یكی بود یكی نبود، داستان شش جوجه کلاغ و یک روباه از این قراره که در جنگلی سرسبزو زیبا روی درختی پیر و بزرگ کلاغی برای جوجه های ریزو درشتش لونه ای ساخته بود . هر روز خدا وقتی که شب آروم آروم و پاورچین پاورچین میرفت تا روز از لابه لای شاخه ها و برگها وارد جنگل بشه و خروس بانگ سحری میزد و خورشید چتر نورشو باز میکرد،از لونه این خانم کلاغه صدای خنده و شادی به گوش میرسید. جوجه کلاغا هم برای خودشون درس و مشق دارن. درس و مشقشونم همچین آسون نیست .دونه چیدنو لونه ساختنو پرواز کردن و از همه مهم تر دوست و دشمن شناختن درس و مشق جوجه کلاغاست . بله اون روز هم جوجه کلاغا بعد از سلام و صبح بخیر و دون خوردن و آب خوردن به مادرشون گفتن : حالا مادر جان بهمون بال زدن و پریدنو یاد بده.