▨ نام شعر: سهراب و سیمرغ
▨ شاعر: نادر نادرپور
▨ با صدای: نادر نادرپور
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ـــــــــــــــــــــــــــــــ
این شعر در رثای سهراب سپهری سروده شده
ــــــــــــ
تذکر: بخشی از میانهی شعر، با صدای شاعر موجود نیست اما متن آن در ادامه آمده
****
از سرِ خاک تو بر میگشتم
خاک ِ پاکی که تو را در بر داشت
آسمان، مرثیهای نیلی بود
دشت، رنگ غم و خاکستر داشت
تو در اندیشهی من، چشمهی جوشان بودی
زیر آن قُبه که همچون سَرِ سبز
رُسته بود از وسطِ گُردهی کوه
در کفِ آجری سرخ حیاط
که مدام از تب خورشید کویری میسوخت
آبی از کوزه، تو گویی، به زمین ریخته بود
زیر آن لکهی نمناک، تو پنهان بودی
گور تو سنگ نداشت
تو به گمنامی گلهای بیابان بودی
آه، سهراب! در آغاز برومندی تو
چهکسی میدانست
که جهان را نفسی چند پس از جشنِ بهار
با لبِ بسته، وداعی ابدی خواهی گفت؟
چه کسی میدانست
که پس از آن همه بیداردلی
در شب تیرهی نیسانِ زمین، خواهی خفت
آه، شاید که تو خود آگه از این خوابِ پریشان بودی
چون فرود آمدم از کوه به دشت
ایستادم به تماشای افق
مرغکانی همه با بال سپید
مینوشتند بر آن لوحِ کبود
که قلمهای شما، ای هنر آموختگان
ساقههای پَر ِ ماست
پر افتادهی ما باعث پرواز شماست
من از آن اوج که راهِ سفر مرغان بود
تا حضیضی که تو در ظلمت آن میخفتی
نظر افکندم و دیدم، که تفاوت ز کجا تا به کجاست
تو هم ای دوست! در این فاصله حیران بودی
قلمت را هوس بالزدن میجنباند
تو، توانایی پرواز در اندیشهی انسان بودی
تو، نسب از دو پدر میبردی؛
در زمین، از سهراب
در زمان، از سیمرغ
نام نفرین شدهی پور تهمتن، ای دوست
بر زمینت زد و کُشت
گرچه از سوی دگر
وارث شاهان سپهر
یعنی از طایفهی بیمَرگان
یعنی از سلسلهی قافنشینان بودی
از تو، در خواب، شبی طعنهزنان پرسیدم
راستی، خانهی سهراب کجاست؟
تو، سپیدار کهنسالی را
به سرانگشت نشان دادی و خندان گفتی:
نرسیده به درخت
کوچهباغی است که از خواب خدا سبزتر است
و در آن، عشق به اندازهی پرهای صداقت آبی است
***این بخش موجود نیست***
میروی تا ته ِ آن کوچه که از پشت بلوغ
سر به در میآرد
در صمیمیت سیال فضا
خشخشی میشنوی
کودکی میبینی
رفته از کاج بلندی بالا
جوجه بردارد از لانهی نور
و از او میپرسی
راستی، خانهی سهراب کجاست؟
او، تو را خواهد گفت:
که من از روز الَست
خانهای در طرف دیگر شب ساختهام
وین اشارات به یاد تو تواند آورد
که شبی هم، ای دوست
تو در این خانهی نشناخته، مهمان بودی
در جوابت به ملامت گفتم
که تو از خلوت جاوید بهشت آمدهای
زانکه در دیدهی افلاکیِ تو
عکس سیمای زمین، تاریک است
نقش تاثیر زمان روشن نیست
تو نه از رفته، نه از آینده
نه ز تاریخ سخن میگویی
بیسبب نیست که رویِ سخنت با من نیست
نگهم کردی و پاسخ دادی
که تو با من، سخن از رفته و آینده مگوی
من ز تقسیم زمان بیخبرم
من نه آغاز ولادت دارم
نه سرانجام حیات
من ز آفاق ازل آمدهام
من به اقصای ابد خواهم رفت
لیک، روی سخنم در همه حال
از همان روز نخستین با توست
از همانروز که در نطفه، سخندان بودی
راست میگفتی و میدانستم
که در این قرنِ شگفت
من و تو زودتر و دیرتر از نوبت خویش
به جهان آمدهایم.
من ز بیرحمی تقدیر، پریشان حالم
تو ز بدعهدی ایام، گریزان بودی
تو، ازین سوی بدان سوی زمان می رفتی
هستی خاکی تو
وقفهای بود میان دو سفر
زین سبب بود که شهر تو به جز کاشان بود
گرچه از مردم کاشان بودی
واژهی مرگ در اندیشهی تو، نقطه نداشت
*** ***
زین سبب بود که در دفتر عمر
مرگ را نقطهی فرجام نمیدانستی
زین سبب بود که در لحظهی بدرودِ پدر
چشم خوشباور تو
پاسبانان جهان را همه شاعر میدید
شاعران رابه شکیبایی آب
به سبکباری نور
همه با عرش خداوند، مجاور میدید
چشم تو، بینش کیهانی داشت
زانکه در مذهب عشق
تو، پیامآور عرفان بودی
صبح، در دیدهی تو
خندهی خوشهی انگور به تاریکی تاکستان بود
زندگی: نوبر انجیر سیاه
در دهانِ گسِ تابستان بود
وان قطاری که ز اقلیم سحر میآمد
تخم نیلوفر و آواز قناریها را
تا کران ابدیت میبرد
موج، گلبرگ پریشان اقاقیها را
از لب رود به غارت میبرد
تو، به خنیاگری چلچلهها در دل سقف
گوش میدادی و میخندیدی
میوهی کال خدا را به سرانگشتِ هوس
از درختان جوان میچیدی
مرگ را چون سرطانی نوزاد
در بنِ آبِ روان میدیدی
ناگهان، یکنفر از دور صدا زد: سهراب
تو ز جا جَستی و فریاد زدی: کفشم کو؟
وانگه از خانه برون رفتی و با سرعتِ باد
زیر باران بودی
خواب آشفتهی من پایان یافت
من در آن ظهر زلال
از سر خاک تو بر میگشتم
خاک پاکی که تو را در بر داشت
آسمان، مرثیهای نیلی بود
دشت رنگ غم و خاکستر داشت
لحظهای چند، در آفاق خیال
من تو را دیدم و گریان گشتم
تو مرا دیدی و خندان بودی
▨
از کتاب خون و خاکستر