شاید نخستین مطلبی که میبایست درخصوص این کتاب گفت پیرامون آن چیزی باشد که آن نیست. این کتاب نه مصاحبه با آقای هاشمی رفسنجانی است، نه گفتگوست، نه تاریخ شفاهی و نه نقل خاطرات. از این بابت این کتاب هیچ ارتباطی با سایر کتب و آثار متعددی که تاکنون از آقای هاشمی تالیف شده ندارد. در تمامی آن آثار، چه در قالب خاطرات و یا مصاحبه، آقای هاشمی متکلم وحده هستند. به این معنا که ایشان یا مطالبی را به صورت خاطرات نوشتهاند و یا آنکه از ایشان پرسشهایی شده و آقای هاشمی هم پاسخ دادهاند. کتاب حاضر اساساً اینگونه نیست. این کتاب فیالواقع گفتگو با آقای هاشمی است؛ یا درستتر گفته باشیم، بحث و گفتگو با ایشان است. بحث و گفتگوهایی که در مواردی بدل به جدل و گفتگوهایی صریح شده است.
سرگذشت به وجود آمدن این کتاب هم همچون فضا و محتوای آن غیرمترقبه و برخلاف تصور بسیاری «تصادفی» بود. داستان آن بازمیگردد به سالهای 78 ـ 1377؛ سالهای طلایی دوم خرداد، اصلاحات، جامعه مدنی و سایر رویاهای شیرین آن سالها. سرمست و مغرور از پیروزی و فضای بعد از دوم خرداد، برخی از «دوم خردادی»های جوانتر، رادیکالتر، مغرورتر و درعینحال کمتجربهتر که فکر میکردند کار تمام شده است، نهتنها به سروقت برخی از بنیانها، ارزشها و مفاهیم نظام و انقلاب رفتند، بلکه در ادامه آن شماری از چهرهها و شخصیتهای محوری نظام را نیز هدف گرفتند. نقد یا درستتر گفته باشیم، به زیر سوال بردن ارزشها و چهرههای شاخص نظام، ابزاری شده بود برای کسب محبوبیت، شهرت و بر سر زبانها افتادن. چنین شد که شماری از رادیکالهای دوم خردادی پدیده هاشمی رفسنجانی را کشف کردند. هاشمی بدل به ابزاری گردید که منتقدین تلاش میکردند تا با حمله و بیاعتبار ساختن وی اسباب شهرت، تشخص و اعتبار بخشیدن به خویش را فراهم آورند. بهتدریج در نزد برخی مطبوعات و محافل دوم خردادی، هاشمی بدل شد به عاملی برای آنکه همه خرابیها، ناکامیها و هر آنچه بعد از انقلاب سیاه و نامطلوب بود بر سر وی ریخته شود. اگر دولت موقت (دولت مرحوم مهندس بازرگان) یا لیبرالها ناکام مانده بودند، اگر روحانیت بعد از انقلاب سعی کرده بوده تا پستهای اجرایی را قبضه نماید، اگر سفارت آمریکا به اشغال درآمده و کارکنان آن به گروگان گرفته شده بودند، جملگی زیر سر هاشمی قلمداد شد. اگر جنگ بعد از فتح خرمشهر (خرداد 1361) تا مرداد 1367 ادامه پیدا کرده بود بهواسطه هاشمی بود؛ اگر فضای سیاسی جامعه تنگ شده بود، مقصر هاشمی بود؛ اگر در ایران بعد از انقلاب افرادی بهواسطه عقیده و ابراز آن گرفتار شده بودند، به خواست و اراده هاشمی صورت گرفته بود؛ اگر قتلهای زنجیرهای اتفاق افتاده بود نام «عالیجناب سرخپوش» در میان بود؛ اگر فساد و رانتخواری گسترش یافته بود، بهواسطه سیاستهای اقتصادی هاشمی بود؛ اگر... در یککلام، همه خوب، شایسته و نیک عمل کرده بودند الا هاشمی که یکتنه همه مشکلات و مصایب را آفریده بود. مجریان و مسیولینی که آن روزها در کسوت اصلاحطلبان درآمده بودند، اینگونه به مردم معرفی میشدند که آنان در گذشته و از ابتدای انقلاب فکر و ذکرشان آزادی، جامعه مدنی و قانونگرایی بود، اما هاشمی بهعکس آنان، بهواسطه اصرارش بر باقی ماندن بر سر قدرت به دنبال استبداد و اختناق رفت. نهتنها سخنی از هاشمی و نقشی که در پیدایش دوم خرداد داشته در میان نبود، که در حقیقت دوم خرداد واکنشی به سیاستهای هاشمی تحلیل میشد.
با نزدیک شدن انتخابات مجلس ششم در بهمن 1378، «حمله» و «زدن» هاشمی از سوی رادیکالهای دوم خرداد شتاب بیشتری به خود گرفت. تلاش هرچه بیشتر در مخدوش کردن چهره هاشمی عملاً بدل به استراتژی انتخاباتی رادیکالهای دوم خرداد شده بود. معمرین و عقلای اصلاحطلب، اگرچه وارد این جریان نشده بودند، درعینحال نیز چندان به روی خود نمیآوردند که دارد چه اتفاقی میافتد؛ گویی آن جریان در کشور دیگری دارد روی میدهد. محافظهکاران که بعدها بخشهایی از آنان بدل به اصولگرایان شدند نیز در آن جریانات سکوت رضایتآمیزی کرده بودند و شاید در دل خیلی هم از برخاستن امواج ضد هاشمی بدشان نمیآمد. من با دوستانی که در مرکز استراتژی «زدن هاشمی» قرار داشتند، دو مشکل پیدا کردم. نخستین اشکالم اخلاقی بود و مشکل دوم از نگاه ماکیاولی به سیاست بود.
من تا به آن روز و برخلاف تصورات و شایعاتی که بعدها پیرامون این حقیر و ارتباطم با آقای هاشمی در سطح جامعه به وجود آمد، نهتنها هیچ آشنایی با آقای هاشمی نداشتم، که اساساً هیچ مراوده و ارتباطی نیز میانمان نبود. اگر کسی قبل از دوم خرداد و پیدایش مطبوعات دوم خردادی، از ایشان میپرسیدند که شما فردی به نام صادق زیباکلام را میشناسید، پاسخ قطعاً منفی میبود. نه خودشان، نه هیچیک از اطراف...