▨ نام شعر: هذیان یک مسلول به مادرش
▨ شاعر: کاراپت دِردِریان (مشهور به کارو)
▨ دکلمه و تنظیم: نامعلوم
ـــــــــــــــــ
همرهِ باد از نشیب و از فرازِ کوهساران
از سکوتِ شاخههای سرفراز بیشهزاران
از خروشِ نغمهسوز و نالهساز آبشاران
از زمین، از آسمان، از ابر و مه، از باد و باران
از مزار بیکسی گمگشته در موج مزاران
میخراشد قلبِ صاحبمردهای را سوزِ سازی
ساز نه؛ دردی، فغانی، نالهای، اشکِ نیازی
مرغِ حیرانگشتهای در دامن شب میزند پر
میزند پر، بر در و دیوار ظلمت میزند سر
ناله میپیچد به دامانِ سکوتِ مرگگستر
این منم! فرزندِ مسلول تو مادر!
در باز کن! باز کن در باز کن تا ببینمت یک بارِ دیگر
چرخِ گردون ز آسمان کوبیده اینسان بر زمینم
آسمان قبرِ هزاران ناله کنده بر جبینم
تارِ غم گسترده پرده روی چشِم نازنینم
خون شده از بس که مالیدم به دیده آستینم
کوبهکو پیچیده دنبال تو فریاد حزینم
اشک من در وادی آوارگان ،آواره گشته
درد جانسوز مرا بیچارگیها چاره گشته
سینهام از دست این تک سرفهها صد پاره گشته
بر سر شوریده جز مهر تو سودایی ندارم
غیر آغوش تو دیگر در جهان جایی ندارم
باز کن مادر! ببین از بادهی خون مستم آخر
خشک شد، یخ بست بر دامانِ حلقه دستم آخر
آخر ای مادر زمانی من جوانی شاد بودم
سربهسر دنیا اگر غم بود، من فریاد بودم
هر چه دل میخواست در انجام آن آزاد بودم
صید من بودند مهرویان و من صیّاد بودم
بهر صدها دختر شیرینصفت، فرهاد بودم
دردِ سینه آتشم زد، اشکِ تر شد پیکر من
لالهگون شد سربهسر، از خونِ سینه بستر من
خاکِ گور زندگی شد دربهدر خاکستر من
پاره شد در چنگ سرفه پرده در پرده گلویم
وه! چه دانی سل چهها کرده است با من، من چه گویم
همنفس با مرگم و دنیا مرا از یاد برده
نالهای هستم کنون در چنگِ یک فریادمرده
این زمان دیگر برای هر کسی مردی عجیبم
ز آستانِ دوستان مطرود و در هر جا غریبم
غیر طعن و لعنِ مردم نیست، ای مادر، نصیبم
زیورم؛ پشتِ خمیده، گونههای گود؛ زیبم
نالهی محزون؛ حبیبم، لختههای خون؛ طبیبم
کشته شد، تاریک شد، نابود شد، روز جوانم
ناله شد، افسوس شد، فریاد ماتم سوز جانم
داستانها دارد از بیداد، سل، سوز، نهانم
خواهی ار جویا شوی از این دلِ غمدیدهی من
بین چه سان خون میچکد از دامنش بر دیدهی من
وه! زبانم لال! این خونِ دل افسرده حالم
گر که شیر توست مادر... بیگناهم، کن حلالم
آسمان! ای آسمان! مشکن چنین بال و پرم را
بال و پر دیگر چرا؟ ویران که کردی پیکرم را
بس که بر سنگِ مزارِ عمر کوبیدی سرم را
باری امشب فرصتی ده تا ببینم مادرم را
سر به بالینش نهم، گویم کلام آخرم را
گویمش مادر! چه سنگین بود این باری که بردم
خون چرا قی میکنم مادر؟ مگر خونِ که خوردم
سرفهها! تک سرفهها ! قلبم تبه شد، مُرد، مُردم
بس کنید آخر، خدا را! جانِ من بر لب رسیده
آفتابِ عمر رفته، روز رفته، شب رسیده
زیرِ آن سنگِ سیه گسترده مادِ رختخوابم
سرفهها محض خدا خاموش! میخواهم بخوابم
عشقها! ای خاطرات! ای آرزوهای جوانی!
اشکها! فریادها! ای نغمههای زندگانی
سوزها! افسانهها! ای نالههای آسمانی
دستتان را میفشارم با دو دستِ استخوانی
آخر امشب رهسپارم سوی خوابِ جاودانی
هر چه کردم یا نکردم، هر چه بودم در گذشته
کرچه پود از تارِ دل، تارِ دل از پودم گسسته
عذر میخواهم کنون و با تنی در هم شکسته
میخزم با سینه تا دامانِ یارم را بگیرم
آرزو دارم که زیر پای دلدارم بمیرم
تا لباسِ عقدِ خود پیچید به دور پیکر من
تا نبیند بیکفن، فرزندِ خود را مادر من
پرسه میزد سر گران بر دیدگان تار، خوابش
تا سحر نالید و خون قی کرد تویِ رختخوابش
تشنه لب فریاد زد، شاید کسی گوید جوابش
قایقی از استخوان، خونِ دل شوریده آبش
ساحل مرگِ سیه، منزلگه عهدِ شبابش
بسترش دریای خونی، خفته موج و ته نشسته
دستهایش چون دو پارویِ کج و در هم شکسته
پیکر خونین او چون زورقی پارو شکسته
میخورد پارو به آب و میرود قایق به ساحل
تا رساند لاشهی مسلول بیکس را به منزل
آخرین فریاد او از دامن دل میکشد پر
این منم، فرزندِ مسلول تو مادر!
باز کن! در باز کن! از پا فتادم! آخ مادر!
▨
کاراپت دردریان (متخلص به کارو)
ــــــــــــــــ
پینوشت اول: مجددا تاکید میشود که این شعر جز معدود شعرهای این مجموعه است که پالایش و تنظیم از نبده نیست.