Sveriges mest populära poddar

شعر | با صدای شاعر

رضا براهنی | اعتراف

5 min • 16 februari 2024

▨ نام شعر: اعتراف

▨ شاعر: رضا براهنی

▨ با صدای: شاعر

♬ میکس: شهروز

ــــــــــــــــــــــــ

چون شیشه‌ای شکسته

پراکنده

از آسمان ِ آبی سوزنده

بر روی ریگ‌های بیابان‌ها

از من شکسته‌تر کسی آیا

هست؟

وان چشم‌های میخی زیباشان

باور نمی‌کنند مگر،

روزی

من سطح آینه‌ای بودم

که گیسوان لیلی و لیلی‌ها

در جاده‌های رنگی تاریخی

از من بسوی بادیه جاری بود؟

پرویزَنان آبی و ناب ستارگان

باور نمی‌کنند مگر،

روزی،

بر من که سطح آینه‌ای بودم

- چون چشمه‌ای خنک، به زمان صبح -

آن کاروان نافه‌ی آهوها

چون عابدان به سجده می‌افتادند؟

باور نمی‌کنند مگر،

روزی

غضروف پنجه‌های کبوترها

بر من که سطح آینه‌ای بودم

پروانه‌سان به رقص می‌آغازید؟

و جفت

جفت محرم خود را

می‌جست

در من که سطح آینه‌ای بودم؟

بسیار گشنه بودم،

تصویرهایی از همه‌جا در خود

انبار کرده بودم،

و مثل ماده آهوی آبستن

که فکر بچه آهوی خود باشد

سنگین‌تر از همیشه براهم رفتم

آیا

پرویزَنان آبی و ناب ستارگان

دیگر مرا به یاد نمی‌آرند؟

قرنی؟

نه!

قرن‌هایی

بر من گذشته است

پوسیدگی

- باد پلید و سرخ، وزیده‌ست -

وین جنگل نگار نشینان را

با یک نفس که مثل شبیخون ظلمت است،

پوسانده است

پرویزَنان آبی و ناب ستارگان

دیگر مرا به یاد نمی‌آرند

ای دوست!

آن دست‌های کوچک عاشق را

بر روی پلک‌های کسی دیگر بگذار،

زیرا،

اکنون چو تازیانه فرو می‌آیند

و آن مخمس زیبا را

- انگشت‌های ناب بلندت را -

تعویذ بازوان کسی دیگر کن!

زیرا،

هنگام اعتراف رسیده ست:

ارواح شوم آینه‌ها را

من

احضار کرده‌ام

و اعتراف وحشت از شب را

آغاز کرده‌ام:

در روز و روزگاری،

که مردم قلمرو وحشت

همچون کبوتران مهاجر بودند،

و خانه‌ی خودم،

تبعیدگاه قلب خودم بود

من خویش را،

بر روی صفحه‌ها متلاشی کردم:

گاهی، چو خرده نانی،

بر سفره‌های خالی کفترها،

بسیار بار، اما،

چون شیشه‌ای شکسته

پراکنده

بر روی ریگ‌های بیابان‌ها

از من شکسته‌تر کسی آیا هست؟


پروی َزنان آبی و ناب ستارگان

آیا مرا به یاد نمی آرند؟

وان چشم های میخی زیباشان

باور نمی‌کنند مگر

روزی

من (مثل) سطح آینه‌ای بودم

که گیسوان لیلی و لیلی‌ها

در جاده‌های رنگی تاریخی

از من به سوی بادیه جاری بود؟

پرویزَنان آبی و ناب ستارگان

باور نمی‌کنند مگر

روزی

بر من که سطح آینه‌ای بودم

- چون چشمه‌ای خنک، به زمان صبح -

آن کاروان نافه‌ی آهوها

چون عابدان به سجده می‌افتادند؟

باور نمی‌کنند مگر

روزی

غضروف پنجه‌های کبوترها

بر من که سطح آینه‌ای بودم

پروانه‌سان به رقص می‌آغازید؟

و جفت

جفت محرم خود را

می‌جست

در من که سطح آینه‌ای بودم؟

بسیار گشته بودم

تصویرهایی از همه‌جا در خود

انبار کرده بودم

و مثل ماده آهوی آبستن

که فکر بچه آهوی خود باشد

سنگین‌تر از همیشه به راهم رفتم


آیا

پرویزَنان آبی و ناب ِ ستارگان

دیگر مرا به یاد نمی‌آرند؟


قرنی؟

نه!

قرن‌هایی

بر من گذشته است

پوسیدگی

- باد پلید و سرخ، وزیده‌ست -

وین جنگل نگارنشینان را

با یک نفس که مثل شبیخون ظلمت است،

پوسانده است

پرویزَنان آبی و ناب ستارگان

دیگر مرا به یاد نمی‌آرند


ای دوست!

آن دست‌های کوچک عاشق را

بر روی پلک‌های کسی دیگر بگذار

زیرا

اکنون چو تازیانه فرو می‌آیند

وان ((مرمر)) مخمس زیبا را

- انگشت‌های ناب بلندت را -

تعویذ بازوان کسی دیگر کن!

زیرا،

هنگام اعتراف رسیده ست:

ارواح شوم آینه‌ها را

احضار کرده‌ام

و اعتراف وحشت از شب را

آغاز کرده‌ام:

در روز و روزگاری

که مردم ِ قلمرو ِ وحشت

مثل کبوتران مهاجر بودند

و خانه‌ی خودم

تبعیدگاه قلب خودم بود

من خویش را،

بر روی صفحه‌ها متلاشی کردم:

گاهی، چو خرده نانی

بر سفره‌های خالی کفترها

بسیار بار، اما

چون شیشه‌ای شکسته

پراکنده

بر روی ریگ‌های بیابان‌ها

از من شکسته‌تر کسی آیا هست؟

دکتررضا براهنی

از دفتر مصیبتی زیر آفتاب

Förekommer på
00:00 -00:00