در سر راه مدرسهی بچهها، باغ بزرگ و زیبایی بود که بچهها پس از تعطیلی به آنجا میرفتند و بازی میکردند. باغ درختان سرسبز و گلهای زیبایی داشت. غول در یکی از روزها، بچهها را در باغ و در حال بازی کردن دید و به شدت عصبانی شد. غول خودخواه و مغرور به سمت بچهها رفت و به آنها گفت که این باغ برای من است و کسی حق آمدن به اینجا را ندارد. سپس آنها را بیرون کرد و شروع به ساختن دیواری دور تا دور باغ کرد.