داراب زخم خورده و خسته و گرسنه در کنار دریا می رود. و مردان قنطرش به دنبال او. او را می یابند. داراب خود را در آب دریا می اندازد که کم عمق است و به جزیره ای کوچک می رود. سمنداک بدنبال او است. داراب یک استخوان زنخدان ماهی پیدا می کند به اندازۀ صد من. با سمنداک درگیر می شود و او را از پای در می آورد.
برادر سمنداک، گنبدو، به جنگ او می رود و او هم به دست داراب از پای در می آید. مردان قنطرش قصد او می کنند. ناگاه موجی بزرگ از دریا می آید و او را در بر می گیرد. او دست به دعا بر می دارد و از خدا یاری می طلبد. تخته پاره ای پدید می آید و او آن را می گیرد و در دریا شناور می شود.
بعد از دو روز، دریا آرام می شود. روز سوم صد کشتی در دریا پدیدار می شود، متعلق به کموز، برادر قنطرش که به دیدن برادر می رود. داراب را از آب بیرون می آورند. داراب می گوید که او از مردان قنطرش است که در دریا افتاده است. وقتی که به نزدیک ساحل می رسند، حاجب قنطرش به سوی آنها می آید و ماجرای داراب را به آنها می گوید.