داراب از دور سپاه بزرگ قنطرش را می بیند که به جنگ او می آیند. داراب رزه اسفندیار را پوشیده بود کلاهخود جمشید را بر سر داشت که نسل به نسل به او رسیده بود. اولین کسی که به جنگ او می آید سمندون زنگی است، برادر قنطرش است، هشتاد ساله، یکی از شش فرزند مردی سیصد ساله که دویست سال است در صومعه ای عبادت می کند. سمندون رنگی چون قیر دارد و لبی چون گُردۀ شتر و از مادر سپید موی زاده شده. دوازده گز بلندی دارد و جوشن و خودی از پوست ماهی پوشیده که تیر بر او کارگر نیست. سوار بر شتر با چوبی به وزن صد و بیست من به جنگ داراب آمده است.
داراب او را با تیری که به زیر بغلش می زند از میان بر می دارد و چوب او را بر می دارد.
بعد از او سمندون به جنگ داراب می آید که پیاده و با سنگ جنگ می کند. "اسب او را انداخته بود و مغزش به زیان آمده بود، ولی مرد مبارز بود و با زور". او چوب سمندون را از داراب می گیرد و اسب داراب را با دست بر دست زدن و داد و فریاد می ترساند و دم اسب را می گیرد و لشکر را فرا می خواند به گرفتن داراب. چوب را بالا می برد تا بر سر داراب بزند.