همای بر تخت سلطنت نشسته است. فرزندی را از اردشیر، که در اینجا پدرش معرفی می شود، باردار است. راز خود به دایه می گوید و دایه او را کمک می کند تا فرزند را از دید مردم پنهان کند.
همای می ترسد که رازش آشکار شود. فرزند را در صندوقی می گذارد و به آب می سپارد.
گازُری به نام هرمز و زنش که فرزندشان را از دست داده اند او را از آب می گیرند و اسمش را "داراب" می گذارند. او را بزرگ می کنند و او، که از نسل افراسیاب است، بزودی از همگان بلندتر و قوی تر می شود. داراب در ابتدا در گازری (شستن لباس) به پدرش کمک می کند. ولی بعد از گازر اسب و سلاح می خواهد و حاضر نمی شود کار کند. می گوید هر کس برای کاری درست شده است. کشمکش بالا می گیرد و داراب غلام پدرش را می کشد و هرمز را مجروح می کند.
هرمز به نزد امیر ولایت، مردو، می رود و از او کمک می خواهد. امیر غلامانی را برای گرفتن داراب می فرستد ولی داراب همه را از پا در می آورد. امیر با پانصد سوار و صد پیاده به جنگ داراب می رود.