خلاصه داستان: شب چله، ماهی پیر چند هزارتا از بچه ها و نوه های خود را دور خودش جمع کرده بود و برای آنها قصه می گفت؛ قصه ماهی سیاه کوچولویی که از ده هزار تخمی که مادرش گذاشته بود، تنها او سالم درآمده بود.
ماهی سیاه کوچولو همیشه در این فکر بود که آخر جویبارکجاست و جاهای دیگر چه خبر است. نمی خواست مثل ماهیهای دیگر پیرشود و دایم ناله و نفرین و شکایت داشته باشد که زندگیش را بیخودی تلف کرده است. به رغم ناراحتی همسایه ها و ماهیهای دیگر او راه خود را به طرف آبشار در پیش گرفت و از بالای آبشار افتاد توی یک برکه پر آب. آنگاه بحث و جدلهای او با کفچه ماهیها، قورباغه و خرچنگ شروع شد تا اینکه رسید به مارمولک عاقل و دانا و مارمولک برای ادامه سفرش خنجری به او داد.
ماهی سیاه کوچولو می دانست که هر کسی روزی بناچار با مرگ رو به رو می شود، آنچه مهم است این است که مرگ او چه اثری در زندگی دیگران خواهد داشت. با این اندیشه ها بود که سرانجام به دریا رسید و…