▨ نام شعر: عماد خراسانی
▨ شاعر: شبی بر مزار خیام
▨ با صدای: شبی بر مزار خیام
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خیام! بوی عشق دهد خاکِ کوی تو
امشب ز باده مستترم کرده بوی تو
امشب به بادهخانهی عالم رسیدهام
بیهوده منّت از می و مینا کشیدهام
آری چو بخت رهبرم آمد به سوی تو
بس بود بهر مستیِ من، خاکِ کوی تو
عمری اگرچه بادهخوری بوده کار من-
-هرگز نگشته مست دل غمگسار من
هرگز ز باده این همه مستی ندیدهام
وین سرخوشی ز بادهپرستی ندیدهام
امشب بهار و ساغر می، مستکنتر است
مهتاب و آسمان و زمین رنگ دیگر است
گیسوی سنبل این همه هرساله چین نداشت
سلطان گُل جمال و جلالی چنین نداشت
آری شگفت نیست چو اینجا مزار تُست
در این چمن به دیدهی نرگس غبار تست
ذرات این فضا همه مستاند و بیقرار
گلهای این چمن همه دارند بوی یار
امشب ز جای خیز که مهمان رسیده است!
از ره عمادِ مست و غزلخوان رسیده است!
با یک سری که شور قیامت در آن بوَد
با یک دلی که دشمن دیرین جان بوَد
با حالتی خرابتر از کارِ روزگار
افتاد مست یکه و تنها بر این مزار
مهتابروی باغ سفیدآب کرده است
از وجد غنچه خنده به مهتاب کرده است
مستانه باد، زلفِ سمن شانه میزند
خود را به باغ سرخوش و مستانه میزند
از راه دور نالهی مرغی رسد به گوش
مرغی چو من که داده ز کف عقل و صبر و هوش
البته عاشقیست جدا مانده از حبیب
وین نالهها ز جور حبیب است یا رقیب؟
با ماه گرم درددلِ عاشقانهایست
آهنگ او ز خانه خرابی فسانهایست
اینسان که او نوای غمانگیز سر کند
بسیار مشکل است که شب را سحر کند
مستانه سرگذاشتهام من به روی دست
با خویش گرم زمزمهای سوزناک و مست
گردیده خاطرات، مجسم برابرم
وز اشک خود ز هر شبه با آبروترم
ای دل به راه عشق غم هست و نیست،نیست
هستیّ و نیستی به بَرِ عاشقان یکیست
امشب ز باده آتش دل باد میزنم
دیوانه میشوم به خدا داد میزنم
ای اوستاد و رهبر مستان هوشیار!
برخیز می خوریم علیرغم روزگار
برخیز با عماد دمی همپیاله شو
و ز سیر و گشت مبهم گردون بناله شو
من یک غزل بخوانم ار آن عاشقانهها
تو یک ترانه سرکنی از آن ترانهها
گاه از گلوی شیشه برآریم نالهای
گاهی کشیم ناله و گاهی پیالهای
باهم نوای عشق و جنون ساز میکنیم
می میخوریم و مشتِ فلک باز میکنیم
آنقدر در میان قفس داد میزنیم
کآتش به آشیانهی صیاد میزنیم
پروانهوار سوخته، شب را سحر کنیم
با بالهای سوخته با هم سفر کنیم
برخیز باده دارم و این باغ خلوت است!
ای میزبان مخواب که دور از فتوت است!
اما نه! هرکه رفت، دگر بار برنگشت
و ز سِرّ خاکِ تیره کسی باخبر نگشت
این گیر و دار عمر به غیر از خیال نیست
معلوم نیست حاصلِ این گیر و دار چیست
امشب عجب ز باده مرا فکر درهمیست
با عالم خیال مرا باز عالمیست
ورنه چو خاک گشته دل و آرزوی تو
بیهوده دل کند هوسِ جستوجوی تو
خیام من بخواب! که من هم بر آن سرم
کز این قفس به گلشن آزادگان پرم
▨
عماد خراسانی
ـــــــــ
در باب سرایش این شاهکار ادبی توسط عماد خراسانی، افسانههای مختلفی نقل شده است. اما آنچه مسلم است آنکه عماد این شعر را در شوق و تاثر از دیدار آرامگاه خیام سروده است.
ضمنا تذکر این نکته ضروریست که شعر در نسخهی چاپی ابیاتی چند، بیشتر دارد. متن فوق، از روی صدای شاعر پیاده شده.