یک روز گرم تابستان ، آلیس و بچه گربه ی ملوسش ، دینا روی شاخه ی درختی نشسته بودند . زیر درخت ، خواهر آلیس در حال خواندن کتاب تاریخ با صدای بلند بود . اما آلیس به او گوش نمی کرد و در دنیای رویاهای خود غوطه ور بود . دنیایی که در آن خرگوش ها لباس می پوشند و در خانه های کوچک زندگی می کردند . آلیس دینا را برداشت و از درخت پایین آمد ، درست همان موقع ، یک خرگوش سفید را در حال فرار دید که یک ساعت بزرگ را محکم با پنجه هایش گرفته بود .خرگوش سفید ، همان طور که می دوید زیر لب می گفت : دیرم شده ! دیرم شده ! آلیس بهت زده گفت :«چقدر دقیق ! یک خرگوش برای چه ممکن است دیرش شده باشد !؟ » و فریاد زد خواهش می کنم صبر کن من هم بیایم .اما خرگوش نایستاد و همچنان با صدای بلند گفت که « دیرم شده ! دیرم شده ! » و در سوراخ بزرگی پای درخت ناپدید شد .