خلاصه داستان: پادشاهی مغروری دوست داشت هر روز یک لباس جدید بپوشد و خیاط های شهر هر روز یک لباس جدید برای او می دوختند. روزی پادشاه که از یکنواختی لباسهایش خسته شده بود دستور داد لباسی برایش تهیه کنند که تابحال هیچکس نپوشیده و ندیده باشد. سپس دو خیاط حیله گر به پادشاه قول دادند که لباسی عجیب برایش بدوزند که …