طمروسیه و مهراسب از جزیرۀ شاپور بازرگان فرار می کنند و به جزیره ای دیگر می روند. شاپور به همراه فرستادگان حاکم آن جزیره فرا می رسند. مهراسب به فرستادگان می گوید که شاپور طمروسیه را که دختر شاه فصطلیقوس است دزیده و او را زندانی کرده است. آنها هم شاپور را دست و پای بسته به طمروسیه می دهند و او هم شاپور را در دریا می اندازد.
طمروسیه و شاپور سوار بر عمدی می شوند و در دریا روان می شوند. به جزیره ای می رسند که بنایی عظیم در آن است و شهری در وسط آن ساخته شده و بازار و خانه ها در آن است ولی اثری از آدمیان در آن نیست. وارد کوشکی می شوند.
شب فرا می رسد. از بیرون شهر خروشی در می آید. از بام کوشک نگاه می کنند. می بینند که صدها هزار "بوزنه و حمدونه و شیر کپّی" (انواع بوزینه و میمون) از کوه سرازیر شده اند و به سوی شهر می آیند. آنها در جزیرۀ سرصنوط هستند که کیخسرو در آن بناها را ساخته است و الان در تسخیر بوزینگان است.