داراب به ساحل دریا می رسد و طمروسیه و مهراسب را نمی یابد، غمگین می شود. در کشتی ای که به ساحل بسته شده به خواب می رود. ماهیگیری طناب کشتی را باز می کند و او را به سوی دریا می راند. صبح داراب چشم باز می کند و خود را هزار فرسخ دور از آن جزیره در کنار جزیره ای به نام جزیرۀ عروس می بیند. پیری به او می گوید که طناب کشتی او به "ماهی وال" که "از سر تا دم او صد فرسنگ است" گیر کرده است و این ماهی هر روز صبح به آن جزیره می رود و شب به جزیرۀ عروس باز می گردد. داراب چهار بار با این ماهی رفته و باز گشته، و درمانده شده است و آرزوی مرگ می کند. پیر به او می گوید چاره آسان است: از کشتی پیاده شو!
داراب در آن جزیره که سالی فقط چهل روز آفتاب می گیرد و جزیرۀ آفتاب پرستان هم نامیده می شود، بر سر کوهی می رود و از نذوراتی که مردم برای آفتاب گذاشته اند تغذیه می کند.
پادشاه جزیره خوابی می بیند که تعبیر آن این است که دشمنان به او حمله می کنند و مردی که بر سر کوه است به او کمک می کند و او پادشاهی را به آن مرد می دهد و به او دسته گلی هم می دهد. وزیرش خواب را تعبیر می کند و می گوید معنای دسته گل دادن این است که دخترت را به او می دهی.
به این ترتیب داراب، که گفته می شود الان سی ساله است، پادشاه جزیرۀ عروس می شود و دختر شاه را هم به زنی می گیرد.