در دوران جوانی ما خدمت به وطن، به ایران، به آبوخاک و به مردم ایران بخشی از ارزشهای اجتماعیمان محسوب میشد. پزشک خوب، پزشک مردمی، پزشک انسان، پزشک شرافتمند، پزشکی بود که زندگی راحت در غرب، در اروپا و امریکا را رها کند و برگردد به ایران تا به مردم محروم آن خدمت کند. مهندس خوب، مهندس شرافتمند و... مهندسی بود که بازگردد به ایران و در ایران خدمت کند. روزی که در سال 1369 از رسالهام در دانشگاه برادفورد انگلستان دفاع کردم، استاد راهنمایم وقتی شتر را کشتند و داشتیم چایی و قهوه و شیرینی میخوردیم به من گفت که یک کادو برایم دارد. نگاه کردم و چیزی در دستانش نبود. فردایش «مارگارت» منشی رییس دانشکدهمان یک پاکت به من داد. دیدم توی پاکت یک نامه رسمی دانشکده صلحشناسی است و از من دعوت به همکاری کرده. البته میدانستم که استاد راهنمایم و برخی اساتید دیگر دانشکده از من راضی هستند. یکی دو سالی میشد هر وقت جایی از دانشکده در خصوص ایران و خاورمیانه سخنران میخواستند مرا میفرستادند و مدتی هم میشد که یک کلاس به من داده بودند. خیلی شگفتزده نشدم. تنها فکری که به مخیلهام راه نیافت این بود که آن دعوت را لبیک بگویم. تیروتخته و جلوپلاسم را که مدتی میشد داشتم جمعوجور میکردم که عازم ایران شوم، سعی کردم زودتر جمع کنم. آن کاغذ را هم فرستادم به سفارت برای تایید. اصلش را گم کردم ولی فتوکپیاش را قاب گرفتهام و به دیوار اتاقم در دانشکده حقوق و علوم سیاسی دانشگاه تهران مثل عقدهایها آویزان کردهام.
سالها بعد یکشب دخترانم که حالا بیستوچند سالهشان شده بود از من پرسیدند: «بابا شما وقتی درستان تمام شد چطور شد که آنقدر سریع برگشتید ایران؟» گفتم: «یعنی چی؟ خب باید برمیگشتم» گفتند: «چی میشد ما میماندیم انگلیس بهتون کار هم که داده بودند؟» گفتم: «نمیشد و من باید برمیگشتم.» بعد با حالت نیمهجدی و نیمهشوخی به من گفتند که البته شما باید برمیگشتید که خدمت کنید...» و بهطعنه اضافه کردند که «جالب است که کسی هم اصلاً قبول ندارد که شما دارید خدمت میکنید. فیالواقع خیلیها معتقدند که اگر شما برنمیگشتید و در همان انگلستان میماندید برای جامعه خیلی بهتر میبود.» این را البته به مزاح میگفتند؛ اما بعدش مطلبی را گفتند که مرا تکان داد و تا به امروز هم جوابی برای آن پیدا نکردهام. به من گفتند که: «شما حق داشتید که انتخاب کنید که کجا دوست دارید و میخواهید زندگی کنید. ولی ما چی؟ آیا ما حق نداشتیم که نخواهیم در ایران زندگی کنیم؟ آیا همانقدر که شما حق داشتید و اعتقاد داشتید که باید به ایران برمیگشتید و در ایران زندگی میکردید یا بقول خودتان خدمت میکردید، آیا ما حق نداشتیم که نخواهیم به ایران بازگردیم و در ایران زندگی کنیم؟»
البته بچههای من زندگی بدی در ایران ندارند و شاید در مقایسه با خیلیها زندگیشان بسیار هم خوب باشد. علت اینکه آن سوال مرا در خود فروبرد ابعاد اخلاقی و فلسفی آن بود. من بهغلط یا درست معتقد بودم که باید به ایران بازمیگشتم و در ایران خدمت کنم یا کارکنم. فکر اینکه یک روز در انگلستان خواسته باشم زندگی کنم برایم اصلاً غیرقابلتصور بود. من اعتقاد داشتم باید به ایران برمیگشتم؛ اما سوال این است که اگر فرد دیگری این اعتقاد را نداشت، دوست نداشت در ایران کار کند یا بقول نسل ما «خدمت کند»، آیا ما میتوانیم او را مقید کنیم که او هم باید در ایران زندگی کند؟ فیالواقع سوال دخترانم آن شب از من این بود که آیا آنها «حق انتخاب» نداشتند؟ بهبیاندیگر، این باور که یک انسان، یک پزشک، یک معلم، یک مهندس، یک حسابرس و... حکماً باید در مملکت خودش بماند تا کارش «خدمت به همنوعان»اش باشد مبتنی بر چه منطق و اصولی است؟ این قید «باید» که هرکس «باید» در جایی که متولد شده خدمت کند، کار کند، یا زندگی کند از کجا آمده و منشا آن چیست؟ اینکه یک جراح مغز و اعصاب بهجای اینکه در کالیفرنیا کار کند اگر در علیآباد کتول خدمت کند البته که برای اهالی علیآباد کتول مفیدتر است؛ اما یک پرسش اساسی این وسط میماند. آیا آن جراح مغز و اعصاب خود حق انتخابی نباید داشته باشد که کجا دوست دارد و مایل است زندگی کند؟ اگر آن جراح مغز و اعصاب درس نخوانده بود و یک آدم معمولی میبود که فیالمثل در اداره آب یا برق کالیفرنیا کار میکرد، آیا ما بازهم از او این انتظار را میداشتیم که بهجای زندگی در کالیفرنیا باید به علیآباد کتول بازگردد؟ قطعاً خیر. پس صورتمسیله به این شکل درمیآید که آنان که میتوانند مصدر خدمات اجتماعی باشند باید آن خدمت را در کشور خودشان و نسبت به هممیهنان خودشان انجام دهند؛ یعنی همان طرز فکری که ما در دوران جوانیمان داشتیم. سوال اساسی آن است که اولاً حق انتخاب فردی این وسط چه ...