عمرو لیث به دست اسماعیل احمد سامانی اسیر شد. نوه هایش، طاهر و یعقوب، با سزهنگان سپاه جمع شدند و تصمیم گرفتند که طاهر را به امارت برگزینند. احمد بن شهفور به وزارت برگزیده شد. سُبکری که غلام یعقوب بود با وزارت احمد مخالف بود و عملاً کارها را در دست گرفته بود. در نهایت هم احمد و پسرانش را به قتل رساند.
عمرو به یارانش نامه می نویسد که با فرستادن دو میلیون درهم به دربار خلیفه می توانند او را آزاد کنند. سرهنگان سپاه که او را در جنگ تنها گذاشته بودند، طاهر را راضی می کنند که رهایی عمرو به نفع آنان نیست.
خلیفۀ بغداد عمرو را از اسماعیل طلب می کند و او که نمی خواهد عمرو را به بغداد بفرستد او را از راه سیستان با گروهی اندک روانه می کند به این امید که یاران عمرو او را نجات دهند. ولی این اتفاق نمی افتد و او به بغداد می رسد. در ابتدا خلیفه او را می نوازد ولی در نهایت به تحریک وزیرش بدرالکبیر او را به قتل می رساند.
در این قطعه حکایتهای چندی از اخلاق و رفتار یعقوب گفته می شود که بسیار شبیه حکایتهایی است که در مورد بیشتر امرا و شاهان قدرتمند مانند انوشیروان و هارون و محمود غزنوی گفته شده است، و بیشتر جنبۀ اخلاقی آن مهم است.