داراب آماده می شود برای اعلان عمومی پادشاهی اش. تخت را می آرایند و درباریان می آیند و می ایستند و داراب با گرزی گران و طمروسیه پوشیده در چادر بر تخت می نشینند.
پیری حکیم از داراب می پرسد که تو کیستی. داراب خود را معرفی می کند. طمروسیه هم چادر بر می دارد و خود را معرفی می کند. درباریان شاد می شوند و بر داراب به شاهی سلام می کنند.
هرنقالیس با سپاهیان وارد شهر می شوند و هرنقالیس مادرش مطرعوشیه را در آغوش می گیرد.
هرنقالیس به گواهی بزرگان و خویشاوندان و مادر مِهین، طمروسیه را به زنی به داراب می دهد.
جشن و سرور برپا می شود و مردم آن شب تا صبح شادی می کنند.
فردا عبقرهود را به سزای اعمالش بر دار می کنند.