سالهای سال به دیوار ماند
روزی که عشق (با کرایهنشین جدیدش) میخواست
چیزی بر آن بیاویزد
دیوار، صاف بود
▨
محمدعلی سپانلو
▨ نام شعر: ققنوس
▨ شاعر: نیما یوشیج
▨ با صدای: احمد شاملو
▨ کارگردان صوتی: شهروز
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ققنوس، مرغ خوشخوان، آوازهی جهان،
آواره مانده از وزش بادهای سرد،
بر شاخ خیزران،
بنشستهاست فرد.
بر گردِ او به هرِ سر شاخی پرندگان.
او نالههای گمشده ترکیب میکند،
از رشتههای پارهی صدها صدای دور،
در ابرهای مثل خطی تیره روی کوه،
دیوار یک بنای خیالی
میسازد.
از آن زمان که زردی خورشید روی موج
کمرنگ مانده است و به ساحل گرفته اوج
بانگ شغال، و مرد دهاتی
کردهست روشن آتش پنهان خانه را
قرمز به چشم، شعلهی خردی
خط میکشد به زیر دو چشم درشت شب
وندر نقاط دور،
خلقند در عبور.
او، آن نوای نادره، پنهان چنان که هست،
از آن مکان که جای گزیدهست میپرد
در بین چیزها که گره خورده میشود
با روشنی و تیرگی این شب دراز
میگذرد.
یک شعله را به پیش
مینگرد.
جایی که نه گیاه در آنجاست، نه دمی
ترکیده آفتاب سمج روی سنگهاش،
نه این زمین و زندگیاش چیز دلکش است
حس میکند که آرزوی مرغها چو او
تیرهست هم چو دود. اگر چند امیدشان
چون خرمنی ز آتش.
در چشم می نماید و صبح سفیدشان.
حس می کند که زندگی او چنان
مرغان دیگر ار به سر آید
در خواب و خورد،
رنجی بود کز آن نتوانند نام برد.
آن مرغ نغزخوان،
در آن مکان ز آتش تجلیل یافته،
اکنون، به یک جهنم تبدیل یافته،
بستهست دم به دم نظر و میدهد تکان
چشمان تیزبین.
وز روی تپه،
ناگاه، چون به جای پر و بال میزند
بانگی برآرد از ته دل سوزناک و تلخ،
که معنیش نداند هر مرغ رهگذر.
آنگه ز رنجهای درونیش مست،
خود را به روی هیبت آتش میافکند.
باد شدید میدمد و سوخته ست مرغ؟
خاکستر تنش را اندوختهست مرغ!
پس جوجههاش از دل خاکسترش به در.
▨
نیما یوشیج
بهمن ماه ۱۳۱۶
ـــــــــــــــــــــــــ
نشانهگذاری در شعر نیما یوشیج همیشه مجادلهبرانگیز بوده است. نشانهگذاری و متن شعر که در بالا آمده، بر اساس کتاب ِ مجموعه اشعار نیما یوشیج، انتشارات زرین، چاپ اول انجام گرفته است. اگرجه خوانش شاملو در برخی واژگان و جزییات، با این متن تفاوت دارد.
▨ نام شعر: لحظهی دیدار نزدیک است (ورژن دوم)
▨ شاعر: مهدی اخوان ثالث
▨ با صدای: شاعر
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ــــــــــــــــــ
لحظهی دیدار نزدیک است
باز من دیوانهام، مستم
باز میلرزد، دلم، دستم
بازگویی در جهان دیگری هستم
های! نخراشی به غفلت
گونهام را، تیغ
های! نپریشی صفای
زلفکم را، دست
آبرویم را نریزی، دل
ای نخورده مست
لحظهی دیدار نزدیک است
▨ نام شعر: سپهر بایگان (پیرم و گاهی دلم یاد جوانی میکند)
▨ شاعر: شهریار
▨ با صدای: شهریار
▨ موسیقی: سهراب پورناظری
▨ پالایش و تنظیم این شعر: شهروز
ــــــــــــــــ
پیرم و گاهی دلم یاد جوانی میکند
بلبل شوقم هوای نغمهخوانی میکند
همتم تا میرود ساز غزل گیرد به دست
طاقتم اظهار عجز و ناتوانی میکند
بلبلی در سینه مینالد هنوزم کاین چمن
با خزان هم آشتی و گلفشانی میکند
ما به داغ عشقبازیها نشستیم و هنوز
چشم پروین همچنان چشمکپرانی میکند
نای ما خاموش ولی این زهرهی شیطان هنوز
با همان شور و نوا دارد شبانی میکند
گر زمین دودِ هوا گردد همانا آسمان
با همین نخوت که دارد آسمانی میکند
سالها شد رفته دمسازم ز دست اما هنوز
در درونم زنده است و زندگانی میکند
با همه نسیان تو گویی کز پیِ آزارِ من
خاطرم با خاطراتِ خود تبانی میکند
بیثمر هر ساله در فکرِ بهارانم ولی
چون بهاران میرسد با من خزانی میکند
طفل بودم دزدکی پیر و علیلام ساختند
آنچه گردون میکند با ما، نهانی میکند
میرسد قرنی به پایان و سپهرِ بایگان
دفترِ دورانِ ما هم بایگانی میکند
شهریارا! گو دل از ما مهربانان نشکنید
ورنه قاضی در قضا نامهربانی میکند
▨
سید محمدحسین بهجت تبریزی (متخلص به شهریار)
▨ نام شعر: پیرشدنها
▨ شاعر: لایق شیرعلی
▨ با صدای: لایق شیرعلی
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ناشکریِ عشق است همین پیر شدنها
دل داده و دل بُرده و دلگیر شدنها
جان داده و جان کنده به جانان نرسیدن
از جانِ خود و جانِ جهان سیر شدنها
تا قلهی مقصود تپشهای روانکاه
آخر به صد افسوس سرازیر شدنها
خود تیرِ زمینیم ولی هیچ ندانیم
با قدِ کمان، خود چه بُوَد تیر شدنها
مصروفِ خزان است گلافشان بهاران
بدرود جهان است جهانگیر شدنها
از میری ما، مردم اگر گشنه بمیرند
آن به که بمیریم از این میر شدنها
▨
لایق شیرعلی
Лоиқ Шеръалӣ
▨ نام شعر: چنین یگانه که خواهد زیست؟
▨ شاعر: م. آزاد (محمود مشرف آزاد تهرانی)
▨ با صدای: م. آزاد (محمود مشرف آزاد تهرانی)
▨ پالایش و تنظیم: شهروز کبیری
ــــــــــــــــــــــــ
چنین یگانه که خواهد زیست؟
چنین یگانه که باید بود،
چنین یگانه که من بودم،
ای مهربان، که خواهد زیست؟
چنین یگانه و ناخرسند؛
و اینچنین خشنود
به شادمانیِ دوست.
اینچنین
مهربان
که منم
که تواند بود (زیست)؟
▨
م. آزاد
از دفتر شعر: آیینهها تهیست
▨ نام شعر: چای
▨ شاعر: حسین پناهی
▨ با صدای: شاعر
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ــــــــــــــــــــــــ
و رسالت من این خواهد بود
تا دو استکان چای ِ داغ را
از میان دویست جنگ ِ خونین
به سلامت بگذرانم
تا در شبی بارانی
آنها را
با خدای خویش
چشم در چشمِ هم
نوش کنیم
▨ نام شعر: فردا
▨ شاعر: ترککشیایلاقی
▨ با صدای: محمدرضا شفیعیکدکنی
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ــــــــــــــــ
امروز اگر مراد تو برناید
فردا رسی به دولت آبا، بر
چندین هزار امیدِ بنیآدم
طوقی شده به گردن فردا، بر
▨
ترککشیایلاقی
ــــــــــــــــ
پینوشت: ترککشیایلاقی در دورهی سامانیان میزیسته و چند قرن پس از آن، این شعر توسط منوچهری، شاعر بزرگ قرن پنجم، نقل شده که دکتر شفیعیکدکنی در کتاب ارزشمند خود «صور خیال در شعر فارسی» آن را آوردهاند.
▨ نام شعر: شاید عاشقانهی آخر
▨ شاعر: محمد مختاری
▨ با صدای: محمد مختاری
▨ پالایش و تنظیم: شهروز کبیری
___________________
کسی نایستادهست آنجا یا اینجا
پس کجای لبت آزادم کند؟
دو نقطه از هیچجا تا چشم
که جا به جا شده است اما سایهی بلندم را میبیند
که میکشد خود را همچنان بر اضطرابش.
شمال قوس بنفشیست تا جنوب.
در ابر و مرغ دریایی موجی به تحلیل میرود.
و آفتاب تنها چیزی که تغییر کرده است.
لبت کجاست؟
صدای روز بلند است اما کوتاه است دنیا.
درست یک واژه مانده است تا جمله پایان پذیرد
و هرچه گوش میسپارم تنها سکوت خود را می آرایم
و آفتاب لب بام همچنان سوتش را میزند.
شکسته پلها پشت سر
و پیش رو شنهایی که خاکستر جهان است.
غروب ممتد در سایهی درون جا خوش کرده است
و شب که تا زانو میرسد تحمل را کوتاه میکند.
چگونه است لبت؟
که انفجار عریانی سنگ میشود در بیتابیهای خاموش.
هوای قطبی انگار فرش ایرانی را نخنما کرده است.
نشانهای نیست
نگاه میکنم
اگر که تنها آن واژه میگذشت
به طرفةالعینی طی میشد راه
کودک بازمیگشت تا بازیگوشی
و در چهارراه دست میانداخت دور گردنت.
لبت کجاست؟
که خاک چشم به راه است.
▨
محمد مختاری
▨ نام شعر: در فروبند
▨ شاعر: نیما یوشیج
▨ با صدای: احمد شاملو
▨ کارگردان صوتی: شهروز
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
در فروبند که با من دیگر
رغبتی نیست به دیدار کسی؛
فکر کاین خانه چه وقت آبادان
بود بازیچهی دست هوسی.
هوسی آمد و خشتی بنهاد
طعنهیی لیک به بیسامانی،
دیدمش، راه از او جستم و گفت:
بعد از اینت شب و این ویرانی.
گفتم: آن وعده که با لعل لبت؟
گفت: تصویر سرابی بود آن.
گفتم: آن پیکر دیوار بلند؟
گفت: اشارت ز خرابی بود آن.
گفتم: آن نقطه که انگیخته دود؟
گفت: آتش زدهی سوختهای ست،
استخوانبندی بام و در او
مرگ را لذت اندوختهایست.
گفتمش: خنده نبندد پس از این
آفتابی، نه چراغی با من.
گفت: آن به که بپوشی از شرم
چهرهی خویش به دست دامن.
دست غمناکان -گفتم- اما
از پس در به زمین میساید.
-خنده آورد لبش- گفت: ولیک
هولی استاده به ره میپاید.
میدرخشد گر افق، اهرمنیست
نیمسوزیش به کف دود اندود.
مرد آن در که امیدش بگشاد
با بیابان هلاکش ره بود.
جاده خالیست، فسردهست امرود
هرچه میپژمرد از رنج دراز.
مرده هر بانگی در این ویران
همچو کز سوی بیابان آواز.
وز پس خفتن هر گل، نرگس
روی میپوشد در نقشهی خار.
در فروبند دگر هیچکسی،
نیستش باکس رای دیدار.
▨
نیما یوشیج
فروردین ماه ۱۳۲۷
ـــــــــــــــــــــــــ
نشانهگذاری در شعر نیما یوشیج همیشه مجادلهبرانگیز بوده است. نشانهگذاری و متن شعر که در بالا آمده، بر اساس کتاب ِ مجموعه اشعار نیما یوشیج، انتشارات زرین، چاپ اول انجام گرفته است. اگرجه خوانش شاملو در برخی واژگان و جزییات، با این متن تفاوت دارد.
▨ نام شعر: ما جهانی درون جان بودیم
▨ شاعر: م. آزاد (محمود مشرف آزاد تهرانی)
▨ با صدای: م. آزاد (محمود مشرف آزاد تهرانی)
▨ پالایش و تنظیم: شهروز کبیری
ــــــــــــــــــــــــ
شب، طلوعِ ستارگان بودیم
و غروبِ کبودههای بلند
،ما در آن چشمهسارِ مینایی
.روی با رویِ آسمان بودیم
شبگذاران در آن طلوع سپید
راه زی خلوتِ رزان بردند
هر چه بود آن صدایِ عریان بود،
ما درونِ صدا نهان بودیم
ابر نیلوفرانه برمیخاست،
باغ نیلوفرانه میآسود
شادی بینشانگی با ما،
هر چه بودیم بیگمان بودیم
با تو ای دوست، شادمانیِ ما
پایکوب و ترانهخوانی ما
با نشان تو بینشانی ما
با تو بیداری و پریواری
وز تو نیلوفرانهرفتاری
بید را شادیِ نگونساری
با تو رودِ برهنگی جاری
وه! چه بیدار و شادمان بودیم
▨
م. آزاد
از مجموعه شعر با من طلوع کن
چاپ شده در سال ۱۳۵۲
▨ نام شعر: باغهای انار (غزلوارهی شماره ۹)
▨ شاعر: اسماعیل خویی
▨ با صدای: اسماعیل خویی
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ــــــــــــــــــــــــ
با لبان تو باغهای انار
در نگاهت آسمانها ستارهی بیدار
دستهایت دو پاره از خورشید
ماه، سیبی از بوستان پستانهات
شبِ مهتابی لطیف
طرحی از سایهروشنِ تنِ تو
شب از آنِ من است
و تمام تنات
از آنِ من است
▨
اسماعیل خویی
▨ نام شعر: بلوار میرداماد
▨ شاعر: محمدعلی سپانلو
▨ با صدای: محمدعلی سپانلو
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ــــــــــــــــــــــــ
ای روزهای فردا
ای فکرهای زیبا
ای واژههای زرین
ای آسمان لرزان
دریای باد و باران
بالای شهر تهران
در انتظار طوفان
طوفان سرد و سنگین
بهرِ تو میسرایم
از خود برون میآیم
لبهای بستهام را
یک لحظه میگشایم
ای سرزمین دیرین
یک شاعرِ پیاده
همراه جویبارت
با یک پیام ساده؛
خوشباد روزگارت
نه این زمانِ غمگین
از بیشههای گیلان
گنبدهای سپاهان
پسکوچههای شیراز
تا آتشهای اهواز
لبخندهای شیرین...
بهر تو میسرایم
از خود برون میآیم
لبهای بستهام را
یک لحظه میگشایم
ای سرزمین دیرین
بلوار میرداماد
با لحظههای آزاد
پنجاه سالِ دیگر
از ما میآورد یاد
در روزهای رنگین
یک روز آفتابی
با آسمان آبی
آن سوی عصر غربت
تصویری از رفاقت
▨
محمدعلی سپانلو
ــــــــــــــــــ
پینوشت:
شهرزاد سپانلو، دختر محمد علی سپانلو این شعری را خوانده است.
▨ شعر: دریاییها ۳۳
▨ شاعر: یدالله رویایی
▨ با صدای: یدالله رویایی
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ای شعرهای دریایی،
آه، ای مسافران ِ از دریا تا من!
از دریا:
از سرزمین عطر و علف
و عهدنامه و منشور،
تا من،
ـ تا سرزمین هیچ قرار و قرارداد ـ
از دریا،
از ازدحام ماهی و مروارید-
در بستر جزیرههای بینام،
و از قلمرو اطاعت حکام،
تا من ـ سکوت بیثمر مشتاق ـ
آه، ای مسافران ِ از دریا تا من!
از دریا تا من:
از شیب پلههای همیشه،
در خواب جاری خندقهای آب
و از فرازهای بیتغییر،
که جلوهی دفاع و تهاجم دارند؛
تا من - همه توکل و تسلیم -
تا من که در قلمرو تصویر، از شما
ویرانههای باطن خود را،
هموار میکند،
بیدار میکند.
آه، ای مسافران ِ از دریا تا من!
از دریا
ـ از مرتع ستاره و کف ـ
تا من
ـ تا مزرع نیاز و طپش ـ
از آبها،
ـ پاییز برگها ـ
پرواز بیگناه گنجشکان،
تا من ـ دهان گرسنهی ماران ـ
از آبهای کوهان اشتران
اسبان وحشی
و قاطران
از آبهای هلهههای نهانی،
ترسیم ناگهانی،
ـ ترسیم ناگهانی مهمیز ـ
ترسیم ناگهانی شمشیر-
از آبهای تصویر،
تصویر فکری از سنگ-
- ادراکی از سقوط -.
ای شعرهای دریایی!
آه، ای مسافران ِاز دریا تا من!
از آبها،
که شکل در هم امضاء دارند
تا من،
که واژهی شکستهی "رؤیا"یم
و شکل روشن نامم را دارم
ای شعرهای دریاسی
بدرودتان گرامی باد!
اینک من!
بر ساحل ایستاده سبکبار
با برگهای ساتر ِ انجیر!
بار دگر برهنه و آزاد
در آفتاب افسانه،
از داستان خلقت برمیخیزم
بر ماسهها که مستمعان صبور آب
بر ماسههای مبهوت
ـ با نقش پا غریب ـ
پا مینهم به حیرت لغزان صخرهها
فریاد میزنم:
ای صخرههای لغزان
ای لغزان!
من را ببر.
آنگاه سوی تو،
سوی تو ای برهنهی آزاد،
پر میدهم عزیمت دستانم را
ای شعرهای دریایی
بدرودتان گرامی باد!
اینک من!
ـ یک قطعه شعر دشوار ـ
اینک،
مسافر ِاز من تا من!
▨
شعر شماره ۳۳ (آخرین شعر) از مجموعه شعرهای دریاییها
شامل شعرهای ۱۳۴۰ تا ۱۳۴۴
چاپ اول: ۱۳۴۴
ــــــــــــــــــــ
تذکر: شماره شعرها ممکن است در چاپ های مختلف، متفاوت باشد. شمارهگذاری ما بر طبق چاپ اول کتاب است. اما در کتاب ِ «مجموعه آثار یدالله رویایی» انتشارات نگاه، چاپ اول، به دلیل سانسور، این شعر شماره ۳۱ است
▨ نام شعر: همراه
▨ شاعر: فریدون مشیری
▨ با صدای: فریدون مشیری
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ــــــــــــــــــــــ
این کیست گشوده خوشتر از صبح
پیشانیِ بیکرانه در من؟
وین چیست که میزند پر و بال
همراهِ غم شبانه در من؟
از شوقِ کدام گل، شکفتهست
این باغِ پر از جوانه در من؟
وز شورِ کدام باده افتد
این گریهی بیبهانه در من؟
جادوی کدام نغمهساز است
افروخته این ترانه در من؟
فریاد هزار بلبل مست
پیوسته کشد زبانه در من
ای همرهِ جاودانه بیدار
چون جوشِ شرابخانه در من
تنها تو بخواه تا بماند
این آتش جاودانه در من
▨
فریدون مشیری
از دفتر شعر از خاموشی
▨ نام شعر: سهراب و سیمرغ
▨ شاعر: نادر نادرپور
▨ با صدای: نادر نادرپور
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ـــــــــــــــــــــــــــــــ
این شعر در رثای سهراب سپهری سروده شده
ــــــــــــ
تذکر: بخشی از میانهی شعر، با صدای شاعر موجود نیست اما متن آن در ادامه آمده
****
از سرِ خاک تو بر میگشتم
خاک ِ پاکی که تو را در بر داشت
آسمان، مرثیهای نیلی بود
دشت، رنگ غم و خاکستر داشت
تو در اندیشهی من، چشمهی جوشان بودی
زیر آن قُبه که همچون سَرِ سبز
رُسته بود از وسطِ گُردهی کوه
در کفِ آجری سرخ حیاط
که مدام از تب خورشید کویری میسوخت
آبی از کوزه، تو گویی، به زمین ریخته بود
زیر آن لکهی نمناک، تو پنهان بودی
گور تو سنگ نداشت
تو به گمنامی گلهای بیابان بودی
آه، سهراب! در آغاز برومندی تو
چهکسی میدانست
که جهان را نفسی چند پس از جشنِ بهار
با لبِ بسته، وداعی ابدی خواهی گفت؟
چه کسی میدانست
که پس از آن همه بیداردلی
در شب تیرهی نیسانِ زمین، خواهی خفت
آه، شاید که تو خود آگه از این خوابِ پریشان بودی
چون فرود آمدم از کوه به دشت
ایستادم به تماشای افق
مرغکانی همه با بال سپید
مینوشتند بر آن لوحِ کبود
که قلمهای شما، ای هنر آموختگان
ساقههای پَر ِ ماست
پر افتادهی ما باعث پرواز شماست
من از آن اوج که راهِ سفر مرغان بود
تا حضیضی که تو در ظلمت آن میخفتی
نظر افکندم و دیدم، که تفاوت ز کجا تا به کجاست
تو هم ای دوست! در این فاصله حیران بودی
قلمت را هوس بالزدن میجنباند
تو، توانایی پرواز در اندیشهی انسان بودی
تو، نسب از دو پدر میبردی؛
در زمین، از سهراب
در زمان، از سیمرغ
نام نفرین شدهی پور تهمتن، ای دوست
بر زمینت زد و کُشت
گرچه از سوی دگر
وارث شاهان سپهر
یعنی از طایفهی بیمَرگان
یعنی از سلسلهی قافنشینان بودی
از تو، در خواب، شبی طعنهزنان پرسیدم
راستی، خانهی سهراب کجاست؟
تو، سپیدار کهنسالی را
به سرانگشت نشان دادی و خندان گفتی:
نرسیده به درخت
کوچهباغی است که از خواب خدا سبزتر است
و در آن، عشق به اندازهی پرهای صداقت آبی است
***این بخش موجود نیست***
میروی تا ته ِ آن کوچه که از پشت بلوغ
سر به در میآرد
در صمیمیت سیال فضا
خشخشی میشنوی
کودکی میبینی
رفته از کاج بلندی بالا
جوجه بردارد از لانهی نور
و از او میپرسی
راستی، خانهی سهراب کجاست؟
او، تو را خواهد گفت:
که من از روز الَست
خانهای در طرف دیگر شب ساختهام
وین اشارات به یاد تو تواند آورد
که شبی هم، ای دوست
تو در این خانهی نشناخته، مهمان بودی
در جوابت به ملامت گفتم
که تو از خلوت جاوید بهشت آمدهای
زانکه در دیدهی افلاکیِ تو
عکس سیمای زمین، تاریک است
نقش تاثیر زمان روشن نیست
تو نه از رفته، نه از آینده
نه ز تاریخ سخن میگویی
بیسبب نیست که رویِ سخنت با من نیست
نگهم کردی و پاسخ دادی
که تو با من، سخن از رفته و آینده مگوی
من ز تقسیم زمان بیخبرم
من نه آغاز ولادت دارم
نه سرانجام حیات
من ز آفاق ازل آمدهام
من به اقصای ابد خواهم رفت
لیک، روی سخنم در همه حال
از همان روز نخستین با توست
از همانروز که در نطفه، سخندان بودی
راست میگفتی و میدانستم
که در این قرنِ شگفت
من و تو زودتر و دیرتر از نوبت خویش
به جهان آمدهایم.
من ز بیرحمی تقدیر، پریشان حالم
تو ز بدعهدی ایام، گریزان بودی
تو، ازین سوی بدان سوی زمان می رفتی
هستی خاکی تو
وقفهای بود میان دو سفر
زین سبب بود که شهر تو به جز کاشان بود
گرچه از مردم کاشان بودی
واژهی مرگ در اندیشهی تو، نقطه نداشت
*** ***
زین سبب بود که در دفتر عمر
مرگ را نقطهی فرجام نمیدانستی
زین سبب بود که در لحظهی بدرودِ پدر
چشم خوشباور تو
پاسبانان جهان را همه شاعر میدید
شاعران رابه شکیبایی آب
به سبکباری نور
همه با عرش خداوند، مجاور میدید
چشم تو، بینش کیهانی داشت
زانکه در مذهب عشق
تو، پیامآور عرفان بودی
صبح، در دیدهی تو
خندهی خوشهی انگور به تاریکی تاکستان بود
زندگی: نوبر انجیر سیاه
در دهانِ گسِ تابستان بود
وان قطاری که ز اقلیم سحر میآمد
تخم نیلوفر و آواز قناریها را
تا کران ابدیت میبرد
موج، گلبرگ پریشان اقاقیها را
از لب رود به غارت میبرد
تو، به خنیاگری چلچلهها در دل سقف
گوش میدادی و میخندیدی
میوهی کال خدا را به سرانگشتِ هوس
از درختان جوان میچیدی
مرگ را چون سرطانی نوزاد
در بنِ آبِ روان میدیدی
ناگهان، یکنفر از دور صدا زد: سهراب
تو ز جا جَستی و فریاد زدی: کفشم کو؟
وانگه از خانه برون رفتی و با سرعتِ باد
زیر باران بودی
خواب آشفتهی من پایان یافت
من در آن ظهر زلال
از سر خاک تو بر میگشتم
خاک پاکی که تو را در بر داشت
آسمان، مرثیهای نیلی بود
دشت رنگ غم و خاکستر داشت
لحظهای چند، در آفاق خیال
من تو را دیدم و گریان گشتم
تو مرا دیدی و خندان بودی
▨
از کتاب خون و خاکستر
▨ نام شعر: نشستهام به در نگاه میکنم
▨ شاعر: هوشنگ ابتهاج
▨ با صدای: هوشنگ ابتهاج
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ـــــــــــــــــــ
نشستهام به در نگاه میکنم
دریچه آه میکشد
تو از کدام راه میرسی؟
خیال دیدنت چه دلپذیر بود
جوانیام در این امید پیر شد
نیامدی و دیر شد
▨
هوشنگ ابتهاج (متخلص به هـ. ا. سایه)
▨ نام شعر: خطبهی زمستانی
▨ شاعر: نادر نادرپور
▨ با صدای: نادر نادرپور
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ـــــــــــــــــــــــــــــــ
ای آتشی که شعلهکشان از درون شب
برخواستی به رقص
اما بدل به سنگ شدی در سحرگهان
ای یادگار خشم فروخوردهی زمین
در روزگار گسترش ظلم آسمان
ای معنی غرور
ای نقطهی طلوع و غروب حماسهها
ای کوه پرشکوه اساطیر باستان
ای خانهی قباد
ای آشیان سنگی سیمرغ سرنوشت
ای سرزمین کودکی زال پهلوان
ای قلهی شگرف
گور بینشانهی جمشید تیرهروز
ای صخرهی عقوبت ضحاک تیرهجان
ای کوه، ای تهمتن، ای جنگجوی پیر
ای آن که خود به چاهِ برادر فرو شدی
اما کلاه سروری خسروانه را
در لحظهی سقوط
از تنگنای چاه
رساندی به کهکشان
ای قلهی سپید در آفاقِ کودکی
چون کلهقند سیمین در کاغذِ کبود
ای کوه نوظهور در اوهامِ شاعری
چون میخِ غولپیکر بر خیمهی زمان
من در شبی که زنجرهها نیز خفتهاند
تنهاترین صدای جهانم که هیچگاه
از هیچ سو، به هیچ صدایی نمیرسم
من در سکوت یخزدهی این شب سیاه
تنهاترین صدایم و تنهاترین کسم
تنهاتر از خدا
در کار آفرینشِ مستانهی جهان
تنهاتر از صدای دعای ستارهها
در امتداد دستِ درختان بیزبان
تنهاتر از سرود سحرگاهی نسیم
در شهر خفتگان
هان، ای ستیغِ دور
آیا بر آستان بهاری که میرسد
تنهاترین صدای جهان را سکوت تو
امکان انعکاس توانَد داد؟
آیا صدای گمشدهی من نفسزنان
راهی به ارتفاع تو خواهد برد؟
آیا دهان سرد تو را، لحنِ گرمِ من
آتشفشانِ تازه تواند کرد؟
آه ای خموشِ پاک
ای چهرهی عبوس زمستانی
ای شیر خشمگین
آیا من از دریچهی این غربت شگفت
بار دگر برآمدن آفتاب را
از گُردهی فراخ تو خواهم دید؟
آیا تو را دوباره توانم دید؟
▨
نادر نادرپور از کتاب: زمین و زمان
▨ نام شعر: مهتاب
▨ شاعر: نیما یوشیج
▨ با صدای: احمد شاملو
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
میتراود مهتاب
میدرخشد شبتاب،
نیست یکدم شکند خواب به چشم کس و لیک
غم این خفتهی چند
خواب در چشم ترم میشکند.
نگران با من استاده سحر
صبح میخواهد از من
کز مبارک دم او آورم این قوم به جان باخته را بلکه خبر
در جگر لیکن خاری
از ره این سفرم می شکند.
نازک آرای تن ساق گلی
که به جانش کِشتم
و به جان دادمش آب
ای دریغا! به برم میشکند.
دستها می سایم
تا دری بگشایم
بر رعبت (عبث) میپایم
که به درکس آید
در و دیوار به هم ریختهشان
برسرم می شکند.
میتراود مهتاب
می درخشد شبتاب؛
مانده پای آبله از راه دراز
بر دَمِ دهکده مردی تنها
کولهبارش بردوش
دست او بر در، میگوید با خود:
غم این خفتهی چند
خواب در چشم ترم میشکند.
▨
نیما یوشیج - ۱۳۲۷
ـــــــــــــــــــــــــ
نشانهگذاری در شعر نیما یوشیج همیشه مجادلهبرانگیز بوده است. نشانهگذاری و متن شعر که در بالا آمده، بر اساس کتاب ِ مجموعه اشعار نیما یوشیج، انتشارات زرین، چاپ اول انجام گرفته است.
▨ نام شعر: نوشباد
▨ شاعر: لایق شیرعلی
▨ با صدای: لایق شیرعلی
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
به دستم جامِ خیامی
لبالب جام گلفامی
در او اشک نیاکان است
هم یاد بزرگان است
در او شهد زمین و شعلهی خورشید تابان است
در او هم اخترِ افتاده از گردون
در او هم اخترِ خاموشِ یاران است
در او هم گریههای خندهآلودهست
در او هم خندههای گریهآلودهست
در او هم گرمی آتش
در او هم تلخی دود است
من از روزی که اشک تلخ و شورم را
ز جام چشمهای خویش نوشیدم
من از روزی که مثل رودها از مادران کوه
جدا گردیدم و داغ جدایی را به جانِ خویش سنجیدم
و دانستم که خالیگاهِ ما بین زمین و اسمان بر ما
برای سرفرازیهاست
و دانستم که پهنای زمین در زندگی کوته آدم
برای بینیازیهاست
پیاپی باده مینوشم
و اینک نوشباد من:
برای عمر بگذشته؛ که بال چپ بوَد بر ما
برای عمر آینده؛ که بال راست خواهد بود
برای آن که ما هستیم در دنیا
میان ساحل دیروز و فردا مثل دریایی
خروشانی، ستیزانی، به منزل راهپیمایی
تو را تا قطرههای آخرین مینوشم، ای باده
تو را تا قطرههای آخرین مینوشم، ای باده
که با انگیزهی تو مُردهها از گور عصیان کرده، برخیزند
ز دنیا قرضهای خویش بستانند و بیستیزند
سر مستان به گردش آید و باور کند بر گردش گردون
و یک دم سر به روی دست بگذارند و اندیشهند
که ناچیزند یا چیزند
تو را تا قطرههای آخرین مینوشم ای جامِ مبارک باد
که تا دانند هستم شرقزاد - از کشور خیام
تو را تا قطرههای آخرین مینوشم ای جام مبارک باد
که تا دانند هستم وارث و همساغر خیام
▨
لایق شیرعلی - ۱۹۵۶
▨ نام شعر: خوشهچین
▨ شاعر: معینی کرمانشاهی
▨ با صدای: معینی کرمانشاهی
▨ موسیقی: قطعهی دیلمان از سامان صمیمی
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ـــــــــــــــــــــــ
پردهپرده آنقدر از هم دریدم خویش را
تا که تصویری وَرای خویش دیدم خویش را
خویشِ خویش من، مرا و هر چه منها بود سوخت
کشتم آن خویش و ز خاکش پروریدم خویش را
خویشِ خویش من هماینک از درِ صلح آمده است
بس که گوش از خلق بستم تا شنیدم خویش را
معنی این خویش را از خویشِ خویش خود بپرس
خویشبینی را گَزیدم تا گُزیدم خویش را
مِی شدم ساقی شدم ساغر شدم مستی شدم
تا ز تاکستانِ هستی خوشه چیدم خویش را
سردی کاشانه را با آه، گرمی دادهام
راه بر خورشید بستم تا دمیدم خویش را
اشک و من با یک ترازو قدرِ هم بشناختیم
ارزشِ من بین که با گوهر کشیدم خویش را
بزمسازانِ جهان مِی از سبوی پُر خورند
من تهیپیمانه بودم، سر کشیدم خویش را
بردهداران زمانها چوبِ حراجم زدند
دستِ اول تا بر آمد خود خریدم خویش را
شمعم و با سوختن تا آخرین دم زندهام
قطره قطره سوختم تا آفریدم خویش را
هوی هویِ بزمِ درویشانِ کرمانشه خوش است
چون به دالاهو رسیدم، وا رسیدم خویش را
▨
رحیم معینی کرمانشاهی
مشهور به سخن سالار و متخلص به بهار
▨ شعر: دلتنگیها شماره ۹
▨ شاعر: یدالله رویایی
▨ با صدای: یدالله رویایی
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
تا از سپیده گفتگوی ِمشروط
برخیزد؛
من،
تصویر هجرت از پل
بر می گیرم.
تصویر هجرت از پل،
از پلهی مناجاتم،
تا سفرههای شن،
تا سفرههای زخم،
سفر میكند.
بر سفرههای شن كلماتی آبی مهمانند.
مهمان هجرت،
ای نفس رفتهی من -ای پل متصاعد!-
كه جثهی زمین را،
در آن هزار فرسخ ِ نیلی
میغلتانی؛
چون است اینكه عشق
جز در هراس مرگ
ما را دگر به خویش نمی خواند؟
از ما جز استغاثه نمی ماند!
از ما -دروگران چراگاههای هوایی-
اینجا، میان گفتگوی مشروط،
اینجا، در انتحار اشباح،
جز سطلهای خالی در چاههای خالی!
كی از مزارع نمك
ما را عبود دادهست؟
▨
شعر شماره ۹ از مجموعه دلتنگیها
شامل شعرهای ۱۳۴۵ و ۱۳۴۶
چاپ اول: ۱۳۴۶
ــــــــــــــــــــــــــــ
تذکر: شماره شعرها ممکن است در چاپ های مختلف، متفاوت باشد. شمارهگذاری ما بر طبق چاپ اول کتاب است. اما در کتاب ِ «مجموعه آثار یدالله رویایی» انتشارات نگاه، چاپ اول، به دلیل سانسور، این شعر شماره ۸ است
▨ شعر: زیبا پرستی
▨ شاعر: علی وافی
▨ با صدای: علی وافی
▨ موسیقی: قطعهی «تنها» از حسام ناصری و سامان صمیمی
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ــــــــــــــــــــــ
علی وافی یکی از مهمترین شاگردان استاد شهریار به شمار میرود و سبک سرایش او نیز به شهریار نزدیک است.
ــــــــــــــــــــــ
دل میرود چو دیده به سوی جمالِ دوست
زیباپسند میکشد آنجا که رخ نکوست
آن چهرهای که چشم مرا میکشد به خویش
تقصیر چشم من نه، که تشویق حسن اوست
زنجیر لازم است به دیوانهای چو من
دل میرود به سوی کمندی که مو به موست
داد از دو چشم یاغی زیباپرست من
زیبا رخان هفتجهان را به جستجوست
این چشمهای من همه دنبال مهرخان
دل نیز با دو دیدهی من گرم گفتگوست
بنگر ببین تو حسن خداداد مهرخان
با این جمال ناز که این لحظه پیش روست
وافی که رند و کهنهنظرباز عالم است
داند که حسن و لطف همهی گلرخان از اوست
▨
علیرضا پوربزرگ وافی
متخلص به وافی
▨ نام شعر: با پیکانِ چشمِ آهو
▨ شاعر: رضا براهنی
▨ با صدای: شاعر
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
با پیکان ِ چشم ِآهو کورم کورم
اما بهارم اسیر ِ بهار
پلنگش را با چشمانش هرکس رام کرده
رامم اسیر ِ بهارم
پوشیده با نامی و همان قفس
اکنون سراسر ِ جانم بیخواب بینفس
اسیر ِ بهارم اسیر ِ بهار رامم
از بالا بالای بالا صدای پایت را روشن میشنوم
پاهایت نامم را به آسمان و زمین میگویند وقتی که راه میروند
پنهان هستیم از دور در نجواهای آدمهایی که وقتی نامهاشان را میگوییم
نمیدانند که نام ِ یکدیگر را میگوییم
و نمیدانند چرا چرا نام ِ یکدیگر را میگوییم
و حالا برگشتی
از پشت گوشهایت نامم پیوسته آویزان بادا بادا
من به هر سایهی رودررو نام ِ تو را میگویم
تو بگو با هر سایهی رودررو که مرا میبینی در او
آوایی با ضامن ِ دورش و قزلآلای یک چشمی پرگوشت و کمینگاهش دریایی تنها با یک ماهی
رازی با چاقو چاقویی بیراز
آوایی از ناگهان
زاییدن در رویایی سه
نون ِ شیرین ِپستانها
آبی یا سبز یا میشی یا یشم با همه با هم ناممکن بی همه بی هم ناممکن نامش چشم
سارایی با ابروهای ساده
و موَشّح در معکوس ۸ِی قدسی، قدسی و شهوانی با هم پیش از این سطر ِ ما قبل ِ آخر
در دریایی چسبان تنهای ِ تنها در یک ماهی]
ماهی ماهی با پیکان ِ چشم ِ آهو
ناممکن
تا ابد ناممکن
[آهو
▨
۱۳۷۴/۷/۲ - تهران
این شعر سرآغازی است بر؛
ده قطعه از باز شکستن در سی قطعهی نو برای رویا و عروسی و مرگ
از مجموعه شعر ِ پس باده پیمایی با اژدها در تموز
______________________
پینوشت؛
مُوَشِّح به قطعه شعری میگویند که اگر حروف اول ابیات یا مصاریع آن راجمع کنیم، نام کس یا چیزی فراهم آید؛ مانند رباعی زیر که از اجتماع حروف نخستین مصراعهای آن، کلمهی «بوسه» حاصل میشود؛
بردی دل من، من از تو آن می طلبم
وز گم شدهی خویش نشان می طلبم
سرمصرع ِ هر کلام حرفی دارد
هر چیز که شد من از تو آن میطلبم
در نسخه دیگری از این شعر ِ دکتر براهنی، که در اینترنت منتشر شده، سطرهای اخر به اینصورت آمده است؛
…
آوایی با
ضامن دورش یک قزل آلای یک چشم پرگوشت در دریایی تنها با یک ماهی
رازی با چاقوی بی
زاییدن در رویایی سه
آوایی از
نون شیرین پستانها
آبی یا سبز یا میشی یا یشم
سارایی از ابروهای ساده
و موشح در معکوس ۸ی قدسی پیش از این سطر آخر [دریایی چسبان در تنها یک ماهی]
در این حالت، با توجه به اینکه شاعر در سطر آخر اشاره کرده که موشح را به صورت معکوس و در هشت سطر قبل از همین سطر آخر حساب کنیم، با انجام این کار میبینیم که در پنچ سطر ماقبل آخر به واژهی «ساناز» میرسیم که نام همسر دکتر براهنی است. و در سه سطر قبل اژ آن نیز به نام «رضا» میرسیم که اسم کوچک خود شاعر است!
حال که دوباره شعر را میخوانیم، درهای جدیدی برای ما باز شده است. مثلا در بخشی از شعر، گفته میشود؛
نمیدانند که نام ِ یکدیگر را میگوییم
و نمیدانند چرا چرا نام ِ یکدیگر را میگوییم.
▨ نام شعر: مست آمدم ای پیر که مستانه بمیرم
▨ شاعر: استاد شهریار
▨ با صدای: استاد شهریار
♪ موسیقی متن: قطعهی «مدار اول» از حسام ناصری و میلاد محمدی
♪ پالایش و تنظیم این شعر: شهروز
────── ♪ ──────
مست آمدم ای پیر که مستانه بمیرم
مستانه در این گوشهی میخانه بمیرم
درویشم و بُگذار قلندر منشانه
کاکُل همه افشان به سر ِشانه بمیرم
میخانه به دور ِ سر ِمن چرخد و اینم
پیمان؛ به چرخیدن ِ پیمانه بمیرم
من بلبل ِعشاق؛ به دامی نشدم رام
در دام تو هم بی طمع ِدانه بمیرم
شمعیُّ و طواف ِحرمی بود که میخواست
پروانه بزایم من و پروانه بمیرم
من دُرّ یتیمم* صدفم سینهی دریاست
بگذار یتیمانه و دُردانه بمیرم
بیگانه شمردند مرا در وطن ِخویش
تا بیوطن و از همه بیگانه بمیرم
کو نیزن ِمیخانه؟ بگو جان به لب آور
تا با تب و لب بر لب ِ جانانه بمیرم
آن سلسلهی زلف که زُنّار ِ دلم بود
در گردنم آویز که دیوانه بمیرم
این دیر مغان تهچک ِ ایران ِ قدیم است
اینجاست که من بی چَک و بی چانه بمیرم
در زندگی افسانه شدم در همه آفاق
بگذار که در مرگ هم افسانه بمیرم
در گوشهی کاشانه بسی سوختم اما
آن شمع نبودم که به کاشانه بمیرم
سرباز ِجهادم من و از جبههی اَحرار
انصاف کجا رفته که در خانه بمیرم؟
▨
سیّد محمّدحسین بهجت تبریزی متخلص به شهریار
────── ♪ ──────
پینوشتها؛
* دُرّ ِ یتیم یعنی مروارید بزرگ و آبداری که تنها و یکدانه در صدف باشد. در یتیم، گرانبهاتر و ارزشمندتر از مرواریدهای دیگر است
▨
در یک بیت از این غزل، درباره جهاد صحبت شده که بندهی حقیر علاقمند نبودم در پالایش من حضور داشته باشد؛ اما به رسم امانت آنرا نیز در دکلمه آوردم تا غزل بی کم و کاست به مخاطبان منعکس شود
▨ نام شعر: از میهن آنچه در چمدان دارم
▨ شاعر: اسماعیل خویی
▨ با صدای: اسماعیل خویی
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ــــــــــــــــــــــــ
این شعر، گلایهای است از شاعر برای دوستان وهمقلمان خود که از طرفی او را به مهاجرت از ایران تشویق کردند و از سوی دیگر او را بایکوت کرده و تنها گذاشتند. در این شعر به شعر شفیعی کدکنی (ای کاش آدمی وطنش را مثل بنفشه ها...) اشاره و از آن انتقاد میشود و همچنین به عبارت (چراغم در این خانه میسوزد) از احمد شاملو
ــــــــــــــــــــــــ
وطن کجاست؟
دلم برای چه تنگ است؟
گاهی از خود میپرسم
و دوست کیست؟
دلم برای که تنگ است؟
هنوز در گوشم زنگ میزند پیامتان که:
"نداری دگر امان این جا"
و پندتان که:
"خدارا! برو! ممان این جا!"
چنینم اکنون از چیست پس
که هر چه سوغات از کوی و سوی شما میرسد
به جز هلاهل و زقوم و زقنبوت ملامت نیست؟
چه کردهام؟
به جز که پند شما را به جان پذیرفتهام
و در نتیجه هماکنون
به لعنتآبادی از خاموشی و فراموشی نخفتهام
چرا به سرزنشم چنین و چندین بیپروایید؟
خدا نخواسته مستید و منگ؟
و یا به دلبری از طاعبان پاک مسلمان
همین تظاهر و تزویری میفرمایید؟
به خویش
راهم دادید
و در پذیرش و تایید خود
پناهم دادید
سپاه جهل و جنون
راه ِخانه چون بر من بست
چه کردهام؟
خدای من! اکنون چه کردهام؟
چه شدهاست؟
که بر شکیبِ خداوارتان گران میآید
همین که
همچو منی نیز
در کجای چه هنگامی از جهان شما
هست
چه کردهام؟
خدای من چه کردهام
که دوست نیز
نهد هیمهام بر آتشِ جان؟
درون دوزخِ بیدرکجای من
دریغ
چو رخت بربستم از میهنی که قاتل جان یا آرمانم می شد
اگر در آن میماندم
کاش
ای کاش میآمدید
در گمرکِ گریز
تفتیشم میکردید
تا میدیدید
که هیچ در چمدانم
جز جانم نیست
و هیچ
جز جانم
چمدانم نیست
گرانبها بیتردید
چرا که ساخت ایران است
و پُر
پُر از حریرِ سخن
حلّهی تنیده ز دل
بافته ز جان
مصون
به لطفِ خداداد خویش
چو جامهدان بهار
از تفتیش
به ویژه وقتی
مرزهای بینش و ارزش
به چنگِ گردنهبندان و باجگیران است
و چند مشتی فرهنگ سرخوشانهی آهنگ و رنگ نیز
در آن جاسازی کردهام
نیازِ جان و دل عاشقی
که نقش ایوان را هم
ارج میگذارد
به کوری دلِ نوخواجهگان مرگپرستی که
جز سکوت و سیاهی
آرایهای نپسندند
به خانهای
که خود از پای بست ویران است
دریغ، درد
دریغ
چه کردهام
که سزاوار سرزنشهاتان باشم؟
جز این که
رفتم
چرا که میدانستم
جز در خامشای گورستان
نیست
که میتوانم با تان باشم
چه کردهام؟
جز این که میدانستم
با تان ماندن
جنازه ام خواهد کرد
جز این که میدیدم
رفتن است
که تازهام خواهدکرد
جز این که
در کف آن نرخدا
که بر سپهرِ شما فرمان میراند
نخواستم بمانم
و با دروغ
که از گلوی تمام بلندگوهاتان فریاد میکشید
نمیتوانستم هم روال بخوانم
و ابرِ جانم
جانِ ابری خود را
از تَف دمهای پُر جهنم آن اژدها
به در بردم
و
به بادهای جهانش سپردم
و
رفتم
بدان امید که در برکهی کجا
ادامهی دریاتان باشم
چه کردهام؟
چه کردهام
که سزاوار سرزنشهاتان باشم؟
چرا طلبکارید از من؟
چه چیزتان را با خود بردهام؟
چرا چنین بیزارید از من؟
چه کردهام
جز اینکه
پیشتر و بیشتر از روزگار
و هستنِ مرگ آلودتان
نمردهام
دریغ
به جز سکوت ندارم سپر به جان سخن
چو تیر طعنه نهد دوست در کمان سخن
به لعن دشمن من طعن دوست نیز افزود
مگر سکوت من آید مرا زبان سخن
گلایه می کنم از یار و لاف عشق زنم
شد آن زمان که سر آید مرا زمان سخن
نگاهبان شرف گر نباشدم، اما
به هیچ کار نمی آیدم توان سخن
چه غم که تیر شود، پس، به جان دوست زند
شهاب ثاقب شعرم از آسمان سخن
وطن کجاست؟
من اینجا چه می کنم؟
دریغ
درد
دریغ
و دوست کیست؟
کیم من؟
و از بلندی بالاتان
نماد همت والاتان
من یکی
نمود سایه ی بی مایه ای به خود می گیرم
و از خجالت می میرم
در آن بلندی بالا
وقتی که
از وطن می فرمایید
و زین که
در چمدانش نمی شود گذاشت
با خود نمی شودش برداشت
رفت
و خوب...
که چی
وطن چه باید باشد
تا در چمدانی
گیرم پر گنجایش تر از گمان شما
جا گرفتنی باشد؟
خوشا که مهر وطن جان نیست
خوشا که مهر وطن
چیزی آن چنان نیست
تا به تیر دشمن
یا به طعن یاران
از ما گرفتنی باشد
چراغتان می فرمایید در آن جا می سوزد؟
چراغ و چشم شما روشن باد
که چی؟
خدای من. آخر که چی؟
چه می گویید؟
و با که می گویید؟
مگر چراغک ناچیز من
به کجا می سوزد؟
و یا چرا می سوزد؟
و چیست این؟
این خنجر،
این شراره پر زهر چیست
در روشنایی طنازتان
که بر دلم می زند
و بال های مرا می سوزد؟
به نیش طعنه یاران نیاز نیست
خدارا
بگو معاف بدارندم
که نیش کژدم غربت
به جان دوست
که بیش از بس است
چنین که بر جگر خسته
می زند مارا.
▨
اسماعیل خویی
▨ نام شعر: بر سواد سنگفش راه (ای جلاد، ننگت باد)
▨ شاعر: هوشنگ ابتهاج (سایه)
▨ با صدای: هوشنگ ابتهاج (سایه)
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ـــــــــــــــــــــــــــــ
این شعر را هوشنگ ابتهاج برای حوادث سیتیر ۱۳۳۱ سروده است
ـــــــــــــــــــــــــــــ
با تمام خشم خویش
با تمام نفرت دیوانهوار خویش
میکشم فریاد
ای جلاد
ننگت باد
آه هنگامی که یک انسان
میکشد انسان دیگر را
میکشد در خویشتن
انسان بودن را
بشنو ای جلاد
میرسد آخر
روز دیگرگون
روز کیفر
روز کینخواهی
روز بارآوردن این شورهزار خون
زیر این باران خونین
سبز خواهد گشت بذر کین
وین کویر خشک
بارور خواهد شد از گلهای نفرین
آه هنگامی که خون از خشم سرکش
در تنور قلبها میگیرد آتش
برق سرنیزه چه ناچیز است
و خروش خلق
هنگامی که میپیچد
چون طنین رعد از آفاق تا آفاق
چه دلاویز است
بشنو ای جلاد
میخروشد خشم در شیپور
میکوبد غضب بر طبل
هر طرف سر میکشد عصیان
و درون بستر خونین خشم خلق
زاده میشود طوفان
بشنو ای جلاد
و مپوشان چهره با دستان خونآلود
میشناسندت به صد نقش و نشان مردم
میدرخشد زیر برق چکمههای تو
لکههای خون دامنگیر
و به کوه و دشت پیچیده ست
نام ننگین تو با هر مرده باد خلق کیفرخواه
و به جا ماندهست از خون شهیدان
بر سواد سنگ فرش راه
نقش یک فریاد:
ای جلاد
ننگت باد
▨
هوشنگ ابتهاج
متخلص به ه.الف سایه
امرداد ماه سال ۱۳۳۱
▨ نام شعر: اخوان جان
▨ شاعر: اسماعیل خویی
▨ با صدای: اسماعیل خویی
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ــــــــــــــــــــــــ
پیرِ جاوید، چو امید جوانم، اخوان جان
ای دلِ شعر من ای جان جهانم، اخوان جان
عادت است این «اخوان جان»ام خواندنت، که با من
نیز نزدیکتری از اخوانم، اخوان جان
نه همان طفلِ دبستان تو بودم به جوانی
به کهنسالیِ خود نیز همانم اخوان جان
پیرِ شعری و به پیری اندر قِبَلات من
همچنان کودککی ابجدخوانم اخوان جان
شیر مادرت حلال! ای پدر پارسیِ من
زان که تو واژه نهادی به زبانم اخوان جان
پیش تو ای هنرستانِ سخن، دانشَکِ من
تا بدان جاست که دانم که ندانم، اخوان جان
نهر شعری که روانی به سوی بحرِ معانی
موجکت من که به پای تو روانم اخوان جان
عطری (بادی) از باغِ خدایی که روان بر دل مایی
گرد راهت به سَرِ مژّه نشانم اخوان جان
با من از مرگ خود ای دوست خدا را که مزن دم
جانِ دل باشی، مشکن دلِ جانم اخوان جان
سیلیِ سیل بلا را همهتن رخ به مدارا
بر لب بحر فنا راغم خورانم اخوان جان
چون یکی صخرهی صما به شکیباییام اما
کِی بود طاقت این موجِ گرانم اخوان جان
داغِ صد موجِ برادر به جگر دارم و دیگر
داغِ دریای پدر را نتوانم اخوان جان
من و تو چون تن و جانیم، بِزی دیر و بمان خوش
تویِ جان تا منِ تن نیز بمانم اخوان جان
اندر این غربت نهم آب گوارنده نباشد
نه ز هواهای عَفِن در خفقانم اخوان جان
لیکن ایدر چو هوایم، که به پستویی ماند
وآب را مانده به مردابی مانم اخوان جان
رود را مانم اندر پس سدّی، خود از این رو
همچو مرداب ملول است روانم اخوان جان
غربت از گوهرِ خویش است مرا تنها ماندن
ورنه عمری است غریب از دگرانم، اخوان جان
هیچکس با من در غربتِ من نیست معاصر
چون عدم، گویی بیرون ز زمانم اخوان جان
یار و همکار ندارم، نه ز غربی، نه ز شرقی
چون خدا گویی بیرون ز جهانم اخوان جان
چاره همرنگ جماعت شدن است، این را دانم
چه توان کرد ولیکن نتوانم اخوان جان
نی ریاست طلبم چون برخی راستگرایان
نه چپولِ جلبی همچو فلانم، اخوان جان
شرق و غربی نشناسم که از آن باشم و نز این
که این و آن نیست به غیر از دو مکانم، اخوان جان
شرق و غربی نشناسم؛ نه شمالی نه جنوبی
من همین فردی از ابنا جهانم، اخوان جان
وز هرآیین و هرآن رنگ و هرآن بوم که باشد
من هوادارِ انسانِ زمانم، اخوان جان
وز هرآن چیز که انسانِ زمان گوید و جوید
من هواخواهِ آزادی و نانم، اخوان جان
جان به آزادی زندهست، از آن سان که به نان تن
گرچه نَقلی ست دوییِ تن و جانم، اخوان جان
من هم ای عالِم عقلی، به همه عالَم نقلی
چون تو با عالمهای شک، نگرانم اخوان جان
ور بگویم تن و جان یک چیز آید به گمانم
همگمان باشی با من به گمانم، اخوان جان
من و تو چون تن و جانیم، بزی دیر و بمان خوش
تو یِ جان تا منِ تن نیز بمانم، اخوان جان
گوهرِ انسان نیک است، بر این باور من هم
جنگِ بد را چو تو بربستهمیانم، اخوان جان
همتی بدرقهی راه کن این نو سفرت را
کهنه زندیق بزرگم، اخوانم! اخوان جان
▨
اسماعیل خویی
▨ نام شعر: امروز و فردا (قطعهی شمارهی ۱۶)
▨ شاعر: پروین اعتصامی
▨ با صدای: آناهیتا فقیه
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ــــــــــــــــــــــــ
بلبل آهسته به گل گفت شبی
که مرا از تو تمنایی هست
من به پیوند تو یکرای شدم
گر تو را نیز چنین رایی هست
گفت فردا به گلستان باز آی
تا ببینی چه تماشایی هست
گر که منظور تو زیبایی ماست
هر طرف چهرهی زیبایی هست
پا به هرجا که نهی برگ گلی است
همه جا شاهد رعنایی هست
باغبانان همگی بیدارند
چمن و جوی مصفایی هست
قدح از لاله بگیرد نرگس
همهجا ساغر و صهبایی هست
نه ز مرغان چمن گمشدهایست
نه ز زاغ و زغن آوایی هست
نه ز گلچین حوادث خبری است
نه به گلشن اثر پایی هست
هیچکس را سر بدخویی نیست
همه را میل مدارایی هست
گفت رازی که نهان است ببین
اگرت دیدهی بینایی هست
هم از امروز سخن باید گفت
که خبر داشت که فردایی هست
▨
رخشنده اعتصامی
مشهور به پروین اعتصامی
▨ نام شعر: کتاب پریشان (اشک پدر)
▨ شاعر: نادر نادرپور
▨ با صدای: نادر نادرپور
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ـــــــــــــــــــــــــــــــ
این شعر را شاعر برای دخترش، پوپک نادرپور نوشته است
ـــــــــــــــــــــــــــــــ
امید زیستنم، دیدن دوبارهی توست
قراربخش دلم، تاب گاهوارهی توست
تو ای شکوفهی ایام آرزومندی
بمان که دیدهی من روشن از نظارهی توست
نگاه پاک توام صبح آفتابی بود
کنون چراغ شبم چشم پرستارهی توست
به یک اشاره مرا رخصت پریدن بخش
که مرغ وحشی دل رامِ یک اشارهی توست
به پارهکردن اوراق هر کتاب مکوش
دلم کتاب پریشان پارهپارهی توست
شبی نماند که بیگریهام به سر نرسید
زلال اشک پدر، برق گوشوارهی توست
دلم چو موج، به سر میدود ز بیم زوال
کرانهای که پناهش دهد، کنارهی توست
خجسته پوپک من، -ای یگانه کودک من-!
امید زیستنم، دیدن دوبارهی توست
▨
نادر نادرپور
از کتاب: گیاه و سنگ، نه آتش
به تاریخ دهم اردیبهشت ۱۳۴۱
ـــــــــــــــــــــــــــــــ
پی نوشت یک: این شعر توسط استاد محمدرضا شجریان اجرا شده است
پی نوشت دو: ازوبسایت مستطاب پرند (راوی حکایت باقی) برای به اشتراکگذاری این شعر و جزییات آن، سپاسگزاریم
▨ نام شعر: داروگ
▨ شاعر: نیما یوشیج
▨ با صدای: احمد شاملو
▨ موسیقی: قطعهی کجایی از کیهان کلهر و علی بهرامی فرد، از آلبومِ تنها نخواهم ماند
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خشک آمد کشتگاه من
در جوار کشت همسایه.
گرچه میگویند: «میگریند روی ساحل نزدیک
سوگواران در میان سوگواران.»
قاصد روزان ابری، داروگ! کی میرسد باران؟
بر بساطی که بساطی نیست
در درون کومهی تاریک من که ذرهای با آن نشاطی نیست
و جدار دندههای نی به دیوار اطاقم دارد از خشکیش میترکد
-چون دل یاران که در هجران یاران-
قاصد روزان ابری، داروگ! کی میرسد باران؟
▨
نیما یوشیج
ـــــــــــــــــــــــــ
نشانهگذاری در شعر نیما یوشیج همیشه مجادلهبرانگیز بوده است. نشانهگذاری و متن شعر که در بالا آمده، بر اساس کتاب ِ مجموعه اشعار نیما یوشیج، انتشارات زرین، چاپ اول انجام گرفته است.
▨ نام شعر: اتوبوس در برف
▨ شاعر: احمدرضا احمدی
▨ با صدای: احمدرضا احمدی
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ــــــــــــــــــــــــ
گوش کن؛
اتوبوس در برف ماندهاست
دستان من از پنجرههای اتوبوس بیرون ماندهاست
نه امید من مبهم است
نه ناامیدی من مبهم
میخواستم در اتوبوس
که در برف مانده بود
عاشقان را صدا کنم
بگویم چه کسی عشقِ من را
که گم کردم
صاحب خواهد شد؟
آن لحظهای که اتوبوس در برف ماند
من از کودکی به جوانی
از جوانی به پیری
رسیدهبودم
اتوبوس در برف ماندهاست
نه کمکیست
نه نجاتیست
اتوبوس در برف ماندهاست
▨
احمدرضا احمدی
از مجموعه شعرِ جای پای عاشقان در برف مانده است
نشر چلچه، چاپ ۱۳۹۶
▨ شعر: ای یاد دوردست که دل میبری هنوز
▨ شاعر: حسین منزوی
▨ با صدای: حسین منزوی
♪ پالایش و تنظیم: شهروز
────────♪────────
این غزل توسط شاعر، به برادرش بهروز منزوی تقدیم شده است
────────♪────────
ای یاد ِ دوردست که دل میبری هنوز
چون آتش ِنهفته به خاکستری هنوز
هر چند خط کشیده بر آیینهات زمان
در چشمم از تمامی خوبان، سَری هنوز
ای چلچراغ ِ کهنه که زان سوی سالها
از هر چراغ ِ تازه، فروزانتری هنوز
بالین و بسترم، همه از گل بیاکنی
شب بر حریم ِ خوابم اگر بگذری هنوز
ای نازنین درخت ِ نخستین گناه ِ من
از میوههای وسوسه بارآوری هنوز
آن سیبهای راه به پرهیز بسته را
در سایهسار ِ زلف، تو میپروری هنوز
وان سفرهی شبانهی نان و شراب را
بر میزهای خواب، تو میگستری هنوز
سودای دلنشین ِ نخستین و آخرین
عمرم گذشت و توام در سری هنوز
با جرعهای ز بوی تو از خویش میروم
آه ای شراب ِ کهنه که در ساغری هنوز
▨ نام شعر: پاییز در تهران
▨ شاعر: رضا براهنی
▨ با صدای: رضا براهنی
♪ پالایش و تنظیم: شهروز
─────♪ ─────
در ابتدا یک پچپچ عجیب در باد و برگهای به ظاهر جوان و سبز آغاز شد
آنگاه عطسههای مریض آمد از کودکان شاد خیابانها که چند روز بعد به بستر خفتند
وصف نگاه مردمی ازین دست تنها در ذهنهای عاشق موسیقی میگنجد
وقتی که باد وزید اشکهای عمیقی را در چشمهای کمسوی مردان پیر بازنشسته در پارکها چرخاند
انگار ماتمی ابدی بر گونههایشان باریده بود
زنها شتاب کردند صف بیقرار شد میلرزیدند
در باد برگهای به ظاهر جوان و سبز تماشان میکردند بی چشم و خیس
و جستهجسته و، با یک زبان الکن ِ بیقاعده تسلیشان میدادند
در کوچههای خلوت معشوقههای جوان شانه در تهی ِ سینههای عاشقهاشان بردند:
– ناگاه سرد شد! من سردم است! تو سردت نیست؟ من سردم است تو سردت؟ … –
– نه! داغم هنوز! داغم! از بوسه ، بوسههای تو داغم هنوز هنوز … –
آنگاه یک کلاغ وقیح از افق نمایان شد چاقو کشید سوی پرستوها
با چکش مقعّر ِ منقارش کوبید راههای هوا را به هم
فریاد زد: فصل فضای سوخته میآید شاه شما منم! (1)
تاراج شاخهها به شبانگاه آغاز شد
انگار، پایان نداشت
میریخت در تلالوی باران و باد زیر چراغ برق
صدها هزار کفّهی رنگین و خرد و خیس ترازو از آسمان به روی زمین نازل شد
مردان ِ سر برهننه که چتری نداشتند، روزنامه به سر می رفتند
شب، جویبارهای خیابانها را از یک شمال ِ روشن سوی جنوبهای جهان میراند
و صبح بعد کوچههای جهان پـُر بود
و بوی تازهی تریاک فصل میآمد از تکیههای برگ
قیلولهای غریب، جهان را ربود و برد
در ساعتی ملول پیکان چوبدستی ِ مرد تکیدهی پاییزی در جویبار مرگ فرو میرفت
و روز بعد در «درکه»
وقتی زن جوانی خورشید را که تازه بر آن جشن مرگ رنگ تابیده بود، نشانم داد، من میگریستم
عادت به مرگ این همه عالم نداشتم
خورشید از هزار ضلع و زاویه میآمد
و کشتی عظیمی از برگها را از صخرههای ساحل البرز در آبهای دریای دیدگانم میانداخت
دریای دیدگانم با رنگ برگها خون میگریست
] ای فصل، فصل خیره سری در سرای خواب! ای خواب، خواب خیره سری در فصول آب!
ای برگهای زرد فروریخته برشانههای من وقتی که نیستم![
من میگریستم
– بی آنکه سر درآورم از این همه انبوهی ِ تباهی و اغراق حجمها –
طاووسهای عاشق ِ من سر بُریده در امواج ِ آب، رها میرفتند
و طوطی ملوّنی از آسمانی مخفی خورشید را تقلید میکرد
من میگریستم
– بی آنکه سر درآورم از این همه …
آن کیست کیست که می آید از حاشیه تنها سوزان سرگردان؟
خاتون این « شَمَن»(2)؟ همخواب این «اوزان»(3)؟
نه! نه!
شولای مرگ عشق بپوشانید بر قامت برگ جوان!
دفنش کنید!
خاک جنازه را به باد و آب بپاشانید!
عادت به مرگ این همه عالـَم نداشتم
بی آنکه سردر آورم از این همه …
▨
یازدهم آذر ۱۳۷۰ - تهران
از کتاب خطاب به پروانه ها، صفحه ۵۴
▨
پینوشتها؛
(1) – اشاره به تعبیر « پادشاه فصلها ، پاییز» از روانشاد مهدی اخوان ثالث.
(2) – شمن ، پیر – پیامبر – شاعر ترکان کهن.
(3) – اوزان در ترکی آذربایجانی به معنای شاعر.
▨ نام شعر: به کجا چنین شتابان
▨ شاعر: محمدرضا شفیعی کدکنی
▨ با صدای: محمدرضا شفیعی کدکنی
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ــــــــــــــــــــــــ
«به کجا چنین شتابان؟»
گَوَن از نسیم پرسید
«دلِ من گرفته زینجا
هوس سفر نداری
ز غبار این بیابان؟»
«همه آرزویم، اما
چه کنم که بسته پایم...»
«به کجا چنین شتابان؟»
«به هر آن کجا که باشد به جز این سرا سرایم»
«سفرت به خیر! اما، تو و دوستی، خدا را
چو ازین کویرِ وحشت به سلامتی گذشتی
به شکوفه ها به باران
برسان سلامِ ما را»
▨
محمدرضا شفیعی کدکنی
▨ نام شعر: اختر چرخ ادب (قطعهی شمارهی ۱۶۶)
▨ شاعر: پروین اعتصامی
▨ با صدای: آناهیتا فقیه
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ــــــــــــــــــــــــ
اینکه خاک سیهش بالین است
اختر چرخ ادب پروین است
گرچه جز تلخی از ایام ندید
هر چه خواهی سخنش شیرین است
صاحب آنهمه گفتار امروز
سائل ِ فاتحه و یاسین است
دوستان به که ز وی یاد کنند
دل بیدوست دلی غمگین است
خاک در دیده بسی جانفرساست
سنگ بر سینه بسی سنگین است
بیند این بستر و عبرت گیرد
هر که را چشم حقیقتبین است
هر که باشی و ز هر جا برسی
آخرین منزل هستی این است
آدمی هر چه توانگر باشد
چو بدین نقطه رسد مسکین است
اندر آنجا که قضا حمله کند
چاره تسلیم و ادب تمکین است
زادن و کشتن و پنهان کردن
دهر را رسم و ره دیرین است
خرم آن کس که در این محنتگاه
خاطری را سبب تسکین است
▨
رخشنده اعتصامی
مشهور به پروین اعتصامی
▨ نام شعر: ریشه در خاک
▨ شاعر: فریدون مشیری
▨ با صدای: شاعر و حسین علیزاده
♬ پالایش و تنظیم: شهروز
ــــــــــــــــــــــــ
تو از این دشتِ خشکِ تشنه روزی کوچ خواهی کرد
و اشک من تو را بدرود خواهد گفت
نگاهت تلخ و افسردهست
دلت را خار خار ِ ناامیدی سخت آزردهست
غم این نابهسامانی همه توش و توانت را ز تن بُردهست
تو با خون و عرق، این جنگل پژمرده را رنگ و رمق دادی
تو با دست تهی با آن همه طوفانِ بنیانکن دَر افتادی
تو را کوچیدن از این خاک، دل برکندن از جان است
تو را با برگبرگِ این چمن پیوندِ پنهان است
تو را این ابر ِ ظلمتگستر ِ بیرحم ِ بیباران
تو را این خشکسالیهای پی در پی
تو را از نیمه ره برگشتن ِ یاران
تو را تزویر غمخواران
ز پا افکند
تو را هنگامۀ شوم شغالان
بانگ بیتعطیل زاغان
در ستوه آورد
تو با پیشانی پاک نجیبِ خویش
که از آن سویِ گندمزار
طلوع با شکوهش خوشتر از صد تاج ِ خورشید است؛
تو با آن گونههای سوخته از آفتابِ دشت
تو با آن چهرهی افروخته از آتش ِ غیرت
-که در چشمان من والاتر از صد جام جمشید است-
تو با چشمانِ غمباری
ـ که روزی چشمهی ِ جوشان ِشادی بود
اینک حسرت و افسوس، بر آن
سایه افکندهست ـ خواهی رفت
و اشکِ من تو را بدرورد خواهد گفت
من اینجا ریشه در خاکم
من اینجا عاشق این خاکِ از آلودگی پاکم
من اینجا تا نفس باقیست میمانم
من از اینجا چه میخواهم، نمیدانم
امید روشنایی گرچه در این تیره گیها نیست
من اینجا باز در این دشتِ خشکِ تشنه، میرانم
من اینجا روزی آخر از دل این خاک، با دستِ تهی
گُل بر میافشانم
من اینجا روزی آخر از ستیغ ِ کوه، چون خورشید
سرود ِ فتح میخوانم
و میدانم
تو روزی باز خواهی گشت
▨ نام شعر (رباعی): با یک دل غمگین
▨ شاعر: اسماعیل خویی
▨ با صدای: اسماعیل خویی و داریوش اقبالی
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ــــــــــــــــــــــــ
با یک دلِ غمگین، به جهان شادی نیست
تا یک ده ویران بوَد، آبادی نیست
تا در همهی جهان یکی زندان است
در هیچ کجای عالم، آزادی نیست
▨
اسماعیل خویی
▨ نام شعر: جا مانده است
▨ شاعر: حسین پناهی
▨ با صدای: حسین پناهی
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
جامانده است چیزی جایی
که هیچگاه دیگر هیچچیز
جایش را پر نخواهد کرد
نه موهای سیاه و
نه دندانهای سفید
▨ نام شعر: بیا که در غم عشقت مشومشم بی تو
▨ شاعر: سعدی
▨ با صدای: مهدی احمدی (بازیگر)
♬ پالایش و تنظیم:شهروز
ـــــــــــــــــ
بیا که در غم عشقت مشوشم بی تو
بیا ببین که در این غم چه ناخوشم بی تو
شب از فراق تو مینالم ای پری رخسار
چو روز گردد گویی در آتشم بی تو
دمی تو شربت وصلم ندادهای جانا
همیشه زهر فراقت همی چشم بی تو
اگر تو با من مسکین چنین کنی جانا
دو پایم از دو جهان نیز در کشم بی تو
پیام دادم و گفتم بیا خوشم میدار
جواب دادی و گفتی که من خوشم بی تو
▨
استاد سخن، سعدی شیرازی
▨ نام شعر: ریرا
▨ شاعر: نیما یوشیج
▨ با صدای: احمد شاملو
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ری را... صدا میآید امشب
از پشت “کاچ“ که بندِ آب
برق سیاهتابَش تصویری از خراب
در چشم میکشاند.
گویا کسی ست که میخواند…
اما صدای آدمی این نیست
با نظم هوشربایی من
آوازهای آدمیان را شنیدهام
در گردشِ شبانی سنگین؛
ز اندوههای من
سنگین تر.
و آوازهای آدمیان را یکسر
من دارم از بر.
یکشب درون قایق دلتنگ
خواندند آن چنان
که من هنوز هیبت دریا را
در خواب
میبینم.
ری را… ری را دارد هوا که بخواند
در این شب سیا
او نیست با خودش.
او رفته با صدایش اما
خواندن نمیتواند.
▨
نیما یوشیج
▨
پینوشتها:
۱- معنای «کاچ» در منابع مختلف بهصورت «قطعهٔ کوچک جنگل در میان مزارع»، «کچلیهای زمین»، و «بخشی از جنگل که درختهای آن را کندهاند» آمدهاست.
۲- بند آب: بهصورت «حفرههایی که به دست روستاییان برای آبیاری زمینهایی که به آن مشرف است، ایجاد میشود»[۱۳] و «برکهای مصنوعی که بهمنظور آبیاری زمینهای اطراف احداث میشود»[۱۴] معنی شدهاست.
۳- ریرا: برخی منابع «ریرا» را نامِ زن دانستهاند. برخی دیگر معتقدند که ریرا یک صوت است.
این کلمه که دارای واکههای بلند «ای» و «آ» است، با سهنقطهای که بعد از آن آمده، فضای ابهام را ایجاد میکند. شاعر با استفاده از صدای مبهم مرکب از دو هجای کشیده، حس شنیداری مخاطب را از آغاز شعر تحریک میکند.
معانی دیگر «ریرا» در زبان مازندرانی عبارتاند از: (۱) بیدار باش، به هوش باش، هشدار؛ «ریرا» در بازیای به همین نام در مازندران یعنی «بپا و هوشیار باش» (۲) نام زنی که باید تیزهوش و کاردان باشد (۳) نام پرندهای کوچکتر از گنجشک و شبیه به آن.
▨ نام شعر: ای با تو درآمیخته چون جان تنم امشب
▨ شاعر: سیمین بهبهانی
▨ با صدای: سیمین بهبهانی
♬ پالایش و تنظیم: شهروز
ـــــــــــــــــــــــــ
ای با تو در آمیخته چون جان تنم امشب
لعلت گل ِ مرجان زده بر گردنم امشب
مریم صفت، از فیض تو ــ ای نخل برومند
آبستن رسوایی فردا، منم امشب
ای خشکی پرهیز که جانم ز تو فرسود
روشن شودت چشم، که تَر-دامنم امشب
مهتابی و پاشیده شدی در شب جانم
از پرتو لطف تو چنین روشنم امشب
آن شمع فروزندهی عشقم که برد رشک
پیراهن فانوس به پیراهنم امشب
گلبرگ نیم شبنم یک بوسه بسم نیست
رگبار پسندم که ز گل خرمنم امشب
آتش نه، زنی گرمتر از آتشم ای دوست
تنها نه به صورت، که به معنی زنم امشب
پیمانهی سیمین ِ تنم، پر مِی عشق است
زنهار از این باده، که مرد افکنم امشب
▨ نام شعر: رویا
▨ شاعر: کاظم سادات اشکوری
▨ با صدای: کاظم سادات اشکوری
♪ پالایش و تنظیم: شهروز
─────♪ ─────
تنها به رنگ ِ سبز دلخوش بودم که دشت
از میان بوتهی رویای شب گذشت
و باد
نام ِ تمام ِ گلها را تا انتهای بیابان برد
و یک صدا که مثل حادثه
در بیشه ای کمین کرده بود
خاموش شد
▨
▨ شعر: خطاب به پروانهها
▨ شاعر: رضا براهنی
▨ با صدای: شاعر
♬ پالایش و تنظیم: شهروز
ــــــــــــــــــــــــ
شبانهروز من از سرسرای سبز سروهای شما می گذشت
پروانههای از جان گذشتهی گذشته و آینده
حرامیانی که ماههای مرا از آسمانها، از فصلها و از رواقهای عاشقانه به یغما میبردند
اکنون تسلیم میشوند
هان بنگرید! من، پهلو به پهلوی خیل نهنگهای جوان غوطه میخورم
فانوس فلسهاي ماهيان اقيانوس ... بر منظر من است
در مرتع سماع هزاران هزار كوسه ... گردابهاي سرخ جهان را ميرقصانم
و پلههاي قزلآلا ... از چشمهاي من ... هماره مسافرهاي زيبا را ... به كهكشان كشفهاي ِ
جديدم ميآورند
شبكورهاي كيهاني
در ظلمتي ابدي ميچرخند
اما من
يك آسمان نو
از عشق ِ آفتابهاي جوان آفريده ام
از آسمان نهفته نخواهم داشت
كه چشمهاي من همه را ديده ست
ماهي دوشقه ميگذرد از كنار ابر
چون ذوالفقاري بيقبضه
ديده ست چشمهاي من همه را ديده ست
حرامياني كه ماههاي مرا از آسمانها، از فصلها و از رواقهاي عاشقانه به يغما ميبردند
اكنون
تسليم ميشوند
شبانهروز من از سرسراي سبز سروهاي شما میگذشت
پروانههاي از جان گذشتهي گذشته و آينده
از چشم آدميان، روزي
يا مثل خداي رومي پنهان خواهم شد
يا مثل شمس هموطنم
در غوغایی مشكوك و رمزواره و گستاخ جان خواهم داد
با چشم باز در صف نظارگان بايستيد؛ پهلو به پهلوي خيل نهنگهاي جوان
غوطه ميخورم
ديده ست چشمهاي من همه را
ديده ست
▨
هشتم تا دهم خرداد ماه ۱۳۷۰ تهران
از کتاب خطاب به پروانه ها
▨ نام شعر: دلم شکستی و جانم هنوز چشم به راهت
▨ شاعر: شهریار (سیّد محمّدحسین بهجت تبریزی)
▨ با صدای: شاعر
♬ پالایش و تنظیم: شهروز
ـــــــــــــــــــــــــ
*تذکر: یک بیت که در آن درباره جهاد صحبت شده، که بندهی حقیر علاقمند نبودم در پالایش من حضور داشته باشد و بنابراین در این دکلمه صوتی نیامده است
ـــــــــــــــــــــــــ
دلم شکستی و جانم هنوز چشم به راهت
شبی سیاهم و در آرزوی طلعت ماهت
در انتظار تو چشمم سپید گشت و غمی نیست
اگر قبول تو افتد فدای چشم سیاهت
ز گرد راه برون آ که پیر دست به دیوار
به اشک و آه یتیمان دویده بر سر راهت
بیا که این رمد چشم عاشقان تو ای شاه
نمیرمد مگر از توتیای گرد سیاهت
بیا که جز تو سزاوار این کلاه و کمر نیست
تویی که سوده کمربند کهکشان کلاهت
جمال چون تو به چشم نگاه پاک توان دید
به روی چون منی الحق دریغ چشم و نگاهت
در انتظار تو میمیرم و در این دم آخر
دلم خوشست که دیدم به خواب گاه به گاهت
اگر به باغ تو گل بر دمید من به دل خاک
اجازتی که سری بر کنم به جای گیاهت
تنور سینه ما را ای آسمان به حذر باش
که روی ماه سیه میکند به دوده آهت
کنون که میدمد از مغرب آفتاب نیابت
چه کوههای سلاطین که میشود پَر کاهت
تویی که پشت و پناه جهادیان خدایی
که سر جهاد توی و خداست پشت و پناهت
خدا و بال جوانی نهد به گردن پیری
تو «شهریار» خمیدی به زیر بار گناهت
▨ نام شعر (ترانه): سوغاتی
▨ شاعر: اردلان سرفراز
▨ با صدای: اردلان سرفراز
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ــــــــــــــــــــــــ
وقتی میای صدای پات از همه جادهها میاد
انگار نه از یه شهر دور که از همه دنیا میاد
تا وقتی که در وا میشه لحظهی دیدن میرسه
هرچی که جادهس رو زمین به سینهی من میرسه
ای که تویی همهکسم بی تو میگیره نفسم
اگه تو رو داشتهباشم به هرچی میخوام میرسم
وقتی تو نیستی قلبمو واسه کی تکرار بکنم؟
گلهای خوابآلوده رو واسه کی بیدار بکنم؟
واسه کبوترای عشق، دست کی دونه بپاشه؟
مگه تن من میتونه بدون تو زنده باشه؟
عزیزترین سوغاتیه غبار پیراهن تو
عمر دوبارهی منه دیدن و بوییدن تو
نه من تو رو واسه خودم، نه از سر هوس میخوام
عمر دوبارهی منی تو رو واسه نفس میخوام
ای که تویی همهکسم بی تو میگیره نفسم
اگه تو رو داشتهباشم به هرچی میخوام میرسم
▨ نام شعر: گیرم گلاب ناب شما اصل قمصر است
▨ شاعر: بیداد خراسانی
▨ با صدای: بیداد خراسانی
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ــــــــــــــــ
گیرم گلابِ نابِ شما اصلِ قمصر است
اما چه سود؟ حاصلِ گلهای پرپر است
شرم از نگاه بلبل بیدل نمیکنید
کز هجرِ گل نوای فغانش به حنجر است؟
از آن زمان که آیینهگردانِ شب شُدید
آیینهی دل از دَم دوران مکدر است
فردایتان چکیدهی امروز زندگی است
امروزتان طلیعهی فردایِ محشر است
وقتی که تیغ کینه سر عشق را برید
وقتی حدیث درد برایم مکرر است
وقتی ز چنگِ شومِ زمان، مرگ میچکد
وقتی دل سیاه زمین جای گوهر است
وقتی بهار، وصلهی ناجورِ فصلهاست
وقتی تبر، مدافعِ حقِ صنوبر است
وقتی به دادگاه عدالت، طنابِ دار
بر صدر مینشیند و قاضی و داور است
وقتی طراوتِ چمن از اشکِ ابرهاست
وقتی که نقش خون به دلِ ما مُصور است
وقتی که نوح، کشتی خود را به خون نشاند
وقتی که مار، معجزهی یک پیمبر است
وقتی که برخلافِ تمام فسانهها
امروز، شعله، مسلخ سرخ سمندر است
از من مخواه شعرِ تر، ای بیخبر ز درد
شعری که خون از آن نچِکد، ننگِ دفتر است
▨
بیداد خراسانی
ــــــــــــــــ
پینوشت: این غزل مثنوی ادامه دارد که در اینجا نیامده است.
▨ نام شعر: نمیدانم کیم
▨ شاعر: مشفق کاشانی
▨ با صدای: مشفق کاشانی
♪ پالایش و تنظیم: شهروز
───── ♪ ─────
چون حبابی خانه بر دوشم، نمیدانم کیم
خالی از دریاست آغوشم، نمیدانم کیام
دود ِشمع ِکُشتهام، در انجمن پیچیدهام
در عزای خود سیهپوشم نمیدانم کیم
تا پیام از گوهر ِخود گیرم از گرداب وحی
پای تا سر چون صدف گوشم نمیدانم کیم
سایبان ِسایهی کمرنگ خود گم کردهام
یاد ِاز خاطر فراموشم، نمیدانم کیم
مرغ ِآتشبال ِ پر افشانده بر خاکسرتم
خشم ِآتشگاه ِخاموشم، نمیدانم کیم
داغ هرجا گُل کند باغِ شقایق میشود
بر سَر ِهر داغ میجوشم، نمیدانم کیم
سر به صحرا میگذارم تا شهیدستان ِ دوست
نای ِ چوپان، بانگ ِچاووشم،، نمیدانم کیم
زان می ِباقی که ساقی ریخت در پیمانهام
طاقت از دل شد، ز سر هوشم، نمیدانم کیم
گاه تبریزم کند افسون به شعر ِشهریار
گاه با افسانه در یوشم، نمیدانم کیم
رازی از عین القضاتم، رمزی از شکوی الغریب
خانی از خون ِ سیاووشم، نمیدانم کیم
▨
عباس کیمنش مشهور به مشفق کاشانی
متخلص به مشفق
▨ نام شعر: تاریکی
▨ شاعر: منوچهر آتشی
▨ با صدای: منوچهر آتشی
♪ پالایش و تنظیم: شهروز
─────♪ ─────
خانهات سرد است؟
خورشیدی در پاکت میگذارم و
برایت پست میکنم
ستارهی کوچکی در کلمهای بگذار و
به آسمانم روانه کن؛
بسیار تاریکم
▨
▨ نام شعر: بیخوابی
▨ شاعر: محمد مختاری
▨ با صدای: محمد مختاری
♪ پالایش و تنظیم: شهروز
─────♪ ─────
این خوانش در تاریخ ۱۸ فروردین ماه ۱۳۷۷ انجام شده؛ یعنی نه ماه پیش از قتل دردناک او
─────♪ ─────
چه فرق میکرد زندانی در چشمانداز باشد یا دانشگاهی؟
اگر که رویا تنها احتلامی بود بازیگوشانه
تشنج پوستم را که میشنوم، سوزن سوزن که میشود کف پا
علامت این است که چیزی خراب میشود
دمی که یک کلمه هم زیادیست
درخت و سنگ و سار و سنگسار و دار
سایهی دستیست که میپندارد دنیا را باید از چیزهایی پاک کرد
چقدر باید در این دو متر جا ماند تا تحلیل ِجسم حد ِزبان را رعایت کند؟
چه تازیانه کف پا خورده باشد
چه از فشار ِخونی موروث در رنج بوده باشی
قرار جایش را میسپارد به بیقراری که وقت و بیوقت
سایه به سایه
رگ به رگ
دنبالت کرده است تا این خواب
تظاهرات تورم را طی میکنم در گذر دلالان
سر چهار راه صدای درشت میپرسد
ویدئو مخربتر است یا بمب اتم؟
مسیح هم که بیاید انگار صلیبش را باید حراج کند
صدای زنگ ِ فلز در دندانهای طلا
و خارش کپک در لالههای گوش
نصیب نسلی که خیلی دیر رسیده است
نه سینما و نه مهمانی در تاریخ
هجوم کاشفانی با تاخیر ِحضور
هزار کس میآیند و هزار کس میروند
و هیچکس هیچکس را به خاطر نمیآورد
صدا همان که میشنوی نیست
سگ از سکوت به وجد میآید و دزد بر سر بام بلند سماع میکند با ماه
زبان عزیزتر است اکنون یا دهان؟
که سنگ راه ِ دهان را هزار بار تمرین کرده است
صدا که میشکند
حرف که چرک میکند
جملهها که نقطهچین میشوند
پیری یا بچهای که خود را میکُشد
تازه معنا روشن میشود
سگی که میافتاد در نمکزار و
این نمک که خود افتاده است
خلاف رای اولوا الالباب نیست که ماه رنگ عوض کرده باشد
یا شب مثل آزادی زنگ زَنَد
گچ ِسفید جای سرت را نشان میدهد
که چند سالی انگار در اینجا مینشستهای
و رد انکارت افتاده است بر دیوار
یا شاید نقشی مانده است از تسلیمت
گذارهای اصلا ناتمام
و تازه این بیتابی که هیچ چیز آرامَش نمیکند
در التهاب درهایی که باز میشوند و درهایی که بسته میشوند
کتابهایی که باز میشوند و دستهایی که بسته میشوند
دستهایی که سنگها را میپرانند
و سارهایی که از درختها میپرند
درختهایی که دار میشوند
دهانهایی که کج میشوند
زبانهایی که لالمانی میگیرند
صدای گُنگ و چشمانداز ِگُنگ و خواب گُنگ
و همهمه
که میانبوهد
میترکد
رویا که تکهتکه میپراکند
دانشگاهی که حل میشود در زندانی و چشم اندازی که از هم میپاشد
خوابی که میشِکَند در چشم و
چشم که میخ میشود در نقطهای و نقطه
که میماند مَنگ در گوشهای از کاسه سَر که همچنان غلت میخورد
غلت میخورد
غلت میخورد
▨
محمد مختاری - تهران ۱۸ امرداد ماه ۱۳۷۴
از مجموعه شعر وزن دنیا صفحهی ۷۵
▨ نام شعر: تولدی دیگر
▨ شاعر: فروغ فرخزاد
▨ با صدای: فروغ فرخزاد
♬ پالایش و تنظیم: شهروز
ــــــــــــــــــــــــ
همهی هستی ِ من آیهی تاریکیست
که تو را در خود تکرارکنان
به سحرگاه ِ شکفتنها و رستنهای ابدی خواهد برد
من در این آیه تو را آه کشیدم، آه
من در این آیه ترا
به درخت و آب و آتش پیوند زدم
زندگی شاید
یک خیابان دراز است که هر روز زنی با زنبیلی از آن میگذرد
زندگی شاید
ریسمانیست که مردی با آن خود را از شاخه میآویزد
زندگی شاید طفلیست که از مدرسه بر میگردد
***این سطر در خوانش فروغ نیامده است اما در نسخه کتبی شعر موجود است
زندگی شاید افروختن سیگاری باشد، در فاصلهی رخوتناک دو هم آغوشی***
***
زندگی شاید عبور گیج رهگذری باشد
که کلاه از سر بر میدارد
و به یک رهگذر دیگر با لبخندی بیمعنی میگوید «صبح بخیر»
زندگی شاید آن لحظهی مسدودیست
که نگاه من، در نینی چشمان تو خود را ویران میسازد
و در این حسی است
که من آنرا با ادراک ماه و با دریافت ظلمت خواهم آمیخت
در اتاقی که به اندازهٔ یک تنهاییست
دل من
که به اندازهی یک عشق است
به بهانههای سادهی خوشبختی خود مینگرد
به زوال زیبای گلها در گلدان
به نهالی که تو در باغچهی خانهمان کاشتهای
و به آواز قناریها
که به اندازهی یک پنجره میخوانند
آه...
سهم من این است
سهم من این است
سهم من
آسمانیست که آویختن پردهای آن را از من میگیرد
سهم من پایین رفتن از یک پلهی متروک است
و به چیزی در پوسیدگی و غربت واصل گشتن
سهم من گردش حزن آلودی در باغ خاطرههاست
و در اندوه صدایی جان دادن که به من میگوید:
«دستهایت را
«دوست میدارم»
دستهایم را در باغچه میکارم
سبز خواهم شد، میدانم، میدانم، میدانم
و پرستوها در گودی انگشتان جوهریم
تخم خواهند گذاشت
گوشواری به دو گوشم میآویزم
از دو گیلاس سرخ همزاد
و به ناخنهایم برگ گل کوکب میچسبانم
کوچهای هست که در آنجا
پسرانی که به من عاشق بودند، هنوز
با همان موهای درهم و گردنهای باریک و پاهای لاغر
به تبسمهای معصوم دخترکی میاندیشند که یکشب او را
باد با خود برد
کوچهای هست که قلب من آنرا
از محل کودکیام دزدیده ست
سفر حجمی در خط ِ زمان
و به حجمی خط ِ خشک زمان را آبستن کردن
حجمی از تصویری آگاه
که ز مهمانی یک آینه بر میگردد
و بدین سان است
که کسی میمیرد
و کسی میماند
هیچ صیادی در جوی حقیری که به گودالی میریزد، مرواریدی صید نخواهد کرد
من
پری کوچک غمگینی را
میشناسم که در اقیانوسی مسکن دارد
و دلش را در یک نیلبک چوبین
مینوازد آرام، آرام
پری کوچک غمگینی
که شب از یک بوسه میمیرد
و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد
▨
فروغ فرخزاد
▨ نام شعر: دلا دیشب چه میکردی
▨ شاعر: شهریار
▨ با صدای: شاعر
♪ موسیقی متن: قطعهی «مدار اول» از حسام ناصری و میلاد محمدی
♪ پالایش و تنظیم: شهروز
───── ♪ ─────
دلا دیشب چه میکردی تو در کوی حبیب من
الهی خون شوی ای! دل تو هم گشتی رقیب من
خیال ِخود به شبگردی به زلفش دیدم و گفتم
رقیب ِمن چه میخواهی تو از جان حبیب من؟
نهیبی میزدم با دل که: زلفت را نلرزاند
ندانستم که زلفت هم بلرزد با نهیب من
خوشم من با تب عشقت، طبیب آمد جوابش کن
حبیبم! چشم ِبیمار ِتو بس باشد، حبیب من
نصیب از ظلمت هجران به جز حسرت نخواهد بود
حساب ِروشنی دارد دل ِحسرتنصیب ِمن
من از صبر و شکیبم شهریارا شهرهی آفاق
همه آفاق هم حیران از این صبر و شکیب من
▨ نام شعر: غزل ِ خطیر
▨ شاعر: معینی کرمانشاهی
▨ با صدای: معینی کرمانشاهی
♪ پالایش و تنظیم: شهروز
───── ♪ ─────
قلم ِدلاوری کو؟ سخنی دلیر دارم
سرِ بی قرارِ آهو، دلِ گرمِ شیر دارم
به من ار جهان بتازد؛ نه من آنکه خود ببازد
که نظر به عرش و، فرشی نه ز بَر نه زیر دارم
به چه آشیان دهم دل؟ که چو هُدهُد بیابان
بگریزم از نسیمی، چو پَر از حریر دارم
به زمان ِ ناشریفان، به چه درگهم سپاسی؟
نه زبان اسیر مُزدی، نه قلم اجیر دارم
ز نخست روز درکم که به خویشتن رسیدم
به مقام و مال گفتم: دل و چشمِ سیر دارم
به کلام من نظر کن، ز معانیش خطر کن
که به هر خطی ز دفتر، غزلی خطیر دارم
به شکارگاه ِ انسان، شدهام هدف ز هر سو
چه ز تیرها بگویم؟ دل ِ چون حصیر دارم
مکشای فقیه زحمت که به باورم بگنجی
نه تو آن بشر به معنی، نه من آن بشیر دارم
اگر از درِ نشاطی نپذیردم زمانی
به فراخی زمانها، غم ِ دلپذیر دارم
چو به مَسندی رسیدی به حبابِ پشتگاهت
زِ دو چشم من نظر کن که نگاهِ پیر دارم
هله ای دو چشم ِ خودبین، ز سواد ِ دل چه خواندی؟
نه تو آن سواد داری، نه من آن دبیر دارم
به جهان چرا کنم رو که به بازیَم بگیرد؟
نه عمو امیر بود و نه پدر وزیر دارم
به مقام ِ بینیازی به سر ِ بلند نازم
که شکوه ِ بیزوالی ز چنین سریر دارم
به عبای واعظان گو که: به دوش هر که افتی
به قدمگهی نَیَرزی که من ِ فقیر دارم
▨
رحیم معینی کرمانشاهی
مشهور به سخن سالار و متخلص به بهار
▨ نام شعر: ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد
▨ شاعر: فروغ فرخزاد
▨ با صدای: فروغ فرخزاد
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ــــــــــــــــ
و این منم
زنی تنها
در آستانهی فصلی سرد
در ابتدای درکِ هستی آلودهی زمین
و یأس ساده و غمناک آسمان
و ناتوانی این دستهای سیمانی
زمان گذشت
زمان گذشت و ساعت، چهار بار نواخت
{ساعت} چهار بار نواخت
امروز روز اول دیماه است
من راز فصلها را میدانم
و حرف لحظهها را میفهمم
نجاتدهنده در گور خفته است
و خاک، خاک پذیرنده
اشارتیست به آرامش
زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت.
در کوچه باد میآید
در کوچه باد میآید
و من به جفتگیری گلها میاندیشم
به غنچههایی با ساقهای لاغر کمخون
و این زمان خستهی مسلول
و مردی از کنار درختان خیس میگذرد
مردی که رشتههای آبی رگهایش
مانند مارهای مرده از دو سوی گلوگاهش
بالا خزیدهاند
و در شقیقههای منقلبش آن هجای خونین را
تکرار میکنند
-سلام
-سلام
و من به جفتگیری گلها میاندیشم
در آستانه فصلی سرد
در محفل عزای آینهها
و اجتماع سوگوار تجربههای پریدهرنگ
و این غروب بارور شده از دانش سکوت
چگونه میشود به آن کسی که میرود اینسان
صبور،
سنگین،
سرگردان،
فرمان ایست داد.
چگونه میشود به مرد گفت که او زنده نیست،
او هیچوقت زنده نبودهاست.
در کوچه باد میآید
کلاغهای منفرد انزوا
در باغهای پیر کسالت میچرخند
و نردبام
چه ارتفاع حقیری دارد.
آنها تمام سادهلوحی یک قلب را
با خود به قصر قصهها بردند
و اکنون دیگر
دیگر چگونه یک نفر به رقص بر خواهد خاست
و گیسوان کودکیاش را
در آبهای جاری خواهد ریخت
و سیب را که سرانجام چیدهاست و بوییدهاست
در زیر پا لگد خواهد کرد؟
ای یار، ای یگانهترین یار
چه ابرهای سیاهی در انتظار روز میهمانی خورشیدند.
انگار در مسیری از تجسم پرواز بود که یک روز آن پرنده نمایان شد
انگار از خطوط سبز تخیل بودند
آن برگهای تازه که در شهوت نسیم نفس میزدند
انگار
آن شعلهی بنفش که در ذهن پاک پنجرهها میسوخت
چیزی به جز تصور معصومی از چراغ نبود.
در کوچه {کوچهها} باد میآید
این ابتدای ویرانیست
آن روز هم که دستهای تو ویران شدند باد میآمد
ستارههای عزیز
ستارههای مقوایی عزیز
وقتی در آسمان، دروغ وزیدن میگیرد
دیگر چگونه میشود به سورههای رسولانِ سرشکسته پناه آورد؟
ما مثل مردههای هزارانهزار ساله به هم میرسیم و آنگاه
خورشید بر تباهی اجساد ما قضاوت خواهد کرد.
من سردم است
من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد
ای یار! ای یگانه ترین یار: «آن شراب مگر چند ساله بود؟»
نگاه کن که در اینجا
زمان چه وزنی دارد
و ماهیان چگونه گوشتهای مرا میجوند
چرا مرا همیشه در ته دریا نگاه میداری؟
من سردم است و از گوشواره های صدف بیزارم
من سردم است و میدانم
که از تمامی اوهامِ سرخ یک شقایق وحشی
جز چند قطره خون
چیزی به جا نخواهد ماند
خطوط را رها خواهم کرد
و همچنین شمارش اعداد را رها خواهم کرد
و از میان شکلهای هندسی محدود
به پهنههای حسی وسعت پناه خواهم برد
من عریانم، عریانم، عریانم
مثل سکوتهای میان کلامهای محبت عریانم
و زخمهای من همه از عشق است
از عشق، عشق، عشق
من این جزیرهی سرگردان را
از انقلاب اقیانوس
و انفجار کوه گذر دادهام
و تکهتکه شدن، راز آن وجود متحدی بود
که از حقیرترین ذرههایش آفتاب به دنیا آمد.
سلام ای شب معصوم!
سلام ای شبی که چشمهای گرگهای بیابان را
به حفرههای استخوانی ایمان و اعتماد بدل میکنی
و در کنار جویبارهای تو، ارواح بیدها
ارواح مهربان تبرها را میبویند
من از جهان بیتفاوتی فکرها و حرفها و صداها میآیم
و این جهان به لانهی ماران مانند است
و این جهان پر از صدای حرکت پاهای مردمیست
که همچنان که تو را میبوسند
در ذهن خود طناب دار تو را میبافند
سلام ای شب معصوم!
میان پنجره و دیدن
همیشه فاصلهایست
چرا نگاه نکردم؟
مانند آن زمان {زمانی} که مردی از کنار درختان خیس گذر میکرد...
چرا نگاه نکردم؟
انگار مادرم گریسته بود آن شب
آن شب که من به درد رسیدم و نطفه شکل گرفت
{آن شب که من عروس خوشههای اقاقی شدم}
آن شب که اصفهان پر از طنین کاشی آبی بود
و آن کسی که نیمهی من بود، به درون نطفهی من بازگشته بود
و من در آینه میدیدمش،
که مثل آینه پاکیزه بود و روشن بود
و ناگهان صدایم کرد
و من عروس خوشههای اقاقی شدم
انگار مادرم گریسته بود آن شب
چه روشنایی بیهودهای در این دریچهی مسدود سر کشید
چرا نگاه نکردم؟
...
▨
فروغ فرخزاد
از دفتر شعر «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد»
ـــــــــــــــــ
پینوشت اول: متن شعر منطبق بر خوانش شاعر است و با نسخهی چاپ شده در کتاب، تفاوتهایی دارد. شکل مکتوب شعر، در داخل آکولاد {} آمده است.
پینوشت دوم: شعر ادامه دارد اما متاسفانه خوانش فروغ از بقیهی شعر در اختیار ما نیست.
پینوشت سوم: بخشی از شعر به دلیل محدودیت طول متن در این پلتفرم، اینجا نیامده است.
▨ شعر: پای در ره که نهایدید
▨ شاعر: حسین منزوی
▨ با صدای: حسین منزوی
♪ پالایش و تنظیم: شهروز
────── ♪ ──────
پای در ره که نهادید افق تاری بود
شب در اندیشهی تثبیت ِ سیهکاری بود
بادهی خاص کشیدید و به میخانهی عشق
مستی ِسرخ ِشما غایت ِهشیاری بود
خواب خوش باد شما را که در آن هنگامه
خواب ِخونین ِشما؛ آیت ِ بیداری بود
خم نشد قامت ِ رعنای شما بر اثرش
بختک ِ زلزله هرچند که آواری بود
شرممان باد که تا ساعت ِ آن واقعه نیز
چشممان دوخته بر ساعت ِدیواری بود
جایتان سبز! که با خون خود امضا کردید
پای آن نامه؛ که منشور ِوفاداری بود
قصهای بیش نبود آنچه سرودید از عشق
لیک هریک به زبانی که نه تکراری بود
ای شمایان که خروشان ِ کفنپوشانید
ای که بر فرق ِ ستم تیغ ِ شما کاری بود؛
در رگ ِ ما که خموشان ِسیهپوشانیم
کاشکی قطرهای از خون ِ شما جاری بود
▨
▨ نام شعر: به تو میاندیشم (آخریم جرعهی این جام تهی را تو بنوش)
▨ شاعر: فریدون مشیری
▨ با صدای: فریدون مشیری
♬ پالایش و تنظیم: شهروز
ــــــــــــــــــــــــ
همه میپرسند
چيست در زمزمه مبهم آب؟
چيست در همهمهی دلکش ِبرگ؟
چيست در بازی ِآن ابر سپيد، روي اين آبي ِ آرام ِ بلند
که تو را میبرد اين گونه به ژرفای خيال؟
چيست در خلوت ِ خاموش ِ کبوترها؟
چيست در کوشش ِ بیحاصل ِ موج؟
چيست در خندهی جام
که تو چندين ساعت، مات و مبهوت به آن مینگری؟
نه به ابر، نه به آب، نه به برگ
نه به اين آبی ِ آرام ِ بلند
نه به اين خلوت ِخاموش ِ کبوترها
نه به اين آتش ِ سوزنده که لغزيده به جام
من به اين جمله نمیانديشم
من مناجات درختان را هنگام سحر
رقص عطر ِ گل ِ يخ را با باد
نفس ِ پاک شقايق را در سينهی کوه
صحبت ِ چلچلهها را با صبح
نبض پايندهی هستي را در گندمزار
گردش رنگ و طراوت را در گونهی گل
همه را میشنوم، میبينم
من به اين جمله نمیانديشم
به تو میانديشم
اي سرپا همه خوبی
تک و تنها به تو میانديشم
همهوقت، همهجا
من به هر حال که باشم به تو میانديشم
تو بدان اين را، تنها تو بدان
تو بيا؛
تو بمان با من، تنها تو بمان
جاي مهتاب به تاريکي ِ شبها تو بتاب
من فدای تو، به جای همه گلها؛ تو بخند
اينک اين من که به پاي تو در افتادم باز؛
ريسماني کن از آن موي دراز؛
تو بگير؛ تو ببند؛
پاسخ ِ چلچلهها را تو بگو
قصهی ابر هوا را تو بخوان
تو بمان با من، تنها تو بمان
در دل ِ ساغر ِ هستی، تو بجوش
من همين يک نفس از جرعهی جانم باقيست؛
آخرين جرعهی این جام تهی را تو بنوش
▨ قطعه: در ستایش آزادی
▨ با صدای: سیمین #دانشور
♬ پالایش و تنظیم: شهروز
شبهای شعر گوته، مجموعه شبهای شعری بود که در ده شب، در باغ سفارت آلمان و در مهر ماه ۱۳۵۶ برگزار شد. اولین سخنران در شب اول، سیمین دانشور بود. آنچه میشنوید بخشی از سخنرانی سیمین دانشور در شب شعر گوته است. این صدا تنها صدایی از سیمین دانشور است که برای ما به یادگار مانده.
▨ شعر: هوای عشق تو وانگاه خواب ویرانی
▨ شاعر: رضا براهنی
▨ با صدای: رضا براهنی
♪ پالایش و تنظیم: شهروز
────── ♪ ──────
تقدیم نامهی شاعر: به آرش حجازی، آن نَفَس عمیق
ــــــــــــــــــــــــ
اگر دقیق بگویم اگر دقیق دو جمله بیش نباید باشد
که خواب نمانم که آرزوی من این بوده این که خواب نمانم
که پیش از آن که تو از خانه می روی بیرون تو را ببینم
همیشه اما انگار زمین و زمان با من لج کرده اند
همیشه خواب می مانم
چرا که خواب تو را می بینم که آرزوی من این بوده خواب نمانم که … تو را ببینم
که زیر سنگهای جهان هم اگر خوابیده باشم
و یا تو روی ابرهای جهان خوابت گرفته باشد اگر دقیق بگویم
هنوز خواب تو را می بینم که همین … همان که گفتم
قدم گذار جلوتر بیا کنار من بنشین هنوز و باز هنوز و باز
اگر دقیق بگویم اگر دقیق اگر
جهان به چشم من از آنور قیام و قیامت
به شکل پنجره باید باشد نه شکل آیینه
وگرنه حتی به جای اسرافیل، خدا خودش بیاید بالاسرم که صور را بدمد تکان نمی خورم از جایم
جهان به شکل پنجره باید باشد نه شکل آیینه اگر دقیق بگویم دقیق اگر
چرا که پنجره پیوسته گشاده سوی تو آغوش رو به چهرۀ تو و چلچراغ که در چلچله و شب پره که به شب
و شرمساری آیینه را ببین نگاه اگر بکنم همیشه روی مرا می بیند چه فایده! چه فایده!
همیشه دست هایی هستند که چشم های مرا در می آورند که من تو را نگاه می کنم
زمین به دور تو می چرخد در روز
و شب که می چرخد خود را به دور من می چرخاند شبیه فرفره
که من برهنگی ات را شبانه از بَر کردم
تمامی اُریبها و پنهانیها و شیبهای شبیخون فرازهای معراجی فرودهای لذیذ
و غلتهای ریز و یا ریزتر و آبشارهای کوچک و پنهان چشمها و خواب لبها
و انگشت هایی که از لذتی وحشی می لرزیدند هنوز هم می لرزند پدرسگ ها انگار حافظه دارند
اجاق مشتعلی از خیال بی در و پیکر که چنگ می انداخت در بسیط لغزشی از یک بساط نَغزِ لرزیدن
و شعر چیست چیست چیست جز این کشت دادنِ جوانیِ تو در خویش!
نمی رسد همیشه رسیدن دشوار است اما چقدر این نرسیدن، دشوارتر هزار فاصله باید گرفت
و بعد می آید دوباره هزارباره از پس یکدیگر زمان، زمانِ شمردن اگر دقیق بگویم دقیق اگر
هنوز می گویم که خواب می بینم که آرزوی من این بوده خواب نمانم
که پیش از آنکه تو از خانه می روی بیرون تو را ببینم
و خواب می مانم تو می دانی که خواب می مانم اگر دقیق اگر
کشیده ای بزنی گر تو باز توی صورت ظلمت
چنان تلألویی از آفتاب می بارد که هق هقِ من از آن انتهای میدانها بلند می شود
وَ
سرا
زیر
جهان به نام هِق هِق من ایستاده روی پاشنه چرخان
و من مَنَم همه می دانند که هیچ گاه وَ هیچ جا خودم نبودم
“خودِ” مرا حرامیان خوردند
و از هضم رابع تاریخی پَست
عبور دادند
و در چشم خلایق حالا تُکِ شکسته و افتادۀ مدادم هستم گُم و خُرد و لـِه شده در زیر پای عابرها گُم
برای آنکه شهادت دهند شهادت که من زمانی خوشبخت بوده ام
و حالا به هیچ چیز و هیچ جای جهان معتقد شده ام آری حالا حالا
همیشه دست هایی هستند که چشم های مرا در می آورند که من تو را نگاه می کنم
و شهر شهر آستری از ظلمت درست و راست در این نیمروز سرخِ درخشیدن
لباس هایش را، ببین! که پشت و رو تنش کرده
و چاههای ویل جهان فریاد می زنند نخواستیم! نمی خواهیم!
و تو که کورچشمی این لحظه از شقاوت تاریخ را به ارث بردی
قدم به صحن خیابان گذاشته ای
انگار من و جهان درست در برابر چشم همه کفش هامان را عوضی پوشیده ایم
ــــــــــــــــ
به علت محدودیت تعداد کاراکتر، قسمت انتهایی شعر در اینجا نیامده: اما در فضای اینترنت میتوانید آنرا پیدا کنید
ــــــــــــــــــ
و یا باید بلند شوم و سر به کوه و بیابان شهرهای جهان بگذارم
و از مقامات محترم اجازه بگیرم که در بازگشت دست خالی نباشم
جنازۀ زیبایت را به خانه بیارم
و چشم هایت را بنابه توصیۀ تاریخ
همیشه باز همیشه باز همیشه باز نگه دارم***
همیشه دست هایی هستند که چشم های مرا در می آورند که من تو را نگاه می کنم
▨
نوشته شده در ۷-۵ اسفند ۱۳۸۸ تورنتو ـ کانادا
▨
* مصراع عنوان هدیۀ مولاناست.
** دو بیت هدیۀ خواجه حافظ
*** طبیعی است که هر شعری انگار خود، شاعر آن شعر است. این شعر با تغزل شروع شد اما هرقدر پیش رفت، در بازنویسی های متعدد، حوادث اخیر آن را از راه تغزل دور کرد و ناگهان حادثۀ مصیبت بار ندا آقاسلطان، بر روحیه تغزل که می رفت ناب شود، چیره گشت. در هر جا که قتل جوان اتفاق می افتد، با آیین های عمیق و عمومی مرگ سروکار داریم. مرگ را همه حس می کنیم. بزرگی گفته است: عشق و اشک را نتوان نگه داشت. ما که بزرگ نیستیم این حرف را راه و رسم زندگی و شعر می دانیم. در آینده در دفتری جداگانه نسخه های متعدد مسوده های این شعر را با خود شعر به صورت کتاب کوچک در اختیار خواهم گذاشت. رـ ب
▨ نام قطعه: من سردم است
▨ شاعر: فروغ فرخزاد
▨ با صدای: فروغ فرخزاد
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ــــــــــــــــ
من سردم است
من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد.
...
من عریانم، عریانم، عریانم
مثل سکوتهای میان کلامهای محبت عریانم
و زخمهای من همه از عشق است
از عشق، عشق، عشق
...
ای یار! ای یگانهترین یار! آن شراب مگر چند ساله بود؟
...
من این جزیرهٔ سرگردان را
از انقلاب اقیانوس
و انفجار کوه گذر دادهام
و تکهتکه شدن، راز آن وجود متحدی بود
که از حقیرترین ذرههایش آفتاب به دنیا آمد.
...
▨
فروغ فرخزاد
ــــــــــــــــ
پینوشت: این گردانه تنها شامل بندهایی از شعر «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد» است که به انتخاب من تنظیم شده است.
▨ نام شعر: میبینم آن شکفتن شادی را
▨ شاعر: هوشنگ ابتهاج
▨ با صدای: هوشنگ ابتهاج
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ــــــــــــــــ
میبینم
آن شکفتن شادی را
پرواز بلند آدمیزادی را
آن جشن بزرگ روز آزادی را
کیوان
خندان به سایه میگوید:
-دیدی؟!
به تو می گفتم...
-آری، تو همیشه راست می گفتی
میبینم
میبینم
▨
هوشنگ ابتهاج (متخلص به هـ. ا. سایه)
ــــــــــــــــ
هوشنگ ابتهاج این شعر را به مرتضی کیوان تقدیم کرده است.
مرتضی کیوان در پی پناه دادن به سه تن از نظامیان فراری حزب توده در جریان کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲، دستگیر و به جرم خیانت، در روز ۲۷ مهرماه سال ۱۳۳۳ تیرباران شد.
▨ نام شعر: خانه خونین است اینک
▨ شاعر: سیمین بهبهانی
▨ با صدای: سیمین بهبهانی
♪ پالایش و تنظیم: شهروز
────── ♪ ──────
خانه ابری بود روزی؛ خانه خونين است اينک
آن چنان بود اين چنين شد، حال ما اين است اينک
مردهواری طيلسان بر دوش و خون آشام و شبرو
تشنه ی خون با دو دندان چو دو زوبين است اينک
میکَشد در خون پلنگ ِ پير، آهوی جوان را
وحشت ِ قانون ِجنگل؛ تهمت ِ دين است اينک
سرو ِ باغ عشق را نازم که در باران ِ سُربی
چون درخت ِ ارغوان از خون، گلآزین است اینک
میدرخشد خاک همچون آسمان با روشنانش
بر زمین بشکسته شمشادی بلورین است اینک
گِرد ماه ِ چارده؛ شب با شبآویزان سُرخش
رشتهی مرجان نثار ِ زلف مِشکین است اینک
چشم ِ شوخ ِ گزمگان، تا ننگرد دوشيزگان را؛
پردهساز ِ چهرهها، گيسوی پرچين است اينک
نوعروسان ِ بلوراندام ِ بازو مرمری را
حجلهگه گور است و خاک ِ تيره بالين است اينک
گوهر ِ ناسفته را گر شَرع میگويد که مَشکن
سُفتن و آنگه شکستن؟ تا چه آیين است اينک!؟
تيغهی فرياد ِ غم بشکست چون فولاد ِ خنجر
پردهی گوش ِ ستم ديوار ِرويين است اينک
نه! که کارستان ِظالم همچو خاکستر بريزد
حاصل ِ کبريت ِ نفرت، شعلهی کين است اينک
خانه ابری بود روزی، گرچه خونين شد، وليکن
پشت ِ ظلمت وز پی ِ خون؛ صبح ِسيمين است اينک
▨
سیمین بهبهانی، نیمای غزل ِایران
▨ نام شعر: بهار آمد (سرود ساربان)
▨ شاعر: استاد شهریار
▨ با صدای: استاد شهریار
♪ پالایش و تنظیم: شهروز
────── ♪ ──────
بهار آمد که بازم گل به باغ و بوستان خوانَد
به گوشم نالهی بلبل هزاران داستان خوانَد
قفس بگشا و پروازش ده این بَد طوطی ِ خاموش
که گلبانگ ِهمآوازش سوی هندوستان خوانَد
به مرغان ِبهاری گو که این باغ خزاندیده
دگر مرغش عزاخوان است و آواز خزان خوانَد
دل ِ واماندهام بس همرهانش کاروانی شد
همه رِنگی به آهنگ ِدَرای کاروان خوانَد
مگر پروانه مطرح بوده و شبهای افسانه
که شمع ِداستان ما را به جمع ِدوستان خوانَد؟
چه دستانیست با این گوژپشت ِپیر ِتاکستان
که دل در عالم مستیش سرو ِراستان خوانَد
چه ناز-آهنگ ساز ِدل که هم دلها به وجد آرد؛
اگر از تازهها گوید و گر از باستان خوانَد
هنوزت غنچه پیچیده است، از این برگها چون گل
کتابی کن که دل، هم بازبان هم بیزبان خوانَد
اگر تار ِدل و مضراب ِسوز ِ عاشقان داری
به سازی پنجه کن جانا که سیمش جاودان خوانَد
به پشت اشتران کن شهریارا بار ِ مولانا
که شمست مرحباگویان سرود ِساربان خوانَد
▨
سیّد محمّدحسین بهجت تبریزی متخلص به شهریار
────── ♪ ──────
این شعر توسط شاعر به آقای دکتر مرتضای شمس تقدیم شده و بعدا بیت هایی در این باره به آن اضافه شده است که در این خوانش موجود نیست..
متن فوق از روی صدای شاعر پیاده شده و با شعر چاپ شده در کتاب این شاعر، کم و بیشی هایی دارد
این هدیهی نوروزی ما به شماست
ــــــــــــ-
اعلام تحویل سال ۱۳۴۴ از رادیو و تبریک شاه به مردم ایران (تبریک مربوط به نوروز ۱۳۵۵ است)
▨ با صدای: محمدرضا شاه پهلوی
♬ میکس: شهروز
▨ شعر: چه خبر؟ (مَناعی)
▨ شاعر: بیژن الهی
▨ با صدای: شهروز
♪ موسیقی: بداههنوازی سهراب پورناظری
♪ پالایش و تنظیم: شهروز
───────♪ ───────
بیژن الهی جز شاعرانی است که متاسفانه هیچ قطعه ای با صدای خودش در دست نیست. از سویی جایگاه مهم او در شعر مدرن ایران، غیرقابلانکار است. به همین دلیل بر آن شدم تا تعدادی از آثار این شاعر را با صدای خودم اجرا کنم، تا جای او و شعرهایش، در بین شاعران معاصر خالی نماند
───────♪ ───────
چه خبر؟ مرگِ عالَمی تنها
خاطرش خُفته، شاهدش سَفَری.
جانِ جانان، کجا؟ ورای کجا.
گوشه زد با ستارهی سحری.
چه خبر؟ مرگِ دل. گُلی ندمید
تا به لُطفِ هوا، به گریهی ابر
از زمینْ رازِ آسمان نچشید.
تازه شد داغِ لالههای تری.
چه خبر؟ مرگِ حقْحق و هوهو.
لال شد مرغ و نغمه رفت از یاد،
تا که گُنگانِ دهزبانِ دورو
نازْمستی کنند و جلوهگری.
چه خبر؟ مرگِ قول و فصلِ خطاب.
سپر افکند هر زبانآور:
قَبَسی زنده کرد، نَک چه جواب
چون نَفَس بر میاوَرَد شجری؟
چه خبر؟ تا کمانِ غمزه کشید،
از سَمَن تا چمن بشارت رفت؛
نَحْل پوسید و جز غبار ندید
کس بر اوراقِ بوستان اثری.
دودِ دل تا برآوَرَد شبنم،
از نظر رفت و یادِ غنچه نماند.
شُکْرُلله که از صفای اِرَم
سَمَری ماند و لیلهُالقَمَری.
قصّه نو کرد و تَر نکردم مغز.
چه ثَمَر؟ هیچ، شاهدانِ چمن
همه رفتند و چون برآمد نَغْز
عِشْقِ پیچان به دارِ دیدهوری،
دنیا تَیْه بود و بی سر و ته،
«خانه آبادِ» گفت و دید و شنید
شاهدی میکُنند و بَهبَهبَه
مگسِ بیمَریّ و خِیْلِ خری.
▨
بیژن الهی از کتاب دیدن
▨ نام شعر: صبحِ آزادی
▨ شاعر: هوشنگ ابتهاج
▨ با صدای: هوشنگ ابتهاج
♪ موسیقی متن: قطعهی «مدار اول» از حسام ناصری و میلاد محمدی
♪ پالایش و تنظیم این شعر: شهروز
────── ♪ ──────
من آن صبحم که ناگاهان چو آتش در شب افتادم
بیا ای چشمِ روشنبین که خورشیدی عجب زادم
ز هر چاکِ گریبانم چراغی تازه میتابد
که در پیراهنِ خود آذرخشآسا درافتادم
چو از هر ذرهی من آفتابی نو به چرخ آمد
چه باک از آتشِ دوران که خواهد داد بر بادم؟
تنم افتاده خونین زیرِ این آوارِ شب، اما
دری زین دخمه سوی خانهی خورشید بگشادم
الا ای صبحِ آزادی! به یاد آور در آن شادی
کزین شبهای ناباور مَنَت آواز میدادم
در آن دوری و بد حالی نبودم از رُخَت خالی
به دل می دیدمت، وز جان سلامت میفرستادم
سزد کز خونِ من نقشی بر آرد لعلِ پیروزت
که من بر دُرجِ دل، مُهری به جز مِهرِ تو ننهادم
به جز دامِ سَرِ زلفت که آرامِ دلِ سایهست
به بندی تن نخواهد داد هرگز جانِ آزادم
▨
هوشنگ ابتهاج، متخلص به الف. سایه
▨ نام شعر: دریچهها
▨ شاعر: مهدی اخوان ثالث
▨ با صدای: شاعر
♪ پالایش و تنظیم: شهروز
────── ♪ ──────
(راوی ـ بخش اول)
هوا سرد است و برف آهسته بارد
ز ابری ساکت و خاکستری رنگ
زمین را بارش ِ مثقال مثقال
فرستد پوشش ِ فرسنگ فرسنگ
سرود ِکلبهی بیروزن ِ شب
سرود ِبرف و باران است امشب
ولی از زوزههای باد پیداست
که شب مهمان ِتوفان است امشب
دوان بر پردههای برفها؛ باد
روان بر بالهای باد؛ باران
درون کلبهی بیروزن شب
شب ِتوفانی ِسرد ِزمستان
▨
(آواز سگها)
زمین سرد است و برفآلوده و تَر
هوا تاریک و توفان خشمناک است
کشد -مانند گرگان- باد، زوزه
ولی ما نیکبختان را چه باک است؟
کنار ِمطبخ ِ ارباب، آنجا
بر آن خاک ارههای نرم خفتن
چه لذتبخش و مطبوع است، و آنگاه
عزیزم گفتم و جانم شنفتن
وز آن ته ماندههای سفره خوردن
وگر آن هم نباشد استخوانی
چه عمر ِ راحتی، دنیای خوبی
چه ارباب ِ عزیز و مهربانی
ولی شلاق! این دیگر بلایی ست
بلی، اما تحمل کرد باید
درست است اینکه الحق دردناک است
ولی ارباب آخر رحمش آید
گذارد چون فروکش کرد خشمش
که سر بر کفش و بر پایش گذاریم
شمارد زخمهامان را و ما این
محبت را غنیمت میشماریم
▨
(راوی ـ بخش دوم)
خروشد باد و بارَد همچنان برف
ز سقف ِکلبهی بیروزن ِشب
شب ِتوفانی ِسرد ِزمستان
زمستان ِسیاه ِمرگمرکب
▨
(آواز گرگها)
زمین سرد است و برفآلوده و تَر
هوا تاریک و توفان خشمگین است
کشد -مانند سگها- باد، زوزه
زمین و آسمان با ما به کین است
شب و کولاک رعبانگیز و وحشی
شب و صحرای وحشتناک و سرما
بلای نیستی، سرمای پر سوز
حکومت میکند بر دشت و بر ما
نه ما را گوشهی گرم کُنامی
شکاف کوهساری، سر پناهی
نه حتی جنگلی کوچک، که بتوان
در آن آسود بیتشویش، گاهی
دو دشمن در کمین ماست دایم
دو دشمن میدهد ما را شکنجه
برون؛ سرما، درون؛ این آتش ِجوع
که بر ارکان ِما افکنده پنجه
و اینک سومین دشمن که ناگاه
برون جست از کمین و حملهور گشت
سلاح ِ آتشین ... بی رحم ... بی رحم
نه پای رفتن و نی جای ِ برگشت
بنوش ای برف! گلگون شو، برافروز
که این خون، خون ما بیخانمانهاست
که این خون، خون ِگرگان گرسنهست
که این خون، خون فرزندان ِصحراست
درین سرما، گرسنه، زخمخورده
دویم آسیمهسر بر برف، چون باد
ولیکن عزت آزادگی را
نگهبانیم، آزادیم، آزاد
▨
▨ نام شعر: ای آفتاب هالهای از روی ِماه ِتو
▨ شاعر: شهریار
▨ با صدای: شهریار
♪ پالایش و تنظیم: شهروز
ــــــــــــــــــــــــ ♪ ــــــــــــــــــــــــ
ای آفتاب هالهای از روی ِماه ِتو
مَه بر لب ِافق؛ لبهای از کلاه ِتو
لرزنده چون کواکب گاه ِسپیدهدم
شمع ِشبی سیاهم و چشمم به راه تو
کی میرسی به پرچم ِخونین ِچون شفق
خورشید و مه سَری به سنان ِسپاه تو
ای دل، فریب ِجادوی ِمهتابشب مخور
زلفش کشیده نقشهی روز ِسیاه ِتو
آنکو لهیب ِآتش از رو نمیبرد
اندیشهای کند مگر از دود ِآه تو
گر اشکِ توبهات به دوات ِ مَلَک نریخت
بگذار پای من بنویسد گناه ِتو
شاها به خاک ِپای ِتو گلها شکفتهاند
ما هم یکی شکسته و مسکین گیاه ِتو
من روی ِدل به کعبهی کوی تو داشتم
کآمد ندای غیب که این است راه ِتو
یک نوک ِپا به چادر ِچوپانیم بیا
کز دستچین ِلاله کنم تکیهگاه ِتو
آیینه سازمت همهی چشمهسارها
وز چشم ِآهوان بنوازم نگاه ِتو
بعد از «نوای» خواجهی شیراز، شهریار
دل بستهام به نالهی سیم ِسهگاه تو
▨ شعر: آهای خبردار (نسخهی بازسازی شده)
▨ شاعر: حسین منزوی
▨ با صدای: ئاگر گداری
♪ تهیه کننده، پالایش و تنظیم: شهروز
────── ♪ ──────
پیش تر، نسخهی کلاسیک، با صدای شاعر منتشر شد. در این نسخه، صدای با کیفیتتر جایگزین صدای شاعر شده، البته سعی شده تا جای ممکن لحن شاعر بازسازی شود و راوی به جزییات خوانش شاعر وفادار باشد
────── ♪ ──────
آهای خبردار
مستی یا هوشیار؟
خوابی یا بیدار؟
خاله یادگار
تو شبِ سیا
تو شبِ تاریک
از چپ و از راست
از دور و نزدیک
یه نفر داره
جار میزنه، جار؛
آهای غمی كه
مثلِ یه بختک
رو سینهی من
شدهای آوار
از گلوی من
دستاتو، وردار
▨
توی كوچهها
یه نسیم رفته
پی ولگردی
توی باغچهها
پاییز اومده
پی نامردی
توی آسمون
ماهو دق میده
دردِ بیدردی
▨
خاله یادگار
نمیای بریم
شهرو بگردیم
قدم به قدم؟
نمیای بریم
چراغ ورداریم
پرسه بزنیم
دنبالِ آدم؟
كوچههای شهر
پُرِ ولگرده
دل پُرِ درده
شب پُرِ مَردو
پُرِ نامرده
همه پا دارن
همه دَس دارن
اما بعضیا
دورِ خودشون
یه قفس دارن
بعضیاشونم
توی دستشون
یه جَرَس دارن
▨
آره خاله جون
خاله خبردار
باغ داریم تا باغ
یكی غرقِ گل
یكی پُرِ خار
مرد داریم تا مرد
یكی سَرِ كار
یكی سَرِ بار
یكی سَرِ دار
آهای خبردار
خاله یادگار
تو میخونهها
دیگه كی مسته؟
دیگه كی هوشیار؟
تو ویرونهها
دیگه كی مرده؟
كی شده مُردار؟
تو افسونهها
دیگه كی دیوه؟
دیگه كی دیوار؟
▨
آره خبردار
خاله یادگار
میخوان بینِ ما
دیوار بزنن
میله بكارن
خندق بكنن
تو رو ببرن
اونورِ بازار
منو بیارن
اینورِ بازار
▨
از من و توها
بازار شلوغه
تا ما با همیم
دیوار دروغه
بارون نزنه
آبت نبره
من دارم میام
خوابت نبره
خبر، خبردار
خاله یادگار!
من به یادِ تو
بیدار میمونم
تو به یادِ كی
میمونی بیدار؟
▨ شعر: آهای خبردار (نسخهی کلاسیک)
▨ شاعر: حسین منزوی
▨ با صدای: حسین منزوی
♪ پالایش و تنظیم: شهروز
────── ♪ ──────
آهای خبردار
مستی یا هوشیار؟
خوابی یا بیدار؟
خاله یادگار
تو شبِ سیا
تو شبِ تاریک
از چپ و از راست
از دور و نزدیک
یه نفر داره
جار میزنه، جار؛
آهای غمی كه
مثلِ یه بختک
رو سینهی من
شدهای آوار
از گلوی من
دستاتو، وردار
▨
توی كوچهها
یه نسیم رفته
پی ولگردی
توی باغچهها
پاییز اومده
پی نامردی
توی آسمون
ماهو دق میده
دردِ بیدردی
▨
خاله یادگار
نمیای بریم
شهرو بگردیم
قدم به قدم؟
نمیای بریم
چراغ ورداریم
پرسه بزنیم
دنبالِ آدم؟
كوچههای شهر
پُرِ ولگرده
دل پُرِ درده
شب پُرِ مَردو
پُرِ نامرده
همه پا دارن
همه دَس دارن
اما بعضیا
دورِ خودشون
یه قفس دارن
بعضیاشونم
توی دستشون
یه جَرَس دارن
▨
آره خاله جون
خاله خبردار
باغ داریم تا باغ
یكی غرقِ گل
یكی پُرِ خار
مرد داریم تا مرد
یكی سَرِ كار
یكی سَرِ بار
یكی سَرِ دار
آهای خبردار
خاله یادگار
تو میخونهها
دیگه كی مسته؟
دیگه كی هوشیار؟
تو ویرونهها
دیگه كی مرده؟
كی شده مُردار؟
تو افسونهها
دیگه كی دیوه؟
دیگه كی دیوار؟
▨
آره خبردار
خاله یادگار
میخوان بینِ ما
دیوار بزنن
میله بكارن
خندق بكنن
تو رو ببرن
اونورِ بازار
منو بیارن
اینورِ بازار
▨
از من و توها
بازار شلوغه
تا ما با همیم
دیوار دروغه
بارون نزنه
آبت نبره
من دارم میام
خوابت نبره
خبر، خبردار
خاله یادگار!
من به یادِ تو
بیدار میمونم
تو به یادِ كی
میمونی بیدار؟
▨ نام شعر: عروسک کوکی
▨ شاعر: فروغ فرخزاد
▨ با صدای: فروغ فرخزاد
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ــــــــــــــــ
بیش از اینها، آه، آری
بیش از اینها میتوان خاموش ماند
میتوان ساعات طولانی
با نگاهی چون نگاهِ مردگان، ثابت
خیره شد در دود یک سیگار
خیره شد در شکل یک فنجان
در گلی بیرنگ، بر قالی
در خطی موهوم، بر دیوار
میتوان با پنجههای خشک
پرده را یکسو کشید و دید
در میان کوچه باران تند میبارد
کودکی با بادبادکهای رنگینش
ایستاده زیر یک طاقی
گاری فرسودهای میدان خالی را
با شتابی پرهیاهو ترک میگوید
میتوان بر جای باقی ماند
در کنار پرده، اما کور، اما کر
میتوان فریاد زد
با صدایی سخت کاذب، سخت بیگانه
«دوست میدارم»
این بخش در دکلمهی شاعر نیست
میتوان در بازوان چیرهی یک مرد
مادهای زیبا و سالم بود
با تنی چون سفرهی چرمین
با دو پستان درشت سخت
میتوان در بستر یک مست، یک دیوانه، یک ولگرد
عصمت یک عشق را آلود
**
میتوان با زیرکی تحقیر کرد
هر معمای شگفتی را
میتوان تنها به حل جدولی پرداخت
میتوان تنها به کشف پاسخی بیهوده دل خوش ساخت
پاسخی بیهوده، آری پنج یا شش حرف
این بخش در دکلمهی شاعر نیست
میتوان یک عمر زانو زد
با سری افکنده، در پای ضریحی سرد
میتوان در گور مجهولی خدا را دید
میتوان با سکهای ناچیز ایمان یافت
میتوان در حجرههای مسجدی پوسید
چون زیارتنامه خوانی پیر
**
میتوان چون صفر در تفریق و جمع و ضرب
حاصلی پیوسته یکسان داشت
میتوان چشم ترا در پیلهی قهرش
دکمهی بیرنگ کفش کهنهای پنداشت
میتوان چون آب در گودال خود خشکید
میتوان زیبایی یک لحظه را با شرم
مثل یک عکس سیاه مضحک فوری
در ته صندوق مخفی کرد
میتوان در قاب خالی ماندهی یک روز
نقش یک محکوم، یا مصلوب، یا مغلوب را آویخت
{نقش یک محکوم، یا مغلوب، یا مصلوب را آویخت}
میتوان با صورتکها نقطهی {رخنهی} دیوار را پوشاند
میتوان با نقشهایی پوچتر آمیخت
میتوان همچون عروسکهای کوکی بود
با دو چشم شیشهای دنیای خود را دید
میتوان در جعبهای ماهوت
با تنی انباشته از کاه
سالها در لابلای تور و پولک خفت
میتوان با هر فشار هرزهی دستی
بیسبب فریاد کرد و گفت
«آه، من بسیار خوشبختم»
▨
فروغ فرخزاد
از دفتر «تولدی دیگر»
ــــــــــــــــ
پینوشت اول: شوربختانه چندین بند از شعر در خوانش شاعر موجود نبود. اما متن آن در اینجا آمده است.
پینوشت دوم: متن شعر منطبق بر خوانش شاعر است و با نسخهی چاپ شده در کتاب، تفاوتهایی دارد. شکل مکتوب شعر، در داخل آکولاد {} آمده است.
▨ شعر: برف
▨ شاعر: بیژن الهی
▨ با صدای: شهروز
♪ پالایش و تنظیم: شهروز
───────♪ ───────
بیژن الهی جز شاعرانی است که متاسفانه هیچ قطعه ای با صدای خودش در دست نیست. از سویی جایگاه مهم او در شعر مدرن ایران، غیر قابل انکار است. به همین دلیل بر آن شدم تا تعدادی از آثار این شاعر را با صدای خودم اجرا کنم، تا جای او و شعرهایش، در بین شاعران معاصر خالی نماند.
───────♪ ───────
تنها یکبار میتوانست
در آغوشاش کشند
و میدانست -آنگاه- چون بهمنی فرومیریزد
و میخاست
به آغوشام پناه آرد؛
نامش برف بود
تنش برفی
قلبش از برف
و تپشش
صدای چکیدن برف
بر بامهای کاهگلی
و من او را
چون شاخهای که به زیر بهمن شکسته باشد
دوست میداشتم
▨
بیژن الهی از کتاب شعر جوانی ها
مجموعه شعرهای ۱۳۴۱ تا ۱۳۵۱
صفحهی ۱۷
▨ نام شعر: چه فکر میکنی (زندگی)
▨ شاعر: هوشنگ ابتهاج( ا.سایه)
▨ با صدای: هوشنگ ابتهاج
♬ موسیقی: علی عظیمی (قطعه زندگی از آلبوم عزت زیاد)
♬ پالایش و تنظیم: شهروز
ــــــــــــــــــــــــ
چه فکر می کنی؟
که بادبان شکسته، زورق به گل نشستهایست زندگی؟
در این خراب ِ ریخته
که رنگ عافیت از او گریخته
به بُن رسیده
راه بستهایست زندگی؟
چه سهمناک بود سیل ِ حادثه
که همچو اژدها دهان گشود
زمین و آسمان ز هم گسیخت
ستاره خوشهخوشه ریخت
و آفتاب در کبود ِ درههای آب، غرق شد
هوا بد است
تو با کدام باد میروی؟
چه ابر تیرهای گرفته سینهی تو را
که با هزار سال بارش ِ شبانهروز هم
دل تو وا نمیشود
تو از هزارههای دور آمدی
در این درازنای خونفشان
به هر قدم نشان ِ نقش ِ پای ِتوست
در این درشتناک ِ دیولاخ
ز هر طرف طنین گامهای رهگشای توست
بلند و پست این گشاده دامگاه ِ ننگ و نام
به خون نوشته، نامهی وفای توست
به گوش ِ بیستون هنوز
صدای تیشههای توست
چه تازیانهها که با تن ِ تو تاب عشق آزمود
چه دارها که از تو گشت سربلند
زَهی شکوه ِ قامت ِ بلند عشق
که استوار ماند در هجوم ِهر گزند
نگاه کن
هنوز آن بلند ِ دور
آن سپیده، آن شکوفهزار ِ انفجار ِ نور
کهربای آرزوست
سپیدهای که جان آدمی هماره در هوای اوست
به بوی ِ یک نفس در آن زلال دم زدن
سِزَد اگر هزار بار
بیفتی از نشیب ِ راه و باز
رو نهی بدان فراز
چه فکر میکنی؟
جهان چو آبگینهی شکستهایست
که سرو راست هم در او شکسته مینمایدت
چنان نشسته کوه، درکمین درههای این غروب تنگ
که راه بسته مینمایدت
زمان بیکرانه را
تو با شمار گام عمر ما مسنج
به پای او دمیست
این درنگ درد و رنج
به سان ِ رود
که در نشیب دره سَر به سنگ میزند
رونده باش
امید هیچ معجزی ز مرده نیست
زنده باش
▨ نام شعر: هر کجا مرز کشیدند، شما پُل بزنید
▨ شاعر: نجیب بارور
▨ با صدای: نجیب بارور
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ــــــــــــــــ
هر کجا مرز کشیدند، شما پل بزنید
حرف «تهران» و «سمرقند» و «سرِپل» بزنید
مشتی از خاک «بخارا» و گِل از «نیشابور»
باهم آرید و به مخروبهی «کابل» بزنید
هرکه از جنگ سخن گفت، بخندید بر او
حرف از پنجرهی رو به تحمل بزنید
نه بگویید به بتهای سیاسی نه، نه!
روی گور همهی تفرقهها گُل بزنید
دخترانِ قفس افتادهی «پامیر» عزیز
گُلی از باغ خراسان به دو کاکل بزنید
جام از «بلخ» بیارید و شراب از «شیراز»
مستیِ هردو جهان را به تغزل بزنید
هر کجا مرز، -ببخشید که تکرار آمد
فرض بر {با} این که- کشیدند، دوتا پُل بزنید
▨
نجیب بارور
ــــــــــــــــ
پینوشت اول: در برخی نسخههای منتشر شده از این شعر، توالی ابیات متفاوت است.
پینوشت دوم: متن شعر منطبق بر خوانش شاعر است و با نسخهی چاپ شده در کتاب، تفاوتهایی دارد. شکل مکتوب شعر، در داخل آکولاد {} آمده است.
▨ شعر: بگذر شبی ز خلوت این همنشین درد
▨ شاعر: هوشنگ ابتهاج
▨ با صدای: هوشنگ ابتهاج
♬ پالایش و تنظیم: شهروز
────────♬────────
بُگذر شبی به خلوت ِاین همنشین ِ درد
تا شرح آن دهم که غمت با دلم چه کرد
خون میرود نهفته از این زخم ِاندرون
ماندم خموش و آه؛ که فریاد داشت درد
این طُرفه بین که با همه سیل ِ بلا که ریخت
داغ ِمحبت تو به دلها نگشت سرد
من برنخیزم از سر راه ِوفای تو
از هستیام اگرچه برانگیختند گرد
روزی که جان فدا کنمت باورت شود؛
دردا که جز به مرگ، نسنجند قدر مَرد
ساقی بیار جام ِصبوحی که شب نماند
وان لعل ِفام، خنده زد از جام ِلاجورد
باز آید آن بهار و گل سرخ بشکفد
چندین مثال از نفس سرد و روی زرد
در کوی او که جز دل بیدار ، ره نیافت
کی میرسند خانه پرستان خوابگرد
خونی که ریخت از دل ما ، سایه حیف نیست
گر زین میانه ، آب خورد تیغ هم نبرد
▨ نام شعر: طهران
▨ شاعر: محمدرضا حاجرستمبیگلو
▨ با صدای: محمدرضا حاجرستمبیگلو
♬ پالایش و تنظیم: شهروز
ــــــــــــــــــــــــ
تهران من از تو هیچ نمیخواهم جز تکه پارههای گریبانم
نوستالژیای مرگ ِ مکرر را تزریق کن، دوباره پریشانم
تهران دلت همیشه غبارآلود، رویای سنگخیز ِتو وهم آلود
پهلوی پهنههای تو خونآلود، پس یا بمیر یا که بمیرانم
من زخمی از توام، تو چرا زخمی؟ ابرو شکسته، خسته، پر از اخمی
ای پایتخت ِ بخت چه سرسختی؟ انکار کن بگـو که نمیدانم
امّ القرای ِ غربتی و دیزی، ای باغ ِ دشنه، باغچهی تیزی
گور ِاقاقی و ون و تبریــزی، حالا تو را چگونه بترسانم؟
ای سرزمین ِ آدمک و مردک، الّاکلنگ ِدوز و کلک، بیشک
چـاه ِدرک، مخازن ِ نارنجــک ، فندک بزن بسوز و بسوزانم
شمسالعمارههای پُر از ماری، دیو آشیان ِ بیدر و دیواری
سردابی از جنازه و مرداری،از عشقهای بی سر و سامانم
ای شهر شحنهخیز چه مشکوکی، چه کافههای خلوت ِمتروکی
گردوی سرنوشت چرا پوکی؟ از روز و روزگار گریزانم
ده ماه ِسال عاطلی و تعطیل، قانون تو قواعد ِ هردمبیل
ای جنگل ِزنان و صف و زنبیل، هممیهنان ِ مَرد ِ پشیمانم
قاجار؛ غرق سور و سرورت کرد، صاحب قِران؛ تنور ِبلورت کرد
دارالفنون؛ قرین غرورت کرد، در فکر پیش از این و پس از آنم
مشروطه؛ شهر شعر و شعورت کرد، شاهی دوباره از همه دورَت کرد
تا کودتا؛ که زندهبهگورت کرد، خون میخورم هر آینه میخوانم
دیدی که «دختر ِ لر» از اینجا رفت؟ حتی «امیر» دلخور از اینجا رفت
دل نیز با دل ِ پُر از اینجا رفت، من دل شکستهام که نمیمانم
هر شنبهسوری ِتو پُر از کوری، مامورهای خنگ به مزدوری
با لحن ِ خشک و جملهی دستوری، اما به من چه؛ من نه مسلمانم
شریان ِفاضلابترینهایی، شنزاری از سرابترینهایی
ویرانتر از خرابترینهایی، من روح ِ رودهای گریزانم
قحطی زد و دیار ِدمشقم سوخت، دانه به دانه خانهی عشقم سوخت
در پلک ِ خود کفن شد و از غم سوخت، هر دختری که شد دل و شد جانم
▨ نام شعر: اعتراف
▨ شاعر: رضا براهنی
▨ با صدای: شاعر
♬ میکس: شهروز
ــــــــــــــــــــــــ
چون شیشهای شکسته
پراکنده
از آسمان ِ آبی سوزنده
بر روی ریگهای بیابانها
از من شکستهتر کسی آیا
هست؟
وان چشمهای میخی زیباشان
باور نمیکنند مگر،
روزی
من سطح آینهای بودم
که گیسوان لیلی و لیلیها
در جادههای رنگی تاریخی
از من بسوی بادیه جاری بود؟
پرویزَنان آبی و ناب ستارگان
باور نمیکنند مگر،
روزی،
بر من که سطح آینهای بودم
- چون چشمهای خنک، به زمان صبح -
آن کاروان نافهی آهوها
چون عابدان به سجده میافتادند؟
باور نمیکنند مگر،
روزی
غضروف پنجههای کبوترها
بر من که سطح آینهای بودم
پروانهسان به رقص میآغازید؟
و جفت
جفت محرم خود را
میجست
در من که سطح آینهای بودم؟
بسیار گشنه بودم،
تصویرهایی از همهجا در خود
انبار کرده بودم،
و مثل ماده آهوی آبستن
که فکر بچه آهوی خود باشد
سنگینتر از همیشه براهم رفتم
آیا
پرویزَنان آبی و ناب ستارگان
دیگر مرا به یاد نمیآرند؟
قرنی؟
نه!
قرنهایی
بر من گذشته است
پوسیدگی
- باد پلید و سرخ، وزیدهست -
وین جنگل نگار نشینان را
با یک نفس که مثل شبیخون ظلمت است،
پوسانده است
پرویزَنان آبی و ناب ستارگان
دیگر مرا به یاد نمیآرند
ای دوست!
آن دستهای کوچک عاشق را
بر روی پلکهای کسی دیگر بگذار،
زیرا،
اکنون چو تازیانه فرو میآیند
و آن مخمس زیبا را
- انگشتهای ناب بلندت را -
تعویذ بازوان کسی دیگر کن!
زیرا،
هنگام اعتراف رسیده ست:
ارواح شوم آینهها را
من
احضار کردهام
و اعتراف وحشت از شب را
آغاز کردهام:
در روز و روزگاری،
که مردم قلمرو وحشت
همچون کبوتران مهاجر بودند،
و خانهی خودم،
تبعیدگاه قلب خودم بود
من خویش را،
بر روی صفحهها متلاشی کردم:
گاهی، چو خرده نانی،
بر سفرههای خالی کفترها،
بسیار بار، اما،
چون شیشهای شکسته
پراکنده
بر روی ریگهای بیابانها
از من شکستهتر کسی آیا هست؟
پروی َزنان آبی و ناب ستارگان
آیا مرا به یاد نمی آرند؟
وان چشم های میخی زیباشان
باور نمیکنند مگر
روزی
من (مثل) سطح آینهای بودم
که گیسوان لیلی و لیلیها
در جادههای رنگی تاریخی
از من به سوی بادیه جاری بود؟
پرویزَنان آبی و ناب ستارگان
باور نمیکنند مگر
روزی
بر من که سطح آینهای بودم
- چون چشمهای خنک، به زمان صبح -
آن کاروان نافهی آهوها
چون عابدان به سجده میافتادند؟
باور نمیکنند مگر
روزی
غضروف پنجههای کبوترها
بر من که سطح آینهای بودم
پروانهسان به رقص میآغازید؟
و جفت
جفت محرم خود را
میجست
در من که سطح آینهای بودم؟
بسیار گشته بودم
تصویرهایی از همهجا در خود
انبار کرده بودم
و مثل ماده آهوی آبستن
که فکر بچه آهوی خود باشد
سنگینتر از همیشه به راهم رفتم
آیا
پرویزَنان آبی و ناب ِ ستارگان
دیگر مرا به یاد نمیآرند؟
قرنی؟
نه!
قرنهایی
بر من گذشته است
پوسیدگی
- باد پلید و سرخ، وزیدهست -
وین جنگل نگارنشینان را
با یک نفس که مثل شبیخون ظلمت است،
پوسانده است
پرویزَنان آبی و ناب ستارگان
دیگر مرا به یاد نمیآرند
ای دوست!
آن دستهای کوچک عاشق را
بر روی پلکهای کسی دیگر بگذار
زیرا
اکنون چو تازیانه فرو میآیند
وان ((مرمر)) مخمس زیبا را
- انگشتهای ناب بلندت را -
تعویذ بازوان کسی دیگر کن!
زیرا،
هنگام اعتراف رسیده ست:
ارواح شوم آینهها را
احضار کردهام
و اعتراف وحشت از شب را
آغاز کردهام:
در روز و روزگاری
که مردم ِ قلمرو ِ وحشت
مثل کبوتران مهاجر بودند
و خانهی خودم
تبعیدگاه قلب خودم بود
من خویش را،
بر روی صفحهها متلاشی کردم:
گاهی، چو خرده نانی
بر سفرههای خالی کفترها
بسیار بار، اما
چون شیشهای شکسته
پراکنده
بر روی ریگهای بیابانها
از من شکستهتر کسی آیا هست؟
▨
دکتررضا براهنی
از دفتر مصیبتی زیر آفتاب
▨ نام قطعه: تنم در وسعت دنیای پهناور نمیگنجد
▨ شاعر: حیدر یغما (متخلص به یغمای نیشابوری)
▨ با صدای: یغما نیشابوری
♬ موسیقی: کیهان کلهر
♬ پالایش و تنظیم: شهروز
ــــــــــــــــــــــــ
این کولاژ شامل بخشی از مصاحبههای یغمای نیشابوری و خوانش یک بیت از غزل معروف اوست
▨ شعر: هرگز از مرگ نترسیدم من
▨ شاعر: هوشنگ ابتهاج
▨ با صدای: هوشنگ ابتهاج
♬ پالایش و تنظیم: شهروز
────────♬────────
هرگز از مرگ نترسیدم من
مگر امروز که لرزید دلم
داشتم با کیوان
درد دل میکردم
یادم آمد ناگاه
آخرین ماندهی از آن جمع پریشانم من
چه کسی از تو سخن خواهد گفت؟
چه کسی خواب تو را خواهد دید؟
چشم خندانش برقی زد
سایه جان ما هستیم
ما صدای سخن عشقیم
یادگار ِ دل ِ ما
مژدهی پیروزی انسان است
(متن شعر بعدا کامل تر شده و توسط شاعر منتشر شده)
کلن - خرداد ۱۴۰۰
▨ نام شعر (ترانه): حرف
▨ شاعر: شهیار قنبری
▨ با صدای: شهیار قنبری
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ــــــــــــــــ
اگه سبزم، اگه جنگل
اگه ماهی، اگه دريا
اگه اسمم همهجا هست
روی لبها، تو كتابا
اگه رودم؛ رودِ «گنگ»ام
مث بودا*، اگه پاک
اگه نوری به صليبم
اگه گنجی زير خاک
واسه تو قدِ يه برگم
پيشِ تو؛ راضی به مرگم
اگه پاكم مث معبد
اگه عاشق مث هندو
مث بندر واسه قايق
واسه قايق، مث پارو
اگه عكس «چلستون»ام
اگه شهری بیحصار
واسه آرش تيرِ آخر
واسه جاده يه سوار
واسه تو قدِ يه برگم
پيشِ تو؛ راضی به مرگم
اگه قيمتیترين سنگِ زمينم
توی تابستونِ دستایِ تو برفم
اگه حرفای قشنگِ هر كتابم
برای اسم تو چند تا دونه حرفم
اگه سيلم، پيش تو قد يه قطره
اگه كوهم، پيش تو قد يه سوزن
اگه تنپوشِ بلند هر درختم
پيش تو اندازهی دگمهی پيرهن
واسه تو قدِ يه برگم
پيشِ تو؛ راضی به مرگم
اگه تلخی مث نفرين
اگه تندی مث رگبار
اگه زخمی، زخم كهنه
بغضِ يک در، رو به ديوار
اگه جامِ شوكرانی
تو عزيزی، مث آب
اگه ترسی، اگه وحشت
مثِ مردن توی خواب
واسه تو قد يه برگم
پيشِ تو؛ راضی به مرگم
▨
شهیار قنبری
لندن ۱۹۷۴ (۱۳۵۳)
از کتاب «دریا در من» چاپ نگاه
صفحه ۱۶۶
ــــــــــــــــ
* در اجرا واژهی «بودا»، «مریم» شدهاست.
پینوشت: آهنگ و تنظیم این ترانه را واروژان انجام داده و خانم گوگوش اجرا کرده است.
▨ نام شعر: پر نقشتر از فرشِ دلم بافتهای نیست
▨ شاعر: محمدعلی بهمنی
▨ با صدای: محمدعلی بهمنی
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ــــــــــــــــ
گفتم: بِدَوَم تا تو همه فاصله ها را
تا زودتر از واقعه گویم گله ها را
چون آینه پیشِ تو نشستم که ببینی
در من اثرِ سختترین زلزلهها را
پُر نقشتر از فرشِ دلم بافتهای نیست
از بس که گره زد به گره حوصلهها را
ما تلخیِ «نه» گفتنمان را که چشیدیم
وقت است بنوشیم از این پس «بله»ها را
بگذار ببینیم بر این جغدْ نشسته
یک بارِ دگر پر زدنِ چلچلهها را
یک بار هم ای عشقِ من از عقل میاندیش
بگذار که دل حل بکند مسئلهها را
▨
محمدعلی بهمنی
از دفتر شعر «گاهی دلم برای خودم تنگ میشود».
▨ نام شعر: آی لیلی
▨ شاعر: محمدصالحعلا
▨ با صدای: شاعر
♬ پالایش و تنظیم: شهروز
ــــــــــــــــــــــــ
با تو نمیدوم اگر
به تو نمیرسم اگر
اگر اگر اگر اگر
جوانی ام رفته سفر
مصری است در مسیر راه
که میکشاندم به چاه
کج شده آسمان من
دستم نمیرسد به ماه
آی لیلی لیلی لیلی
جوون بودم و شیدا
یک روز به خاطر تو
زدم تو گوش دنیا
آی لیلی لیلی لیلی
و برگشتم...
▨ نام شعر: وعدهی دیدار زیر پنجره
▨ شاعر: منوچهر آتشی (سرنا)
▨ با صدای: منوچهر آتشی
♬ پالایش و تنظیم: شهروز
ــــــــــــــــــــــــ
بدرود یار
وعدهی دیدار زیر پنجره
▨
از سمت ِ کوچهباغ میآیم
با موی ِ خیس
زیر شرشر ِ باران
امشب -چوپار- زیر پنجره
▨
بی رمزی و کلامی میآیم
میایستم چو سایه سروی کج
شاید نبینیام
شاید ببینیام - پس باران و تیرگی -
با پشت قوز کرده
و چشمهای عاشق ِ تبدار زیر پنجره
▨
شاید نبینمت
شاید ببینمت
از پشت شیشههای مهآلود
ـ ای ماه ِ در حصار ـ
در گیسوی شلالِ نگونسار، زیر پنجره
▨
بی حرفی و سلامی
- رمز حضور این است -
(جز من نمیتواند باشد)
وقتی به گوش خود شنیدی
آواز عاشقانهی تلخی را
- آویخته به شرشر ِ باران -
با نالههای زخمی گیتار، زیر پنجره
▨
بدرود یار
وعدهی دیدار
زیر پنجره
▨ نام شعر: هیچکس جز تو نخواهد دید
▨ شاعر:رضا براهنی
▨ با صدای: شاعر
♬ میکس: شهروز
♬ از موسیقی رویالتی فری استفاده شده
ــــــــــــــــــــــــ
هیچکس جز تو نخواهد دید
که چگونه در میان صخرههای سرخ قلبم
یک درخت عشق میروید
و فراز شاخههای رنگدار این درخت عشق
هیچکس جز تو نخواهد دید
که چگونه نور میریزد
هیچکس جز تو نخواهد دید
که چگونه در نگاه تشنهام خورشید میروید
هیچکس جز تو نخواهد دید.
دکتر رضا براهنی
از کتاب شعر آهوانِ باغ
منتخب اشعار رضا براهنی ۱۳۴۱
▨ نام شعر: برای روزنبرگها (خبر کوتاه بود؛ اعدامشان کردند)
▨ شاعر: هوشنگ ابتهاج
▨ با صدای: هوشنگ ابتهاج و محمدرضا شجریان
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ــــــــــــــــ
خبر کوتاه بود؛
-«اعدامشان کردند.»
خروش دخترک برخاست
لبش لرزید
دو چشم خستهاش از اشک پُر شد
گریه را سر داد
و من با کوششی پُر درد، اشکم را نهان کردم
-چرا اعدامشان کردند؟
میپرسد ز من با چشم اشکآلود
{چرا اعدامشان کردند؟}
-عزیزم، دخترم
آنجا، شگفتانگیز دنیاییست {است}
دروغ و دشمنی فرمانروایی میکند آنجا
طلا: این کیمیای خونِ انسانها
خدایی میکند آنجا
شگفتانگیز دنیایی که همچون قرنهای دور
هنوز از ننگ آزار سیاهان دامنآلودهست
در آنجا حق و انسان حرفهایی {حرفهای} پوچ و بیهودهست
در آنجا دشمنی {رهزنی}، آدمکُشی، خونریزی آزادست
و دست و پای آزادیست در زنجیر
عزیزم، دخترم
آنان
برای دشمنی با من
برای دشمنی با تو
برای دشمنی با راستی اعدامشان کردند
و هنگامی که یاران
با سرود زندگی بر لب
به سوی مرگ میرفتند
امیدی آشنا میزد چو گُل در چشمشان لبخند
به شوق زندگی آواز میخواندند
و تا پایان به راه روشن خود باوفا ماندند
عزیزم
پاک کُن از چهره اشکت را، ز جا برخیز
تو در من زندهای، من در تو: ما هرگز نمیمیریم
من و تو با هزارانِ دگر
این راه را دنبال میگیریم
از آنِ ماست پیروزی
از آنِ ماست فردا، با همه شادی و بهروزی
عزیزم
کار دنیا رو به آبادیست
و هر لاله که از خون شهیدان میدمد امروز
نوید روز آزادیست
▨
هوشنگ ابتهاج (متخلص به هـ. ا. سایه)
از دفتر شعر «یادگار خون سرو»
▨ نام قطعه: در وطن خویش غریب
▨ شاعران: هوشنگ ابتهاج، مهدی اخوان ثالث، شهریار، رضا براهنی
▨ با صدای: شاعران
♬ پالایش و تنظیم: شهروز
ــــــــــــــــــــــــ
این کولاژ با تمرکز به مفهوم «حس غربت در وطن خود» ساخته شده و هر شعر با صدای شاعر آن اجرا شده است..
ــــــــــــــــــــــــ
هوشنگ ابتهاج▨
چه غریبانه تو با یاد وطن مینالی
من چه گویم که غریب است دلم در وطنم
مهدی اخوان ثالث▨
قاصدک!
...
دست بردار از این در وطن خویش غریب
قاصد تجربه های همه تلخ
با دلم می گوید
که فریبی تو فریب
که دروغی تو دروغ
▨ شهریار
هم در وطنم بار غريبي به سر و دوش
کوهيست که خواهد بشکاند کمرم را
من مرغ خوش آواز و همه عمر به پرواز
چون شد که شکستند چنين بال و پرم را؟
▨رضا براهنی
در روز و روزگاری
که مردم قلمرو وحشت
همچون کبوتران مهاجر بودند
و خانهی خودم
تبعیدگاه قلب خودم بود
من خویش را
بر روی صفحهها متلاشی کردم:
گاهی، چو خرده نانی
بر سفرههای خالی کفترها
بسیار بار، اما
چون شیشهای شکسته
پراکنده
بر روی ریگهای بیابانها
از من شکستهتر کسی آیا
هست؟
▨ نام شعر: ایرانه خانم ِ زیبا
▨ شاعر: رضا براهنی
▨ با صدای: شاعر
♬ میکس: شهروز
ــــــــــــــــــــــــ
دق که ندانی که چیست گرفتم دق که ندانی تو خانم زیبا
حال تمامَم از آن تو بادا گر چه ندارم خانه در این جا خانه در آن جا
سَر که ندارم که طشت بیاری که سر دَهَمَت سر
با توام ایرانه خانم زیبا!
شانه کنی یا نکنی آن همه مو را فرق سرت باز منم باز کنی یا نکنی باز
آینه بنگر به پشت سر آینه بنگر به زیرزمین با تو منم خانم زیبا
چهره اگر صد هزار سال بماند آن پشت با تو که من پشت پردهام آنجا
کاکل از آن سوی قارهها بپرانی یا نپرانی با تو خدایی برهنهام آنجا
بیتو گدایم ببین گدای کوچهی دنیا
با توام ایرانه خانم زیبا!
با تو از آن جا که سینه به پهلو شود مماس میزنم این حرفها
با تو از آن جا که خیسی شبنم به روی زِهار آرزو بنشاند
با تو از آن جا که گوش و دگمهی پستان به ماه نشینند
با تو از آن جا که میشوم موازی تو فاصله یک بوسه بعد فاصلهها هیچ
چشم یکی داری حالا بکن دو چشمیاش متوازی آهان متوازی آها
خواب نبینم تو را که خواب ندارم نخفته خواب نبیند
با توام ایرانه خانم زیبا!
شانه کنی جعدها به سینهی من هیچ نگویم نگویمَمَ گُمَمَم!
فکر نباشد که فکر کنم فکری هیچم که خوب بگویم نگویمَمَ گُمَمَم
خاک نگویم به گاوها و پرستوها ابر نگویم
ابر نگویم به شبپرهها جغدها و شانه به سرها
فکری هیچم شعر نگویم به چشم باز ماه نگویم که ذوزنقه ماه نگویم
هیچ نگویم نگویمَم گُمَمَم
زانو اگر زن نباشد اگر زن
پهلو اگر زعفران نباشد اگر زن هیچ نگویم
وای که از شکل شکلدار چه بیزارم شانهی آشفتنم کجاست خانم زیبا؟
با توام ایرانه خانم زیبا!
غم که قلندر نشد همیشهی زخمی
رو که به دریا نشد
صبح که خونین نشد آن همه سر آن همه سینه خود نه چنانم طشت بیارید
سر که به جنگل زند برگ به اجساد
رو که به دریا نشد
حال که فرخنده باد خنجر تبعید و داغگاه گلویم جای گُمَمگاه خون که سرایم
کشته که بودم تو را چرا دوباره کشتیام آخر، فلان فلان شده خانم خانم زیبا
با توام ایرانه خانم زیبا!
گوش چه کوچک شود که آب بخوابد سپیده باز بداند مثل دو شب چشم خانم زیبا
هیچ نگویم که خوب بداند
فکری هیچم که سوت زنم جا
شانهی آشفتنم که شنیدی
روحِ برآشفتنم که گوشههای سقف تو لیسیدنم که شیشه شکست
واژه به بالا فکندنم به یاد نداری؟ زیرِزمین روی سرم گذاشتنم
چشم تو را دیدن از پس شانه پشت به دریا و فرش متنهای چه شادی
پس بتوان! آه! باز هم بتوان! خویش را بتوانان!
زیرِزمین روی من همه بو مویهی بوسم حرفِ ندانَم
پس بتوانان مرا که هیچ میچَمَدم سوی فکری هیچم
باغ دگر شد مرغ سخر خواند خانم زیبا
با توام ایرانه خانم زیبا!
عادت این پشت سر نِگهیدن، خانم زیبا!
هیچ نمیافتد از سرم
عادت این پرده را کنار زدن از پنجره
دیدن آنها آنها آنها خنجرشان گورزاد خدایی چگونه هیچ نمیافتد از سرم
عادت این جیغهای تیزِ به پایان نیامده که سر بدهم سر
من مگر این مرگهای جوان را مُردَم؟
من مگر این خونِ ریختهام؟ جنگل درندگان محاصره در خواب چشم غزالی
من مگر این؟
عادت این گونه گفتن این حرفها به شیوهی این شیوههای نگفتن
باز چگونه؟ که هیچ به هرگز که خاک به خورشید و من به زن و زن او آن جا
با توام ایرانه خانم زیبا!
خواستنیتر شدم درون خویش تا که بیایی که عشق بیاید
محو شدم چون کف دریا که خفته سر دَهَم آواز
مثل نهنگی به رنگ غایبِ مخفی
ماه شناور به کفههای سُرینش بی که بداند
ماهی از آن رو به شکل چشم تو باشد
گفتن این مردن زیبا در اوج در آن زیر زیرِ جهان
راز که سبابهای است بر آن لهله حلقه گوشت که حلقه
من که نخواهم نوشت که مُردَم خویشتنیدی مرا که خوب بنوشم زیر زمین را
من که نخواهم نوشت خانم زیبا!
با توام ایرانه خانم زیبا!
این عدسیها دریا باران زیر زمین سه
این عدسیها دریا را میبینند
این عدسیها باران را میبینند
این عدسیها زیر زمین را میبینند
زیرزمینِ سه را چگونه را ببینند؟
دور دور دورنگر مثل باد مثل پرنده وَ زَن
من که نخواهم نوشت که میمیرم
من که نخواهم نوشت باز در آن زیر زمینم
من که نخواهم نوشت خستگی آورده این فضای باز تلألؤ
چهرهی مخدوش و خونِ نگاهت
خندهی قیقاج و خُردی لبها و بعد رَندهی لیمو و ناخن انگشتهای به آن نیکی
بچه شدن مثل بال پرنده
گریهی آن زیر زیر زمینِ سه پس چکنم گفتنت از زیر
هوش درخشان لحظه لحظه-جدایی
من چکنم بیتو من چکنم گفتن و آن خانم زیبا
گفتن این را که هرچه تو گویی کنم
راه ندادن به زیرزمین شکلهای جدایی را
خواستن از ته
او به تو من با شما و ما همه با هم رو به تو تا تَه
راه به دریاچه زدن ترعهی سفلای زیرزمین را زدن بوسه زدن سه
چشم گشوده در آبهای زیر زمین تو پشت به خورشید و ماه خفتن
دیدن آن رندهی لیمو و ناخن انگشتهای نیک
روح به دندان گرفته از جگر دوست داشتن فرو رفتن
بعد درِ نیمهِ باز را دیدن و، رفتن
خفتن و مردن درون چشمهایی که در بُرادهی خونین مژگان میگریند آی وطن!
خنجری از عشق روی نینی تنها نگاه که با من ماند زن! های وطن!
پس چکنم گفتن لبهای خوب گزیده خون لثه لای ستاره زیرزمین! زن!
گفتن آن کلمهی خونین عشق که تنها ما، – پس چکنم من؟ – توان گفتن یا شنیدنش را داشته، داریم
او به تو من با شما و ما همه با هم رو به تو تا ته
هجّی لالای شبنم و اعماق درزهای جلادار
روح سپردن به خلوت بیفکری
من چکنم بی تو من چکنم وَزنِ این چکنم بی تو من چکنم را من چکنم خانم زیبا؟
با توام ایرانه خانم زیبا!
روز که افیونی توام شب که تو افیونی منی جا نگدازی مرا که میدوم از خود
موموی لب گوش زیر زمین باز هم
شب که توییدم تو را و روز منیدنی مرا و خوب توییدم آنها را حال من از این بهارِ یک
پس بتوان! باز هم بتوانان! زیر زمینجانِ اوشُدگی در بهارِ یک
جمعهی ما لای هفتهی رانها روش بگویم روشَم و روشَم خانم زیبا
خاطرهای از تو هیچ نیاید خویش بیایی عور بیایی فکری هیچم کنی هم تو کنارم
با توام اِی . . .
دق که ندانی که چیست گرفتم دق که ندانی تو خانم زیبا!
با توام ایرانه خانم زیبا!
جا نگدازی مرا که میدوم از خود زیرزمین! آی وطن! زن!
تورنتو – جولای۱۹۹۷
▨ نام شعر: شادی نماند
▨ شاعر: مهدی اخوان ثالث
▨ با صدای: شاعر
♬ موسیقی: بداههنوازی سهتار توسط سهراب پورناظری
♬ پالایش و تنظیم: شهروز
ــــــــــــــــــــــــ
شادی نماند و شور نماند و هوس نماند
سهل است این سخن، که مجال ِ نفس نماند
فریاد از او کنند که فریادرس رسد
فریاد را چه سود، چو فریادرس نماند؟
کو، کو، کجاست، قمری مست سرود خوان؟
جز مشتی استخوان و پر، اندر قفس نماند
امید در به در شد و از کاروان شوق
جز نالهای ضعیف ز مسکین جَرَس نماند
طوفانی از غبار بماند و سوار رفت
بس برگ و ساز ِ بیهده ماند و فَرَس نماند
سودند سر به خاک ِ مذّلت کسان چو باد
در برجهای قلعهی تدبیر، کس نماند
کارون و زندهرود پر از خون دل شدند
اترک شکست عهد و، وفای ارس نماند
تنها نه خصم رهزن ما شد، که دوست هم
چندان که پیش رفتش از او باز پس نماند
رفتند و رفت هر چه دروغ و فریب بود
تا مرگ، این حقیقت بی رحم، بس نماند
تابنده باد مشعل مِی! کاندرین ظُلام
موسی بشد؛ به وادی ایمن قَبَس نماند
برخیز «امید» و چارهی غمها ز باده خواه
ور نیست، پس چه چاره کنی؟ چاره پس نماند
▨ شعر: پاییز سبز
▨ شاعر: یدالله رویایی
▨ با صدای: یدالله رویایی
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
_______________________
زمین فصاحت برگ چنار را
به باد خستهی پاییز میسپرد
هوا ترنم سودایی شکفتن را
ز نبض بیتپش خاک میگرفت
غروب حرف خودش را
به گوش جنگل خاموش گفته بود
و شیروانی لال،
میان دودهی افشان شب شبح میشد.
میان در هم ِ هذیان من دو شعلهی سبز
نشست.
به روی شیشه تار
ملال پرده شکست
و از حقیقت اشیا بوی شک برخاست
و با حقیقت اشیا بوی او پیوست
تمام پنجرهی من،
خیال او شده بود.
تمام پوستام از عطر آشتی بیمار،
تمام ذهن من از نور و نسترن سرشار.
من از رطوبت سبز نگاه او دیدم
که در نهایت چشمش کبوتر دل من،
قلمرویی ز برهنهترین هواها داشت
و اشتیاق تبآلود بامهای بلند،
در آفتاب ز پرواز دور او میسوخت
ز روی پنجره من،
خیال او پر زد
و شب ادامه گرفت
و من ادامه گرفتم.
▨
شعر «پاییز سبز» از مجموعه شعر از دوستت دارم
شامل شعرهای ۱۳۴۰ تا ۱۳۴۷
چاپ اول: ۱۳۴۷
▨ نام شعر: کوچه
▨ شاعر: فریدون مشیری
▨ با صدای: فریدون مشیری
♬ پالایش و تنظیم: شهروز
ــــــــــــــــــــــــ
بی تو مهتابشبی، باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم، خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم
در نهانخانهی جانم، گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید
▨
یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو؛ همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من؛ همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشهی ماه فرو ریخته در آب
شاخهها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دلداده به آواز ِشباهنگ
یادم آید، تو به من گفتی:
از این عشق حذر کن
لحظهای چند بر این آب نظر کن
آب آیینهی عشق ِ گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است،
باش فردا، که دلت با دگران است
تا فراموش کنی، چندی از این شهر سفر کن
▨
با تو گفتم: حذر از عشق!؟ ندانم
سفر از پیش تو؟ هرگز نتوانم
نتوانم
روز اول، که دل من به تمنای تو پر زد
چون کبوتر، لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدی، من نه رمیدم، نه گسستم
باز گفتم که: تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم، نتوانم
▨
اشکی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب، ناله ی تلخی زد و بگریخت
اشک در چشم تو لرزید
ماه بر عشق تو خندید
یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم
نگسستم، نرمیدم
▨
رفت در ظلمت غم، آن شب و شبهای دگر هم
نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم
نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم
بی تو اما، به چه حالی، من از آن کوچه گذشتم
▨ نام شعر: آه از آن رفتگان بیبرگشت
▨ شاعر: هوشنگ ابتهاج
▨ با صدای: هوشنگ ابتهاج
▨ موسیقی: قطعه آتشگاه با اجرای کیهان کلهر در کنسرت شهر خاموش
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ــــــــــــــــــــــــ
(قسمت ابتدایی شعر، در خوانش نیامده است)
...
دانه از آن زمان كه در خاك است
با دلش آفتاب ادراك است
سرگذشتِ درخت میداند
رقمِ سرنوشته میخواند
گرچه با رقص و ناز در چمن است
سرنوشت درخت، سوختن است
آن درخت كهن منم كه زمان
بر سرم راند بس بهار و خزان
دست و دامن تهیّ و پا در بند
سر كشیدم به آسمان بلند
شبم از بیستارگی، شب گور
در دلم پرتو ستارهی دور
آذرخشم گهی نشانه گرفت
گه تگرگم به تازیانه گرفت
بر سرم آشیانه بست کلاغ
آسمان تیره گشت چون پر زاغ
مرغ شبخوان که با دلم میخواند
رفت و این آشیانه خالی ماند
آهوان گم شدند در شب دشت
آه از آن رفتگان بیبرگشت
گر نه گل دادم و بر آوردم
بر سری چند سایه گستردم
دست هیزمشکن فرود آمد
در دل هیمه بوی دود آمد
کندهی پیر آتشاندیشم
آرزومند آتش خویشم
▨
هوشنگ ابتهاج (متخلص به هـ. ا. سایه)
▨ نام شعر: یک متر و هفتاد صدم
▨ شاعر: سیمین بهبهانی
▨ با صدای: سیمین بهبهانی
♬ پالایش و تنظیم: شهروز
ـــــــــــــــــــــــــ
یک متر و هفتاد صدم افراشت قامت سخنم
یک متر و هفتاد صدم از شعر این خانه منم
یک متر و هفتاد صدم پاکیزگی، سادهدلی
جان ِ دلارای ِ غزل، جسم ِ شکیبای زنم
زشت است اگر سیرت ِ من، خود را در او مینگری
هیها که سنگم نزنی! آیینهام میشکنم
از جای برخیزم اگر، پرسایهام بید بُنام
بر خاک بنشینم اگر، فرش ِ ظریفم، چمنم
بر ریشهام تیشه مزن! حیف است افتادن ِ من
در خشکساران شما، سبزم، بلوطم، کهنم
یک مغز و صد بیم عسس فکر است در چارقدم
یک قلب و صد شور هوس شعر است در پیرهنم
ای جملگی دشمن من! جز حق چه گفتم به سخن؟
پاداش دشنام شما آهی به نفرین نزنم
انگار من زادمتان؛ کژتاب و بدخوی و رَمان
دست از شما گر بکشم، مهر از شما بر نکنم
انگار من زادمتان؛ ماری که نیشم بزند
من جز مدارا چه کنم با پارهی جان و تنم؟
هفتاد سال این گُله جا، ماندم که از کف نرود
یک متر و هفتاد صدم؛ گورم، به خاک وطنم
▨ نام شعر:تمرکز ِ نشئه (چقدر و چند از این پرندهها بغلت داری
▨ شاعر: رضا براهنی
▨ با صدای: شاعر
♬ پالایش و تظیم: شهروز
ــــــــــــــــــــــــ
چقدر و چند از این پرندهها بغلت داری
بپروازان همه را
من آمدهام
آمادهام
از آسمان کاغذ خالی میبارد
آغشته کردی آغشته مرا به خون خود
بپروازان حالا
کاشکاش آمد کلاغهای جهان نیستند
و آسمان میباراند روح تو را بر روی من
چقدر و چند ببینم و هیچگاه سیر نشوم
میآمدهای انگار با غنچهها از گوشهایت
هر چه با چشمهایم تو را بخورم سیر نمیشوم
سیاوش کسرای
چقدر و چند از این پرندهها بغلت داری
بپروازان همه را
من آمدهام
آمادهام
از آسمان کاغذ خالی میبارد
آغشته کردی آغشته مرا به خون خود
بپروازان حالا
کاشکاش آمد کلاغهای جهان نیستند
و آسمان میباراند روح تو را بر روی من
چقدر و چند ببینم و هیچگاه سیر نشوم
میآمدهای انگار با غنچهها از گوشهایت
هر چه با چشمهایم تو را بخورم سیر نمیشوم
سیاوش کسرای
بسیرانم
بگو بپرانَندَم و دور تو چرخانَندم
و دامنهایت را بتکان بریزانم
من میوه هایم را که پیش مرگ تو باشم
که بوی گردن آهو را بپیچانم به جانم
که پیشِ پیش مرگ تو باشم
«ب»ی شکسته با «الفِ» قد تو میرقصد
حالا همه کلمه آن تو میان من بالای ما
چقدر و چند از این چیزها بغلت داری چقدر و چند
به خودت او گفتی مرا به او در خیالش بِغلتان که خوابش با خوابم آید
حرامیان رؤیاهایم را بیدار کن
که دروازههای زمان باز شده، زن و زمان و زبان همسفر
و شهر را خبر نکن که جنونش بر سطح رنگ میساید
جنون من نگرانیست
مرا به روی انگشتت بچرخان
بچرخانم
بچرخانَنمان که هر دو بیماریم
به کجا که برگردی کجا آن کجاست کجا هم نیست
در نهاد زن و شادی او اوییدن
به گردن خود ببوسانم از کجاهایم به ساحل آمدهام
حتی هنوز هم غرق طراوت نامت
یارم نباش، خودت باشم، خودم باش، خود پیش مرگ تو بودن
خبر کن موسیقی را که گرههای انگشتانت به ماه گره خوردهاند
که ناخنت هلال ماه شده چیزی نیست
هلال و ماه در شب واحد بودی چیزی نیست
مرا به سوی خود بتابان بچین
رسیده و نرسیده بچین
و پنجره را باز کن
جهان به سوی جهان است ببیندت حالا بچینم
برو به هوا
به هوای این که من از پشت پا نگرانت شوم
و آمدی که بیایی بیا
و چنگوار منحنیام را بگیر و باز بغل کن بزن که بخواند
بِدَم به من
بِدَم پهلوهایت را و شانههایت را
بتوفانم و برنگردانم و هیچم کن هیچکس نداندمان
و شهر را خبر نکن
که این که میگویم جنون نداند
و یادگارم کن به دیوارهای هیچ و بنویسانم
و بگو دیوارها را به زیر پاهایت دراز کنند
خود را به سوی آسمان مثل همیشهها بِدِرازان
کسی نداندمان
من آمادهام!
▨ شعر: این بار
▨ شاعر: سیاوش کسرایی
▨ با صدای: سیاوش کسرایی
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ــــــــــــــــــ
بار دگر اگر به درختی نظر کنم
یا از میان بیشه و باغی گذر کنم
چشمم به قدّ و قامت دار و درخت نیست
چشمم به روی نقش و نگار بهار نیست
چشمم به برگ نیست
چشمم به غنچه و گل و سبزینهخار نیست
چشمم به دستهای پُرِ شاخسار نیست
این بار چشم من به سوی آشیانههاست
آنجا که میتپد دل نوزادِ زندگی
واندر هجوم سختترین تندبادهاست
آماجگاه تیر تگرگ و سنان برق
پروازگاه خوشدلی و خانهی بلاست
چشمم به لانههاست.
ای جوجگان از دل توفان برآمده
چشمم پی شماست!
▨
سیاوش کسرایی
شعر در سال ۱۳۵۴ در تهران سروده شده و در دفتر چهل کلید به سال ۱۳۶۰ چاپ شده است.
ــــــــــــــــ
پینوشت اول: این خوانش در شبهای شعر گوته، در مهر ۱۳۵۶، انجام شده است.
پینوشت دوم: عبارت «واندر» در شعر فوق، در کتاب با املای «وندر» آمده است.
▨ نام شعر: نام تمام مردگان یحیی است
▨ شاعر: محمدعلی سپانلو
▨ با صدای: محمدعلی سپانلو
♬ پالایش و تنظیم: شهروز
ــــــــــــــــــــــــ
♬ این شعر توسط شاعر به غزاله علیزاده تقدیم شده است
***
♬ این شعر روایت کودکان همبازی است که در موشکباران پایتخت کشته شدند. شاعر بر این باور است که این کودکان زندهاند و نامشان «یحیی» است که نمادی است از زندگی. سپانلو دربارهی چرایی سرودن این شعر گفته است: «خانه من نزدیک پادگان جمشیدآباد است. در زمان جنگ مرتب اعلام میشد که باید اینجا را تخلیه کنیم. موشکباران شروع شد و یک بار موشکی به کوچه بالایی خانه من که خانه پدری من هم در آن کوچه بود، اصابت کرد. خانه پدریام ویران شد و خانه من هم تقریبا غیرقابل سکونت. من در همان زمان رفتم خانه برادرم که در اکباتان زندگی میکرد. برادرم آلبوم عکسی نشان من داد که در آن آلبوم، عکسی از بچههایی بود که در کوچه خانه پدریام با هم بازی میکردند. همان کوچهای که در موشکباران تمام خانههایش از بین رفته بود و وقتی آن عکس را دیدم، برادرم به من گفت که به غیر از پسرش، تمام بچههای آن عکس در موشکباران کشته شدهاند. این عکس مرا یاد ملتی از کودکان انداخت که در برابر دشمن مقاومت میکنند. اسم یحیی در نام تمام مردگان یحیی است، نماد زندگی است. من با این شعر میخواهم بگویم که آن بچهها نمردهاند که تمامشان زنده و حی هستند.»
ــــــــــــــــــــــــ
نام تمام مردگان یحیی است
نام تمام بچههای رفته
در دفترچه دریاست
بالای این ساحل
فراز جنگل خوشگل
در چشم هر کوکب
گهوارهای بر پاست
بیخود نترس ای بچه تنها
نام تمام مردگان یحیی است
هر شب فراز ساحل باریک
دریا تماشا میکند همبازیانش را
در متن این آبیچه تاریک
یک دسته کودک را
که چون یک خوشه گنجشک
بر پنج سیم برق
هر شب، گرد میآیند
اسفندیار مردهای (بیوزن، مانند حباب کوچک صابون)
تا مینشیند
شعر میخواند
▨
این پنج تا سیم چه خوشگله
مثل خطوط حامله
گنجشگ تپل مپل نک میزنه به خط سل
▨
هر شب در این کشور
ما رفتگان، با برف و بوران باز میگردیم
در پنجرههای به دریا باز
از هیاهو و بانگ چشمانداز
یک رشته گلدان میبرند از خوابهای ناز
ما را تماشا میکنند از دور
که هم صدای بچههای مرده میخوانیم
آوازمان، در برف پایان زمستانی
بر آبهای مرده میبارد
با کودکان مانده در آوار بمباران
در مجلس آواز، مهمانیم
یک ریز میخواند هنوز اسفندیار آن سو
▨
خرگوش و خاکستر شدی ای بچهی ترسو
▨
دریای فردا کشتزار ماست
نام تمام مردگان یحیی است
آنک دهانهای به خاموشی فروبسته به هم پیوست
تا یک صدای جمعی زیبا پدید آید
مجموعهای در جزء جزئش، جامهایی که به هم میخورد
آواز گنجشک و بلور وبرف
آواز کار و زندگی و حرف
آواز گلهایی که در سرما و یخبندان نخواهد مرد
از عاشقان، از حلقه پیوند وبینایی
موسیقی احیای زیبایی
موسیقی جشن تولدها
آهنگهای شهربازیها، نمایشها
در تار و پود سازهای سیمی و بادی
شعر جهانگردی و تعطیلی و آزادی
این همسرایان نامشان یحیی است
و آن دهان، خوانندهاش دریاست
با فکر احیای طبیعتها، سفرها، میهمانیها
دم میدهد یحیی
و بچهها همراه او آواز میخوانند
در نیلآبهی دریا
▨
ای برف ببار
با فکر بهار
بر جنگل و دشت
بر شهر و دیار
ای مادر گرگ
ای چله بزرگ
هی زوزه بکش
هی آه برآر
ما از دل تو
بیباکتریم
از تندر و برق
چالاکتریم
با شمع و چراغ
در خانه و باغ
برف شب عید
همسایه ماست
این سرود و سپید با رنگ امید
فردا که رسید
سرمایه ماست
ای برف ببار
تا صبح بهار
▨
نوبت به نوبت، تا شب تحویل سال نو
گنجشکها و بچههای مرده میخوانند
با چشمهای کوچک شفاف
تا صبح، روی سیمهای برق میمانند
▨
محمدعلی سپانلو - اسفند ماه ۱۳۶۶
▨ نام شعر: پرواز را به خاطر بسپار، پرنده مردنیست
▨ شاعر: فروغ فرخزاد
▨ با صدای: فریدون فرخزاد
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ــــــــــــــــــــــــ
دلم گرفتهاست
دلم گرفتهاست
به ایوان میروم و انگشتانم را
بر پوست کشیدهی شب میکشم
چراغهای رابطه تاریکاند
چراغهای رابطه تاریکاند
کسی مرا به آفتاب
معرّفی نخواهدکرد
کسی مرا به میهمانیِ گنجشکها نخواهدبرد
پرواز را بهخاطر بسپار
پرنده مُردنیست
▨
فروغ فرخزاد
از دفتر شعر تولدی دیگر (شامل شعرهای ۱۳۳۸ تا ۱۳۴۲)
ـــــ
پینوشت: این شعر، آخرین شعر فروغ فرخزاد است.
▨ نام شعر: دلی شکسته و چنگی گسسته گیسویم
▨ شاعر: شهریار (سیّد محمّدحسین بهجت تبریزی)
▨ با صدای: شاعر
♬ پالایش و تنظیم: شهروز
ـــــــــــــــــــــــــ
دلی شکسته و چنگی گسسته گیسویم
ولی به زخمهی غیبی هنوز میمویم
خمیده تاکم و آشفته بید مجنونی
که سرنگون و سرافکنده بر لب ِ جویم
نهفته قند و سخن پشت آئینه و من
به شوق طوطی ِ تصویر ِخود سخنگویم
به سحر غمزهی جانان به جان زنندم تیر
که بستهاند به زنجیر ِ سحر و جادویم
نه منحصر به سرود و ترانهام دستان
که داستان به فسون و فسانه میگویم
گیاهدانهی عشقم فشرده در دل ِ خاک
چنان که دم به دمم میدمند میرویم
گیاه زرد خزانم در آب و گل، لیکن
به جان و دل گل ِ مینای باغ مینویم
سر دوراهه رسیدیم و سرنوشت این بود
برو پدر تو از ان سو و من از این سویم
برس به دادم و این بند زانوان بگشای
به روز وعده که جان میرسد به زانویم
چگونه بر جهم از چنبر کمانهی چرخ
که نُه فلک همه چوگان و من یکی گویم
میان دلبر و من غیر ِ من حجابی نیست
گر این حجاب فکندیم من همه اویم
به چنگ رودکی و توسن سمرقندی
چه بیم ِ دشت بخارا و رود آمویم
به بوی یاسمن و زلف سنبلم مفریب
غلام سنبل ِ آن زلف ِ یاسمن بویم
به شهر خویش اگر شهریار شیرینکار
به شهر خواجه همان سائل سر کویم
▨ نام شعر:دوباره میسازمت وطن
▨ شاعر: سیمین بهبهانی
▨ با صدای: سیمین بهبهانی
♬ پالایش و تنظیم: شهروز
ـــــــــــــــــــــــــ
دوباره میسازمت وطن، اگرچه با خشت ِ جان خویش
ستون به سقف تو میزنم، اگرچه با استخوان خویش
دوباره میبویم از تو گُل، به میل نسل ِ جوان ِ تو
دوباره میشویم از تو خون، به سیل اشک ِ روان ِ خویش
دوباره، یک روز ِ روشنا، سیاهی از خانه میرود
به شعر خود رنگ میزنم، ز آبی آسمان خویش
کسی که «عظم رمیم*» را دوباره انشا کند به لطف
چو کوه میبخشدم شکوه، به عرصهی امتحان خویش
اگر چه پیرم ولی هنوز، مجال تعلیم اگر بُوَد
جوانی آغاز میکنم کنار نوباوگان خویش
حدیث حب الوطن ز شوق، بدان روش ساز میکنم
که جان شود هر کلام دل، چو برگشایم دهان خویش
هنوز در سینه آتشی ، بجاست کز تاب شعلهاش
گمان ندارم به کاهشی، ز گرمی دودمان خویش
دوباره میبخشیام توان، اگر چه شعرم به خون نشست
دوباره میسازمت به جان، اگر چه بیش از توان خویش
ــــــــــــــ
* عظم رمیم: ( عظم + رمیم ) استخوان پوسیده
ــــــــــــــ
در این خوانش بیت معروف زیر موجود نبود:
اگر چه صد ساله مردهام، به گور خود خواهم ایستاد
که بردَرَم قلب اهرمن، ز نعرهی آنچنان خویش
▨ نام شعر: که مرا لمس نمیکنند
▨ شاعر: رضا براهنی
▨ با صدای: رضا براهنی
♬ میکس: شهروز
ــــــــــــــــــــــــ
که من کوتاهتر از آنم که قدم به ارتفاعات ِ پنهان ِ کف ِ پاهای ِ تو برسد
تو انگشتانی داری به آن بلندی که مرا لمس نمیکنند
که من کوتاهتر از آنم که قدم به ارتفاعات ِ پنهان ِ کف ِ پاهای ِ تو برسد
و تو بلندتر از آنی که از وزیدن نسیم عاطفهای مدد بگیری که هیچ عاطفهای بدان بلندا نمیرسد
ببین مرا ببین که در سراسر عمرم گیاهخواره بودهام انگار
اما اما میان تختهسنگهای بیاعتناییِ جهان پیوسته زیستهام
و حال نمیدانم چگونه پاسخ آن چشمهای رنگین را بگویم
که از هزار پرسش پیوسته و پیچاپیچ آکندهاند
که سراسرِ جهانِ پس از عمرم را تاریک ِتاریک خواهند یافت اگر نظر به جایی دیگر کنی
اگر نظر به جایی دیگر کنی میبینی که پیش روی من همه جا شب است
که ظلمت از این کوه و دشت میبارد
که قلههای جهان همگی به حال ریختنند روی شانه و سر من
و خوابهایم طبیعت فرار خویش را از دست دادهاند چپیدهاند درونم
▨ نام شعر: خيال خام پلنگ من به سوي ماه پريدن بود
▨ شاعر: حسین منزوی
▨ با صدای: شاعر
♬ پالایش و تنظیم: شهروز
ــــــــــــــــــــــــ
خيال خام پلنگ من به سوي ماه پريدن بود
و ماه را ز بلندايش به روي خاك كشيدن بود
پلنگ من دل مغرورم پريدو پنجه به خالي زد
كه عشق ماه بلند من ورای دست رسيدن بود
من و تو آن دو خطيم آری موازيان به ناچاری
كه هر دو باورمان زاغاز به يكدگر نرسيدن بود
گل شكفته خداحافظ اگرچه لحظه ديدارت
شروع وسوسه اي در من به نام ديدن و چيدن بود
شراب خواستم و عمرم شرنگ ريخت به كام من
فريبكار دغل پيشه بهانه اش نشنيدن بود
اگر چه هيچ گل مرده دوباره زنده نشد اما
بهار در گل شيپوري مدام گرم دميدن بود
چه سرنوشت غم انگيزي كه كرم كوچك ابريشم
تمام عمر قفس مي بافت ولي به فكر پريدن بود
ـــــــــــــــــــ
گویند پلنگ را خوی غریبیست، که هیچ کس و هیچ چیز را بالاتر از خود نمیتواند دید. در شبهای بدر کامل، دیدار ماه بلندتر، پلنگ را به خشم و جنونی میکشاند که از سنگها و صخرهها برجهد و حریف گستاخ را از افلاک به خاک فرو کشد
▨ شعر: هرچند عمر در غم و حرمان گذاشتم
▨ شاعر: هوشنگ ابتهاج
▨ با صدای: هوشنگ ابتهاج
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ــــــــــــــ
هرچند عمر در غم و حرمان گذاشتم
هرگز دل از محبت او برنداشتم
جان و دل است هیمهی آن آتشی که من
همت به زندهداشتنش برگماشتم
در داوِ عشق دستِ تهی نیست عذرِ مرد
من از میانِ مدعیان جان گذاشتم
در خاک و خون میان علَمهای سرنگون
با رایتِ وفای تو سر برفراشتم
بیرون ز هرچه صورت بیداری است و خواب
نقشی که از خیالِ تو در دل نگاشتم
بیحاصل است فرصتِ فصلِ سیاهکار
سرسبز باد بذرِ امیدی که کاشتم
عشقی به دست کردم و چون سایه در رهش
صد ره سرم زدند و ز سر، پای داشتم
▨
هوشنگ ابتهاج (متخلص به هـ. ا. سایه)
تهران، تیر ماه ۱۳۸۶
▨ نام شعر: تکیهگاه (غزل ۳)
▨ شاعر: مهدی اخوان ثالث
▨ با صدای فروغ فرخزاد
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ــــــــــــــــ
ای تکیهگاه و پناه
زیباترین لحظههای
پر عصمت و پر شکوهِ
تنهایی و خلوت من
ای شطِ شیرینِ پر شوکتِ من
ای با تو من گشته بسیار
در کوچههای بزرگِ نجابت
ظاهرنهبنبستِ عابرفریبندهی استجابت
در کوچههای سرور و غمِ راستینی کهمان بود
در کوچهباغِ گلِ ساکتِ نازهایت
در کوچهباغِ گلِ سرخِ شرمم
در کوچههای نوازش
در کوچههای چه شبهای بسیار
تا ساحل سیمگونِ سحرگاه رفتن
در کوچههای مهآلودِ بس گفتوگوها
بی هیچ از لذتِ خواب گفتن
در کوچههای نجیبِ غزلها که چشم تو میخواند
گهگاه اگر از سخن باز میماند
افسون پاکِ مَنَش پیش میراند
ای شطِ پر شوکتِ هر چه زیباییِ پاک
ای شطِ زیبای پر شوکتِ من
ای رفته تا دوردستان
آنجا بگو تا کدامین ستارهست
روشنترین همنشینِ شب غربت تو؟
ای همنشینِ قدیم شبِ غربتِ من
ای تکیهگاه و پناه
غمگینترین لحظههای کنون بینگاهت تهی مانده از نور
در کوچهباغِ گلِ تیره و تلخِ اندوه
در کوچههای چه شبها که اکنون همه کور
آنجا بگو تا کدامین ستاره است
که شبفروزِ تو خورشید پارهست؟
▨
مهدی اخوان ثالث (متخلص به م. امید)
از دفتر شعر «آخر شاهنامه»
منتشر شده به سال ۱۳۳۸
ــــــــــــــــ
پینوشت: این شعر با صدای شاعر، یعنی مهدی اخوان ثالث نیز موجود است و قبلا منتشر شده است.
▨ نام شعر: تکیهگاه (غزل ۳)
▨ شاعر: مهدی اخوان ثالث
▨ با صدای: مهدی اخوان ثالث
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ــــــــــــــــ
ای تکیهگاه و پناه
زیباترین لحظههای
پر عصمت و پر شکوهِ
تنهایی و خلوت من
ای شطِ شیرینِ پر شوکتِ من
ای با تو من گشته بسیار
در کوچههای بزرگِ نجابت
ظاهرنهبنبستِ عابرفریبندهی استجابت
در کوچههای سرور و غمِ راستینی کهمان بود
در کوچهباغِ گلِ ساکتِ نازهایت
در کوچهباغِ گلِ سرخِ شرمم
در کوچههای نوازش
در کوچههای چه شبهای بسیار
تا ساحل سیمگونِ سحرگاه رفتن
در کوچههای مهآلودِ بس گفتوگوها
بی هیچ از لذتِ خواب گفتن
در کوچههای نجیبِ غزلها که چشم تو میخواند
گهگاه اگر از سخن باز میماند
افسون پاکِ مَنَش پیش میراند
ای شطِ پر شوکتِ هر چه زیباییِ پاک
ای شطِ زیبای پر شوکتِ من
ای رفته تا دوردستان
آنجا بگو تا کدامین ستارهست
روشنترین همنشینِ شب غربت تو؟
ای همنشینِ قدیم شبِ غربتِ من
ای تکیهگاه و پناه
غمگینترین لحظههای کنون بینگاهت تهی مانده از نور
در کوچهباغِ گلِ تیره و تلخِ اندوه
در کوچههای چه شبها که اکنون همه کور
آنجا بگو تا کدامین ستاره است
که شبفروزِ تو خورشیدپارهست؟
▨
مهدی اخوان ثالث (متخلص به م. امید)
از دفتر شعر «آخر شاهنامه»
منتشر شده به سال ۱۳۳۸
ــــــــــــــــ
پینوشت: در ابتدا، صدای فروغ فرخزاد را میشنوید.
▨ نام شعر: ای سرزمین من
▨ شاعر: خسرو گلسرخی
▨ با صدای: خسرو گلسرخی
♬ پالایش و تنظیم: شهروز
ــــــــــــــــــــــــ
این استعمار؛
این جامهی سیاه معلق را
چگونه پیوندی است
با سرزمین من؟
▨
آن کس که سوگوار کرد خاک مرا
آیا شکست
در رفتوآمد ِ حمل ِ این همه تاراج؟
▨
این سرزمین من چه بیدریغ بود
که سایهی مطبوع خویش را
بر شانههای «ذوالکتاف» پهن کرد
و باغها میان عطش سوخت
و از شانهها طناب گذر کرد
▨
این سرزمین من چه بی دریغ بود
ثقل زمین کجاست؟
من در کجای جهان ایستادهام؟
با باری ز فریادهای خفته و خونین
ای سرزمین من
من در کجای جهان ایستادهام؟
▨
خسرو گلسرخی، این شعر را در آخرین دفاعیهی خود در دادگاه نظامی خوانده که عینا اینجا آمده است. گلسری توسط همین دادگاه محاکمه و بلافاصله اعدام شد
▨ شعر: من عاشق چشمت شدم
▨ شاعر: افشین یداللهی
▨ با صدای: افشین یداللهی
♬ پالایش و تنظیم: شهروز
ــــــــــــــــــــــــ
وقتي گريبان عدم با دست خلقت میدَريد
وقتي ابد چشم تو را پيش از ازل میآفريد
وقتی زمين ناز ِ تو را در آسمانها میكشيد
وقتی عطش طعم تو را با اشكهايم میچشيد
من عاشق چشمت شدم، نه عقل بود و نه دلی
چيزی نمیدانم از اين ديوانگی و عاقلی
يك آن شد اين عاشق شدن؛ دنيا همان يك لحظه بود
آن دم كه چشمانت مرا از عمق چشمانم رُبود
وقتي كه من عاشق شدم، شيطان به نامم سجده كرد
آدم زمينیتر شد و عالم به آدم سجده كرد
من بودم و چشمان تو؛ نه آتشی و نه گِلی
چيزی نمیدانم از اين ديوانگی و عاقلی
من عاشق چشمت شدم، شاید کمی هم بیشتر؛
چیزی در آن سوی ِ یقین، شاید کمی همکیشتر
آغاز و ختم ِ ماجرا، لمس تماشای تو بود
دیگر فقط تصویر من، در مردمکهای تو بود
▨ نام شعر: امشب تمام عاشقانش را دست به سر کن
▨ شاعر: محمد صالحعلا
▨ با صدای: محمد صالحعلا
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ــــــــــــــــ
امشب تمام عاشقان را دستبهسر کن
یک امشبی با من بمان با من سحر کن
بشکن سرِ من کاسهها و کوزهها را
کج کن کلاه! دستی بزن٬ مطرب خبر کن
گلهای شمعدانی همه شکلِ تو هستند
رنگینکمان را بر سر زلفِ تو بستند
تا طاقِ ابرویِ بتِ من تا به تا شد
دُردیکِشان پیمانههاشان را شکستند
تو میر عشقی، عاشقان، بسیار داری
پیغمبری، با جانِ عاشق کار داری
یک چکه ماه افتاده بر یاد تو و وقت سحر
این خانه لبریز تو شد شیرینبیان حلوایِ تر
امشب تمام عاشقان را دستبهسر کن
یک امشبی با من بمان با من سحر کن
▨
محمد صالحعلا
▨ شعر: زمان میان من و او جدایی افکندهست
▨ شاعر: هوشنگ ابتهاج
▨ با صدای: هوشنگ ابتهاج
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
زمان میان من و او جدایی افکندهست
من ایستاده در اکنون و او در آیندهست
چه مایه گشتم و آینده حال گشت و گذشت
هنوز در پی آینده، حال گردندهست
به هر قدم قدَری گفتم از زمان کَندم
کنون چو مینگرم او ز عمر من کَندهست
به آرزو نرسیدیم و دیر دانستیم
که راه دورتر از عمرِ آرزومندست
تو آن زمان به سرم سایه خواهی افکندن
که پیشِ پای تو، ترکیب من پراکندهست
به شاهراه طلب، بیم نامرادی نیست
زهی امید که تا عشق هست پایندهست
ز دورباشِ حوادث دلم ز راه نرفت
بیا که با تو هنوزم هزار پیوندست
به جان سایه که میرنده نیست آتش عشق
مبین به کشتهی عاشق، که عاشقی زندهست
▨
هوشنگ ابتهاج (متخلص به هـ. ا. سایه)
تهران، خرداد ۱۳۸۵
▨ سه شعر کوتاه از حسین پناهی
▨ شاعر: حسین پناهی
▨ با صدای: حسین پناهی
♬ پالایش و تنظیم: شهروز
ــــــــــــــــــــــــ
به خانه میرفت
با کیف
و با کلاهی که بر هوا بود
چیزی دزدیدی؟-
مادرش پرسید
دعوا کردی باز؟-
پدرش گفت
و برادرش کیفش را زیر و رو میکرد
به دنبال آن چیز
که در دل پنهان کرده بود
تنها مادربزرگش دید
گل سرخی را در دست فشرده کتاب هندسهاش
و خندیده بود
▨ نام شعر: هیچکس جز تو نخواهد دید
▨ شاعر:رضا براهنی
▨ با صدای: رضا براهنی
♬ پالایش و تنظیم: شهروز
ــــــــــــــــــــــــ
دیروز من چقدر عاشق بودم
فرزند چشمهای شاد تو بودم
وقتی که تو قد راست کرده بودی و یک بند فریاد میزدی
من دوست دارم من دوست دارم من دوست دارم
بعدش نشسته بودی و حرفی نمیزدی
تنها از آن حواشی شاد از نگاه بادامت خورشید میدمید
یک جفت چشم گوشتی از زیر شانههایت عریان نگاهم میکردند
و چشمهایم را میبستند
تا لذتم مرا ببرد سوی بازوی کوچههایت
بوی اقاقیا و لمس خزه در عمق آبهای جنونآمیز
و بالا کشیده شدن چون موج در شب مهتابی
و بازگشت و مهره ماهی مانند
و عطر شور تراشیده شدن از تو، وقتی که اختلال داغی از حد فاصل زانوها و قلبم زبانه کشید
اسبی شبیه سبز که از یک ستاره به آن سرسرا سکوت سرازیرساز
و من، خداخدا که دنیا پایان نیابد
و چرخش زمان و زمین جاودانه باز بماند
مثل همین تو که در یک همان متبلور میشد
شُرا شَرایَ شارَ شَهورا شُرا شَرایَ شارَ شَهورا
دیروز من چقدر
عاشقتر از همیــ ...
مثل همین تو که در هَما ...
شُرا
▨ نام شعر:میوههای ملال
▨ شاعر: یدالله رویایی
▨ با صدای: یدالله رویایی
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
تو میگریزی و من در غبار رویاها
هزار پنجره را بیشكوه میبندم
به باغ سبز نوید تو میسپارم خویش
هزار وسوسه را در ستوه میبندم
تو میگریزی و پیوند روزهای دراز
مرا چو قافلهی سنگ و سرب میگذرد
درنگ لحظهی سنگین انتظار، چو كوه
به چشم خستهی من پای درد میفشرد
تو میگریزی چونان كه آب از سر سنگ
ز سنگ ِ لال نخیزد نه شِكوه، نه فریاد
تو میگریزی چونان كه از درخت، نسیم
درخت ِ بسته نداند گریختن با باد
تو میگریزی و با من نمیگریزی، لیك
غم ِ گریز تو بال ِ شكیب میشكند
چو از نیامدنت بیم میكنم، با من
نگاه سبز تو نقش فریب میشكند
بیا كه جلوهی بیدار هر چه تنهاییست
به نوشخند گوارای مهر، خواب كنیم
به روی تشنگی بیگناه لبهامان
هزار بوسهی نشكفته را خراب كنیم
تو میگریزی اما -دریغ! میماند
خیال خستهی شبها و میوههای ملال
اگر درست بگویم، نمیتوانم باز
به دست حوصله بسپارم آرزوی وصال
▨
شعر «میوههای ملال» از مجموعه شعر از دوستت دارم
شامل شعرهای ۱۳۴۰ تا ۱۳۴۷
چاپ اول: ۱۳۴۷
▨ شعر: چه مبارک است این غم که تو در دلم نهادی
▨ شاعر: هوشنگ ابتهاج
▨ با صدای: هوشنگ ابتهاج
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ــــــــــــــــــــــــــ
چه مبارک است این غم که تو در دلم نهادی
به غمت که هرگز این غم، ندهم به هیچ شادی
ز تو دارم این غم خوش، به جهان از این چه خوشتر؟
تو چه دادیام که گویم که از آن بهام ندادی؟
چه خیال میتوان بست و کدام خواب نوشین
به از این درِ تماشا که به روی من گشادی؟
تویی آنکه خیزد از وی همه خرّمی و سبزی
نظر کدام سروی؟ نفس کدام بادی؟
ز کدام ره رسیدی، ز کدام در گذشتی
که ندیدهدیده ناگه به درونِ دل فتادی؟
به سرِ بلندت ای سرو که در شبِ زمینکن
نفسِ سپیده داند که چه راست ایستادی
به کرانههای معنی نرسد سخن چه گویم
که نهفته با دلِ سایه چه در میان نهادی؟
▨
هوشنگ ابتهاج (متخلص به هـ. ا. سایه)
▨ نام شعر: باران
▨ شاعر: حمید مصدق
▨ با صدای: حمید مصدق
♬ پالایش و تنظیم: شهروز
ــــــــــــــــــــــــ
وای، باران
باران
شيشهی پنجره را باران شست
از دل من اما
چه کسی نقش تو را خواهد شست؟
آسمان سربی رنگ
من درون قفس ِ سرد ِ اتاقم دلتنگ
میپرد مرغ نگاهم تا دور
وای، باران
باران
پر مرغان نگاهم را شست...
*فقط بخش اول شعر میکس شده*
▨ نام شعر: دریچهها
▨ شاعر: مهدی اخوان ثالث
▨ با صدای: شاعر
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ـــــــــــــــــــــــــ
ما چون دو دریچه، روبروی هم
آگاه ز هر بگو مگوی ِ هم
هر روز سلام و پرسش و خنده
هر روز قرار ِ روز آینده
عمر آینهی بهشت، اما...
آه
بیش از شب و روز ِ تیر و دی کوتاه
اکنون دل من شکسته و خستهست
زیرا یکی از دریچهها بستهست
نه مهر فسون، نه ماه جادو کرد
نفرین به سفر، که هرچه کرد او کرد
▨
مهدی اخوان ثالث
از دفتر شعر: آخر شاهنامه
منتشر شده به سال ۱۳۳۸
▨ نام قطعه: مونولوگ نمایش هملت
▨ شاعر: ویلیام شکسپیر
▨ با صدای: مهران مدیری
♬ پالایش و تنظیم: شهروز
♬ این منولوگ را مهران مدیری از حفظ و در برنامهی کتابباز اجرا کرده.
▨ نام قطعه: معاملهی عصر ما (هفتمین و آخرین برش از شعر بلند اسماعیل)
▨ شاعر: رضا براهنی
▨ با صدای: رضا براهنی
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ــــــــــــــــــــــــ
تقدیمنامهی شاعر: تقدیم به خاطرهی مخدوش دوستم اسماعیل شاهرودی [آینده] که در پاییز شصت در تهران مُرد
ــــــــــــــــــــــــ
-مثل گلولهای که به هنگام فرورفتن فقط یک سر انگشت اثر میگذارد
{مثل گلولهای که به هنگام فرورفتن یک سرانگشت اثر میگذارد}
ولی در آن سو، خندقی متلاشی از گوشت و عصب و استخوان میسازد-
این است معاملهای که عصر ما با ما کرده است!
از روی خندق متلاشی لباس مرتبی پوشیدهایم
راه میرویم، دوستانمان را میبوسیم، در جلسات مربوط به دموکراسی مینشینیم
در حالی که، مسئله اصلاً این نیست! چیزی در درون ما مدام
میسوزد و میپوسد
پیها، مویرگها، سرخرگها پاره میشوند، خونریزی ادامه دارد
خندق دارد درشت تر از تن ما میشود. ما خود همان خندق دهان بازکرده هستیم
و آنوقت، یکیمان میشود اسماعیل، دیوانهای دوقبضه،
که هم «استالین» را خدا میداند، و هم به زنش {هم زنش}، به پسرش،
به برادرش، به دوستانش بدگمان است
و میخواهد استالین بیاید و او را از دست همه نجات دهد
...
هوشنگ میگوید، چرا چیزی جز تفسیر طبری بخوانم {میخوانم}؟
رسیدهام وسط جلد دوم، نثر خوبیست {خوبی است}.
دختر هفده سالهی «نون» را مجبور کردهاند که راجع به پدرش به «رفقا» گزارش بدهد
وسعت خندق را می بینی؟
«پدرم مرد خوبی است! از مادرم جدا شده. گاهی با آدمهای مشکوک قهوه میخورد
اگر لازم باشد، به خاطر حزب میکشمش!»
...
وسعت خندق را میبینی؟
...
و بعضیها معلوم نیست کجا هستند. احمد در یک چاه درون چاه، درون چاه فرو رفته.
میگویند غلام سر و سبیلش را تراشیده. تا حال بی گیس و سبیل ندیدمش
و جنگ ادامه دارد. در همه جا.
و دختر «نون» گزارش میدهد: «میکشمش!» و این است خندق!
ای آشنای من در باغهای بنفش و جنون و بوسه
{ای آشنای من در باغهای بنفش جنون و بوسه}!
ای اسماعیل! ای چشمبند به چشم
...
خندق درشتتر از تن تو میشود
اسماعیل، ای چهره بر خاک نرم جهان نهاده تا پایان ابدیت!
حقیقت تو چیزی جز این نیست
من نباید حرفی از گل نازکتر میزدم
{من نباید حرفی از گل نازکتر به تو میزدم}، ولی حقیقتِ تو چیزی جز این نیست
چشمبندت را بردار {برداری} میفهمی، چشمبندت را بردار!
▨
رضا براهنی
بهمن ۱۳۶۰ تا فروردین ۱۳۶۱ – تهران
از کتاب «شعر بلند اسماعیل»
ـــــــــــــــــ
تذکر: فقط بندهایی از بخش ابتدایی شعر بلند اسماعیل، به انتخاب من تنظیم شده است.
ـــــــــــــــــ
پینوشت: متن شعر منطبق بر خوانش شاعر است و با نسخهی چاپ شده در کتاب، تفاوتهایی دارد. شکل مکتوب شعر، در داخل آکولاد {} آمده است.
▨ نام قطعه: اسماعیل در تیمارستان (برش ششم از شعر بلند اسماعیل)
▨ شاعر: رضا براهنی
▨ با صدای: رضا براهنی
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ــــــــــــــــــــــــ
تقدیمنامهی شاعر: تقدیم به خاطرهی مخدوش دوستم اسماعیل شاهرودی [آینده] که در پاییز شصت در تهران مُرد
ــــــــــــــــــــــــ
وﻗﺘﯽ از ﭘﺸﺖ ﭘﻨﺠﺮهی ﺗﯿﻤﺎرﺳﺘﺎن
ﺧﯿﺎﺑﺎن را ﻣﯽدﯾﺪی و ﺑﺮگﻫﺎ ﻣﯽرﯾﺨﺘﻨﺪ
و ﺣﺎﻓﻈﻪات ﯾﺎری ﻧﻤﯽﮐﺮد
ﮐﻪ ﺑﺮگﻫﺎ را ﮐﺠﺎ دﯾﺪهای
وقتیکه {وقتی} ﻣﯽﺧﻮاﺳﺘﯽ رﻫﮕﺬران ﺑﺮﮔﺮدﻧﺪ
و ﺗﻮ را ﺑﺒﯿﻨﻨﺪ،
وﻟﯽ ﻫﻤﻪ ﺳﺮ در ﮔﺮﯾﺒﺎن ﻋﺒﻮر ﻣﯽﮐﺮدﻧﺪ
-و ﺗﺎزه ﯾﮏ ﻋﺪه ﻣﯽﮔﻔﺘﻨﺪ
ﭼﺮا ﺷﻌﺮ اﯾﻨﻬﺎ ﻓﺼﯿﺢ ﻧﯿﺴﺖ!-
آه، ای مجنونِ پشت میلههای درون!
صورتت را که میدیدم، انگار به ته چاه عمیقی نگاه میکردم {میکردیم}
...
آه، ای اسماعیل، ای دوزخیِ سر سرخ کرده در تابهی وحشت!
دوزخ به اضافهی کلمه یعنی شاعر!
...
ای بدگمان به پزشک و پرستار، به زن و معشوق و پسر، ای بدگمان به خویشتن!
ای مفتش عقاید خود چند لحظه پیش از شُکِ برقی!
ای خوابگرد، ای بیخواب، ای چشم دوخته به قرصهای خواب!
و قرصهایی که قرار بود بخش چپ فلج مغزت {بخش چپ مغزت} را راه بیندازند!
...
سر هیولاییات را از پشت پنجرهی تیمارستان به سوی خیابان برگردان!
فصل دارد تکرار میشود و برف از پارو بالا میرود
و خروسهای کز کردهی زیر طاقهی بقالی ایستادهاند
{و خروسهای کز کرده زیر طاقی بقالی ایستادهاند}
لنگهای {و لنگهای} حمام پایین تیمارستان در پشت بام یخ بستهاند
و ماشینها با زنجیر چرخهاشان زمین را بیرحمانه کتک میزنند
برق از نوک موهای سرخت فرو میرود و به یک چشم زدن
از ناخن پایت بیرون میخزد {میجهد}
و حافظهی اندامهایت مخدوش میشود
تو دیگر حافظه نداری {و تو حافظه نداری}
و حتی مرا که لبهایت را میبوسم، نمیشناسی
برای شاعر شدن تنها حافظه کافی نیست
دوزخ به اضافهی کلمه یعنی شاعر
...
ای آشنای من در باغهای بنفش و جنون و بوسه {ای آشنای من در باغهای بنفش جنون و بوسه}!
ای اسماعیل! ای چشمبند به چشم تا کنار مذبح رفته، ای سربریده!
عینکت را از روی چشمهای قیقاجت بردار
...
چشمبندت را بردار {برداری} میفهمی، چشمبندت را بردار!
▨
رضا براهنی
بهمن ۱۳۶۰ تا فروردین ۱۳۶۱ – تهران
از کتاب «شعر بلند اسماعیل»
ـــــــــــــــــ
تذکر: فقط بندهایی از بخش ابتدایی شعر بلند اسماعیل، به انتخاب من تنظیم شده است.
ـــــــــــــــــ
پینوشت: متن شعر منطبق بر خوانش شاعر است و با نسخهی چاپ شده در کتاب، تفاوتهایی دارد. شکل مکتوب شعر، در داخل آکولاد {} آمده است.
▨ نام شعر: عینکت را بردار اسماعیل (برش پنجم از شعر بلند اسماعیل)
▨ شاعر: رضا براهنی
▨ با صدای: رضا براهنی
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ــــــــــــــــــــــــ
تقدیمنامهی شاعر: تقدیم به خاطرهی مخدوش دوستم اسماعیل شاهرودی [آینده] که در پاییز شصت در تهران مُرد
ــــــــــــــــــــــــ
در کنار بقبقوی کف کردهی موج به جدار لولههای نفت
حفرهای هست که شیطان آن را کنده
از حفره که پایین برویم، در حجرهها، پشت میلههای اطلسی {ابلیسی}
شاعرها را خواهیم دید
که نمیدانند که شاعر هستند، اما هستند، زیرا شاعر کسیست {کسی است} که دوزخ را تجربه کرده باشد
حتی اگر شعری هم نگفته باشد
و دوزخ تجربهایست {تجربی است}، تو آنرا تجربه کردهای
حتی اگر شعرهای چندان عالی هم نگفته باشی
...
از آن حفره پایین میرویم
موهای سرخ تو و ریش سفید من در چشم ساکنان حجرهها منعکس است
عینکت را بردار اسماعیل عزیزم، بگذار دوزخ از چشمهای قیقاجت
فرو بلغزد!
چه جوانانی! اسماعیل، میبینی؟ چه جوانانی!
بسیاریشان هنوز صورت عشق را بر سینه نفشردهاند
و موهای صورت پسرها هنوز درنیامده. و دخترها را میبینی؟
چه پاهای لطیفی دارند!
جنگ است، اینجا هم جنگ است اسماعیل!
گریه نکن! فریاد نکن! دهنش را ببندید، قوانین را به هم زده است!
گریه نکن اسماعیل، جنگ است!
نفت از کنار حجرهها بالا میرود
چه معجون عجیبی! چاههای نفت در کنار حجرههاست
و در حجرهها جوانان نشستهاند!
آه، چه نفتی! شیر ظلمت است این نفت!
و نفتکشها در سکوت پر میشوند
و جوانان در سکوت پیر میشوند
و در اعماق زمین، و در بالاسر، و بین دو دست یک بدن {بین دست یک بدن}،
جنگ است اسماعیل، جنگ است!
مرده باد شاعری که راز حجره و چاه را نداند
زنده باشی تو که این راز را میدانستی
...
از حجرههای تو در توی کنار چاههای نفت که بالا خزیدم، به لبهی چاه رسیدم
کابوسهایم با من آمدند و در کنار کابوسهای بیرون صف کشیدند
کابوسهای بیرون بهتر از کابوسهای درون نیستند
...
ای اسماعیل! عینکت را از رو چشمهای قیقاجت بردار
عینکزدههای دیگر میآیند
از کنار چاههای نفت بالا میآیند
و زنان اشباحی هستند که فقط لبهای کبود و چانههای تبخال زدهشان را میبینی
از گیسوهای زیباشان خبری نیست
صورتهای بی سرِ یکبُعدی دارند
و از شب و روز آفاق بیخبرند
دست بر شانهی نفر جلویی گذاشتهاند و از کنار چاههای {چاه} نفت بالا میآیند
و هیچ کس چیزی نمیگوید
و چیزی هم نیست که بگوید
و فقط از سنگرهای پدر و پسر، پدر و دختر، از سنگرهای همسایه و همسایه،
صدای تیر شنیده میشود
و بدنهای راست در بارانهای خونین به زمین میخورند
و باران که بند میآید، ماهی خائن را میبینی که از پشت دکلهای نفت بالا آمده است
چه مهتابی اسماعیل، چه مهتابی! با نورش نیمهجانها را لو میدهد و
بعد، مسلسلها، ستارهها را مُرس میزنند
و موشک، خانهها را مثل اسباببازی به هوا میپراند
و آنچه در بازگشت به سوی زمین برمیگردد به خرمنِ افشان میماند
که سریعتر از یک خرمن پایین میآید
آفتاب که میزند، نخلها در برابر دکل نفت
به کودکان دبستانی صف بسته در برابر ناظمی سختگیر میمانند
جنگ است، اسماعیل، جنگ است،
و بعضی از جسدها را بی نام و نشان دفن میکنند
و بعضیها را با نام و نشان
و موش و موریانه چه میدانند که مردگان شناسنامهی تاریخی دارند یا نه
آفتاب بر گورستان و گلستان یکسان میریزد {میتابد}
و باران خادم و خائن نمیشناسد
...
▨
رضا براهنی
بهمن ۱۳۶۰ تا فروردین ۱۳۶۱ – تهران
از کتاب «شعر بلند اسماعیل»
ـــــــــــــــــ
تذکر: فقط بندهایی از بخش ابتدایی شعر بلند اسماعیل، به انتخاب من تنظیم شده است.
ـــــــــــــــــ
پینوشت: متن شعر منطبق بر خوانش شاعر است و با نسخهی چاپ شده در کتاب، تفاوتهایی دارد. شکل مکتوب شعر، در داخل آکولاد {} آمده است.
▨ نام قطعه: مرثیهای برای اسماعیل (برش چهارم از شعر بلند اسماعیل)
▨ شاعر: رضا براهنی
▨ با صدای: رضا براهنی
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ــــــــــــــــــــــــ
تقدیمنامهی شاعر: تقدیم به خاطرهی مخدوش دوستم اسماعیل شاهرودی [آینده] که در پاییز شصت در تهران مُرد
ــــــــــــــــــــــــ
قسم به چشم حیوانها در تنهاییِ نیمهشبانِ جنگل که با معصومیت، مازندران را مینگرند
که من در زیر خاک سفر میکردم که تو را به خاک سپردند
...
به مدد عشق از خاک {گور} بیرونت خواهم کشید
...
تو نمردهای، فقط دیوانهتر شدهای {شدی}
...
ای دیوانه، دیوانهتر از خود، چرا مرده باشی و من ندانسته باشم؟
چرا من زنده باشم و تو مرده باشی؟
...
ای دل سپرده بوده به درناها!
تو زیباتر از آنی که بر شانههایت تنها ملیلهدوزی موریانهها بیفتد
پرواز کن! پرواز کن از قفس خاک!
تو زیباتر از آنی که بر شانهی آسمان ننشینی و کهکشانها را مثل تخمه نشکنی
...
ای بدعتگذارِ زبان پریش {پریشی} شاعران عالم
...
ای نهان گشته از چشمِ منِ بی یار
...
ای غرقه در مردابهای ساکت، در برگهای پاییز، در شبهجزایر متروک
در بهمنهای فروریخته، در دریاچههای نمک، در تپههای بلند طاسیده {تپههای طاسیده}
در آشیانههای بیپرنده {آشیانههای پرنده}، در آسمانهای بیستاره،
در خورشیدهای بیمثال {بیمدار}، در مهتابیهای مشرف به خالی،
در کوچههای تهی از قدمهای عاشقان!
...
سرت چه پرچم خونینی بود که در خیابانها میتاخت!
و بنفش آسمان، چه زیبا، چه بهتانگیز، قیقاج چشمهایت را میشست
همیشه من آسمان را جیغ خواهم کشید، بگذار متوسطها هرچه میخواهند بگویند
...
مرده باد شاعری که رازِ عشق و مرگ را نداند
زنده باشی تو که رازِ نیزه و خون را هم میدانستی
...
آه، ای جنون! ای مرگ! ای شعر! اسماعیل! عینکت را بردار
تا ببینی که راست میگویم
...
▨
رضا براهنی
بهمن ۱۳۶۰ تا فروردین ۱۳۶۱ – تهران
از کتاب «شعر بلند اسماعیل»
ـــــــــــــــــ
تذکر: فقط بندهایی از بخش ابتدایی شعر بلند اسماعیل، به انتخاب من تنظیم شده است.
ـــــــــــــــــ
پینوشت: متن شعر منطبق بر خوانش شاعر است و با نسخهی چاپ شده در کتاب، تفاوتهایی دارد. شکل مکتوب شعر، در داخل آکولاد {} آمده است.
▨ نام قطعه: جنگ است اسماعیل (برش سوم از شعر بلند اسماعیل)
▨ شاعر: رضا براهنی
▨ با صدای: رضا براهنی
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ــــــــــــــــــــــــ
تقدیمنامهی شاعر: تقدیم به خاطرهی مخدوش دوستم اسماعیل شاهرودی [آینده] که در پاییز شصت در تهران مُرد
ــــــــــــــــــــــــ
به یاد شبی میافتم که پسرم دو روزه بود
با گونههایی مثل حباب نارنج
چه نیمهشبی بود در بیمارستان!
زنم از کنار پرده ماه را میپایید که در آسمان بولوار شناکنان میرفت
تو ناگهان کنار در اتاق با آغوشی از گل ظاهر شدی
چگونه آمدی؟ ساعتها از وقت ملاقات گذشته است اسماعیل
گفتی: «بیمارستان {بیمارستانها} و تیمارستانها به روی «آینده» بازند
و حالا بلند شو، اسماعیل! به بیمارستانها و تیمارستانها و آیندهها
بگذر
و به گورستانها و اردوگاهها، جنگ است اسماعیل، جنگ است و
اسماعیلها براستی ذبح میشوند
...
جنگ است اسماعیل، جنگ!
بین همسایه و همسایه، پدر و پسر، مادر و دختر
و بیمارستانها و تیمارستانها به روی آینده بازند
و این را تو گفته بودی
...
عینکت را بردار اسماعیل، این جهان قیقاج را با چشمهای قیقاجت ببین
...
و سایهای از اعماق برمیخیزد
و مسلسلها جهان را ناگهان مورس میزنند
جنگ است اسماعیل، جنگ است، و اسماعیلها براستی ذبح میشوند
و ستارهای در آسمان زمین ما نیست که نیفتاده باشد
...
از اهواز تا سرخس پچپچهی شهدا با نمنم باران و چهچهی چلچلهها میآمیزد
ارهای تیره {تیز} در پای زخمها فرو میرود
و خمپارهها خانهها و خاکها را با هم به بالا میپرانند
و آدمها به پشت بامهای دورتر پرتاب میشوند
[«سه تا از بچههاش مرده {بچهها مردند}. خودش؟ دکتر میگوید سرش ضربه دیده. بدجوری. پایگاه مغزش تکان خورده. گلویش را سوراخ کردند، از آنجا بهش اکسیژن میدهند. شش روز است سقف را نگاه میکند. باقی، سلامت شما. به خانم سلام برسانید. سایه تان…
حتماً. حتماً»]
...
عینکت را بردار اسماعیل، این جهان قیقاج را با چشمهای قیقاجت ببین
مواظب باش روی مینها پا نگذاری
جنگ است اسماعیل، جنگ
و کوسهها از خلیج فارس عقب نشستهاند
ماهیها کشته شدهاند
و از قشقرق موزون موسیقی الکترونیکی نهنگها خبری نیست
موشک زمین و موج را با هم میدرد
ولی هنوز نفتکشها دست نخورده باقی ماندهاند
-مثل عروسهای {عروسکهای} پولدار که به رغم دستمالیِ نوکر، گماشته، برادر،
حتی پدر و دوستان پدر
شب زفاف متاعی از معجزه دارند تا تقدیم شاه -داماد تاریخ- بکنند
جنگ است اسماعیل
و همنامهای تو ذبح میشوند تا شهرهای دوردست جهان چراغان
باقی بماند
راهها بستهاند
دهان سنگرها را با تل جسدها قفل کردهاند
زمین به آسمان پریده، اسماعیل!
خونین شهر نفتکشیست {نفتکشی است} بمباران شده که در موزهای به تماشایش گذاشتهاند
نفتکشها میغلتند و میروند و از بالاسر نهنگهای هراسان عمان
به سوی اقیانوس سوت میکشند
جهان صبحانهی رنگینیست {رنگینی است} که به رغم میل تو، سرمایه {سرمایهی} آن را با اشتها میبلعد
جنگ است اسماعیل، جنگ است!
با جنونِ همیشهجوانِ تو همرنگ است!
پس مرده باد شاعری که راز نیزه و خون را نداند
زنده باشی تو که راز سنگر و ستاره را هم میدانستی
...
▨
رضا براهنی
بهمن ۱۳۶۰ تا فروردین ۱۳۶۱ – تهران
از کتاب «شعر بلند اسماعیل»
ـــــــــــــــــ
تذکر: فقط بندهایی از بخش ابتدایی شعر بلند اسماعیل، به انتخاب من تنظیم شده است.
ـــــــــــــــــ
پینوشت: متن شعر منطبق بر خوانش شاعر است و با نسخهی چاپ شده در کتاب، تفاوتهایی دارد. شکل مکتوب شعر، در داخل آکولاد {} آمده است.
▨ نام قطعه: ای شاعر نسلی تهیدست (برش دوم از شعر بلند اسماعیل)
▨ شاعر: رضا براهنی
▨ با صدای: رضا براهنی
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ــــــــــــــــــــــــ
تقدیمنامهی شاعر: تقدیم به خاطرهی مخدوش دوستم اسماعیل شاهرودی [آینده] که در پاییز شصت در تهران مُرد
ــــــــــــــــــــــــ
ای شاعر نسلی تهیدست!
گورت کجاست تا {تا که} به مدد عشق تو را از اعماق آن بیرون بکشم {کشم}؟
ای اسماعیل! ای برادر من! بلند نشو از رختخوابت
یادت صبحانهایست که در روز اول انقلاب خوردم
...
ای که واژهها را هم یکیک و هم دستهدسته فراموش کردی
تو را به خدا، بلند نشو از رختخوابت
-مثل آسمانی که پرندههایش {پرندگانش} را فوج به فوج فراموش میکند
مثل شبی که ستارههایش {ستارگانش} را فراموش میکند-
بلند نشو از رختخوابت
ای پدر زخمی کبوترهای گریان ایران
{ای پدر زخمی پرندگان گریان آسمان ایران}
...
ای تبعید شده از شانهی سوختهی کویر به روسپیخانهی تهران!
تهران، تو را، پیش از آن که بمیری به گوری گمنام بدل کرد
بلند نشو از رختخوابت
اما به من بگو: گورت کجاست تا ابریشمی از کلمات بر آن بریزم
...
▨
رضا براهنی
بهمن ۱۳۶۰ تا فروردین ۱۳۶۱ – تهران
از کتاب «شعر بلند اسماعیل»
ـــــــــــــــــ
تذکر: فقط بندهایی از بخش ابتدایی شعر بلند اسماعیل، به انتخاب من تنظیم شده است.
ـــــــــــــــــ
پینوشت: متن شعر منطبق بر خوانش شاعر است و با نسخهی چاپ شده در کتاب، تفاوتهایی دارد. شکل مکتوب شعر، در داخل آکولاد {} آمده است.
▨ نام قطعه: باغهای بنفش و جنون و بوسه (برش اول از شعر بلند اسماعیل)
▨ شاعر: رضا براهنی
▨ با صدای: رضا براهنی
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ــــــــــــــــــــــــ
تقدیمنامهی شاعر: تقدیم به خاطرهی مخدوش دوستم اسماعیل شاهرودی [آینده] که در پاییز شصت در تهران مُرد
ــــــــــــــــــــــــ
...
ای شاعرتر از شعرهای خود و شعرهای ما
ای تباه شده در دانشگاه، در مدارس، در کافهها، میخانهها
و در محبت زن و فرزند و دوستان نمکنشناسی چون ما
...
ای که از خانهی اجارهایات در امیرآباد
خواب جایزهی لنین را میدیدی
...
ای متناقض ابدی! که سادگی روحت به پیچیدگی همهی عقایدت میچربید
...
ای مثل باغی از درختان گردو در ذهن کودکان سادهی شعر!
...
ای ناشتای عشق!
ای آشنای من در باغهای بنفش جنون و بوسه!
...
▨
رضا براهنی
بهمن ۱۳۶۰ تا فروردین ۱۳۶۱ – تهران
از کتاب «شعر بلند اسماعیل»
ـــــــــــــــــ
تذکر: فقط بندهایی از بخش ابتدایی شعر بلند اسماعیل، به انتخاب من تنظیم شده است.
▨ نام شعر: آنچه نوشته ام
▨ شاعر: رضا براهنی
▨ با صدای: شاعر
♬ پالایش: شهروز
ــــــــــــــــــــــــ
تذکر:تنها چند سطر از انتهای شعر، به دلیل خستگی دکتر براهنی دکلمه نشد و صد حیف که چند صفحه انتهایی این شعر، با صدای شاعر آن موجود نیست
▨ نام شعر: سینهام دکان عطاریست
▨ شاعر: محمد صالحعلا
▨ با صدای: محمد صالحعلا
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ــــــــــــــــ
سینهام دکان عطاریست
دردت چیست؟
شمبلیله، رازیانه، شاهی و گشنیز
اهل آویشن، نبیذِ سرخِ شورانگیز
سینهام دکان عطاریست
دردت چیست؟
تو اگر جسمت بهاران است
اما جانِ تو پاییز
راه را گم کردهای
عازم مسجد سلیمانی ولیکن میرسی تبریز
عاشقی تو
عاشقی تو
سینهام دکان عطاری است
دردت چیست؟
من برای عاشقِ بیکس
من برای عاشقِ بیچیز
راه رفتن، گریه کردن زیر باران میکنم تجویز
نازبوها، بوی نعناع، بوی یاس
...پیرهن چاکی، درآمیدن لباس
سینهام دکان عطاریست
دردت چیست؟
▨
محمد صالحعلا
▨ شعر: نگاه (نگاهت میکنم خاموش و خاموشی زبان دارد)
▨ شاعر: هوشنگ ابتهاج
▨ با صدای: هوشنگ ابتهاج
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ــــــــــــــــــــــــ
نگاهت میکنم خاموش و خاموشی زبان دارد
زبان عاشقان چشم است و چشم از دل نشان دارد
چه خواهشها در این خاموشیِ گویاست، نشنیدی؟
تو هم چیزی بگو چشم و دلت گوش و زبان دارد
بیا تا آنچه از دل میرسد بر دیده بنشانیم
زبانبازی به حرف و صوت معنی را زیان دارد
چو همپرواز خورشیدی مکن از سوختن پروا
که جفت جان ما در باغِ آتش آشیان دارد
اَلا ای آتشینپیکر! بر آی از خاک و خاکستر
خوشا آن مرغ بالاپر که بال کهکشان دارد
زمانفرسود دیدم هرچه از عهد ازل دیدم
زهی این عشق عاشقکش که عهد بیزمان دارد
ببین داس بلا ای دل، مشو زین داستان غافل
که دست غارت باغ است و قصد ارغوان دارد
درونها شرحهشرحه است از دم و داغ جداییها
بیا از بانگ نی بشنو که شرحی خون فشان دارد
دهان سایه میبندند و باز از عشوهی عشقت
خروش جان او آوازه در گوش جهان دارد
▨
هوشنگ ابتهاج (متخلص به هـ. ا. سایه)
▨ شعر: آنچه نوشتهام
▨ شاعر: رضا براهنی
▨ با صدای: شاعر
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ـــــــــــــــــــــ
تقدیمنامهی شاعر: به الکا
و یک خاطر دیگر خاص آن فریشته است، دیو در او در نیاید
شمس تبریزی
ـــــــــــــــــــــ
نام تمامی پرندههایی را که در خواب دیدهام
برای تو در اینجا نوشتهام
نام تمامی آنهایی را که دوست داشتهام
نام تمامی آن شعرهای خوبی را که خواندهام
و دستهایی را که فشردهام
نام تمامی گلها را در یک گلدان آبی
برای تو در اینجا نوشتهام
وقتی که میگذری از اینجا یک لحظه زیر پاهایت را نگاه کن
من نام پاهایت را برای تو در اینجا نوشتهام
و بازوهایت را – وقتی که عشق را و پروانه را پل میشوند، و کفترها را در خویش میفشرند
برای تو در اینجا نوشتهام
یک دایره در باغ کاشتهام که شب آن را خورشید پر میکند، و روز، ماه
و یک ستارهی آزاد گشته از تمامی منظومهها
میروید از خمیرهی آن
آن را هم برای تو در اینجا نوشتهام
مرا ببخش من سالهاست دور ماندهام از تو
اما همیشه، هر چه در همهجا، در شب، یا روز، دیدهام
و هر که را بوسیدهام برای تو در این جا نوشتهام
تنها برای تو در این جا نوشتهام
در دوردستی و، با دلبستگی؛
حجم پرندهی درشتی، در آشیانه مانده، از خستگی؛
روح تمامی نگرانی، در چشمهای منتظر، متمرکز؛
من رازهای اقوام دربدر را
برای تو در اینجا نوشتهام
افسوس رفتهاند جوانهایی که دوش به دوشم از جادههای خاکی بالا میآمدند
من نام یکیک آنها را میدانم
و داغ میشوم
وقتی که نام یکیک آنها را میخوانم
آنها همه فرزند خوابهای جهان بودند
تعبیرهای من از خوابهایشان
وِردِ زبان مردم دنیاست
تعبیرها را هم برای تو در این جا نوشتهام
در باغها
بعضی درختهای میانسال سالهاست که میگریند
زیرا که آشیان چلچلههاشان را
توفان ربوده است
من گفتهام که شمعهای جوان را
دور درختها روشن کنند
نام درختهای میانسال را
نام تمام چلچهها را
برای تو در این جا نوشتهام
و مردگان دو گونه بودند
تا من کنار میزنم این پرده را
از روی مرگ
تو چشم خویش را ورزیده کن که ببینی
یک دسته از این مردگان
انگار هیچگاه نمیمردند
بلکه، با قبرهای فسفری از راه قبرستانها بر میگشتند
و شهرها را روشن میکردند
نور چراغهای آیندههای زمین بودند؛
و دستهی دیگر
مظلوم بودند
انگار هرگر نبوده بودند؛
از بدو زندگانی، انگار مرده بودند
یک جاروی بزرگ زیرزمینی
میروفت خاکه ارهی تنهای آنها را
و در چاههای بیته میریخت
این رُفت و ریخت ذات طبیعت بود
من نامهای هر دو گونه مرده را
برای تو دراین جا نوشتهام
من دوست داشتم که صورت زیبایی را
بر روی سینهام بگذارم
وَ بمیرم
اما چنین نشد
وَ نخواهد شد
هستی خسیستر از اینهاست
بنگر به مرگ و زندگی «حافظ»
«حافظ» چگونه زیستنش نسبی است
ما هیچگاه نمی فهمیم «حافظ» چگونه مُرد
انگار مشت بستهی مرگش را همچون فریضهی مکتومی با خویش برده است
حالا
از راهها که میگذری
بنگر به چاههای عمیقی که من از آنها پایین خزیدهام
این چاهها دهان دایرهای دارند
از آسمان که بنگری انگار هر دهانه دفی کهنه است که انگشتهای دفزن آن را سوراخ کرده است
اما
پشت جدارهی این چاهها هم
دف میزنند
دفهای کُردی
اینگونه من
از این جهان به رؤیت خورشید رفتهام
–از توی یک دف کهنه
وقتی که اطراف من دف میزدند–
دنیا برای من معنی ندارد
من دوست داشتم که صورت زیبایی را بر روی سینهام بگذارم
وَ بمیرم
اما نشد
هستی خسیستر از اینهاست
دردی که آدم حسی
احساس میکند
بیانتهاست
من این چکیدههای اول و آخر را هم
برای تو در اینجا نوشتهام
گرچه روحم تبلور ویرانی است
اما، ذهنم غریبترین چیز است
هر روز گفتنِ این چیزها برای من از روز پیش دشوارتر شده است
من حافظ تمامی ایام نیستم
اما
حتی اگر بمیرم
چیزی نمیرود از یادم
عمری گذشته است و نخواهد آمد
عمر همه نه عمر منِ تنها
من خاطرات عالم و آدم را
در باغ
در دایره کاشتهام
{در دایره
در باغ کاشتهام}
آن دایره
در باغ
محصول حِسِّ زندگانی من بود
هر میوهای که میافتد از شاخهی درخت میافتد در دایره
تکرار میشود در دایره
تکرار و فاصله، تکرار و دایره، تکرار دایرهها در میان فاصلهها
محصول حِسِّ زندگانی من بود
من این نگاه دایرهای را هم
برای تو در این جا نوشتهام
حالا
نزدیکتر بیا و، کلید در باغ را
از من بگیر
نشانی آن باغ را
روی کلید
برای تو در اینجا نوشتهام
من سالهاست دور ماندهام از تو
و میروم که بخوابم
من پرده را کنار زدم
حالا تو با خیال راحت
پروانهوار
در باغ گردش کن
من بالهای پروانهها را هم
با رنگهای تازه
برای تو در اینجا نوشتهام
▨
تحریر اوّل دهم دی ۱۳۶۹ – تهران
تحریر نهایی نهم آذر ۱۳۷۱ – تهران
رضا براهنی
از کتاب «خطاب به پروانهها»، نشر مرکز، صفحه ۳۱
ــــــــــــــــ
پینوشت: متن شعر منطبق بر خوانش شاعر است.
شکل مکتوب شعر، در داخل آکولاد {} آمده است.
▨ نام قطعه: باز کن پنجره را
▨ شاعر: حمید مصدق
▨ با صدای: شاعر
♬ پالایش و تنظیم: شهروز
ــــــــــــــــــــــــ
گرچه شب تاریک است
دل قوی دار
سحر نزدیک است
دل من در دل شب
خواب پروانه شدن میبیند
مهر در صبحدمان داس به دست
خرمن خواب مرا میچیند
...
باز کن پنجره را
تو اگر باز کنی پنجره را
من نشان خواهم داد به تو زیبایی را
بگذر از زیور و آراستگی
...
من تو را خواهم برد
به عروسی عروسکهای کودک خواهر خویش
که در آن مجلس جشن
صحبتی نیست ز دارایی داماد و عروس
صحبت از سادگی و کودکی است
چهرهای نیست عبوس
کودک خواهر من
در شب جشن عروسی عروسکهایش میرقصد
کودک خواهر من
امپراطوری پر وسعت خود را هر روز شوکتی میبخشد
کودک خواهر من
نام تو را میداند
نام تو را میخواند
*فقط بخش هایی از شعر (به انتخاب من) میکس شده*
▨ بخشی از نامه غلامحسین ساعدی به طاهره کوزهگرانی
▨ نویسنده: غلامحسین ساعدی
▨ با صدای: هوشنگ توزیع
♬ پالایش و تنظیم: شهروز
▨ نام شعر: کودکیها (به خانه میرفت)
▨ شاعر: حسین پناهی
▨ با صدای: شاعر
♬ پالایش و تنظیم: شهروز
ــــــــــــــــــــــــ
به خانه میرفت
با کیف
و با کلاهی که بر هوا بود
▨
چیزی دزدیدی؟-
مادرش پرسید
▨
دعوا کردی باز؟-
پدرش گفت
▨
و برادرش کیفش را زیر و رو میکرد
به دنبال آن چیز
که در دل پنهان کرده بود
▨
تنها مادربزرگش دید
گل سرخی را در دست فشرده کتاب هندسهاش
و خندیده بود
▨ نام شعر: لحظهی دیدار نزدیک است (نسخه اول)
▨ شاعر: مهدی اخوان ثالث
▨ با صدای: مهدی اخوان ثالث
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ــــــــــــــــــ
لحظهی دیدار نزدیک است
باز من دیوانهام، مستم
باز میلرزد، دلم، دستم
بازگویی در جهان دیگری هستم
های! نخراشی به غفلت
گونهام را، تیغ
های! نپریشی صفای
زلفکم را، دست
آبرویم را نریزی، دل
ای نخورده مست
لحظهی دیدار نزدیک است
▨
مهدی اخوان ثالث (متخلص به م. امید)
از دفتر شعر «زمستان»
منتشر شده به سال ۱۳۳۵
▨ نظر استاد محمدعلی جمالزاده درباره عشق
▨ با صدای: محمدعلی جمالزاده
♬ پالایش و کارگردانی صوتی: شهروز
ــــــــــــــــــــــــ
محمدعلی جمالزاده، نویسنده و متفکر بزرگ ایرانی و تنها نامزد ایرانی جایزه نوبل ادبیات، در سن ۱۰۲ سالگی و در آخرین مصاحبه خود، نظرش را درباره عشق ابراز میکند. او در ۱۰۵ سالگی در آسایشگاهی در شهر ژنو سوییس درگذشت
▨ شعر: از دوستت دارم
▨ شاعر: یدالله رویایی
▨ با صدای: یدالله رویایی
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ــــــــــــــــــــــ
از تو سخن از به تو گفتن
از تو سخن از به آزادی
وقتی سخن از تو میگویم
از عاشق
از عارفانه
میگویم
از دوست دارم
از خواهم داشت
از فكر عبور در به تنهایی
.من با گذر از دل تو میكردم
من با سفر سیاه چشم تو زیباست
خواهم زیست.
من با به تمنای تو
خواهم ماند
من با سخن از تو
خواهم خواند
ما خاطره از شبانه میگیریم
ما خاطره از گریختن در یاد
از لذت ارمغانِ در پنهان،
ما خاطرهایم از به نجواها...
من دوست دارم از تو بگویم را
ای جلوهای از به آرامی
من دوست دارم از تو شنیدن را
تو لذتِ نادرِ شنیدن باش.
تو از به شباهت، از به زیبایی
بر دیدهی تشنهام تو دیدن باش!
▨
از مجموعه شعر از دوستت دارم
شامل شعرهای ۱۳۴۰ تا ۱۳۴۷
چاپ اول: ۱۳۴۷
En liten tjänst av I'm With Friends. Finns även på engelska.