طمروسیه سوار به کشتی به خطرش برمی گردد. در راه لکناد و زنکلیسا با کشتی او روبرو می شوند و چون می فهمند که او طمروسیه است، بر او حمله می برند. مردان او را می کشند. زنکلیسا با لگد طمروسیه را که زمان وضع حملش رسیده است می کشد.
داراب در حال برگشت از شکار به بقایای کشتی طمروسیه بر می خورد و او را مرده می یابد در حالی که پسری از او متولد شده است. آنها را به جزیرۀ خطرش می برند و ماتم می دارند. نام پسر را هم داراب می گذارند. بعد به نزد هیکل می روند تا از او از بودنی ها بپرسند.
نگارنده سرگذشت هیکل را می گوید. سرزمینی بود در پشت کوه قاف که موجوداتش همه سنگ بودند ولی به قدرت یزدان سخن می گفتند و زاد و ولد می کردند.در زمان جمشید، سطبقالیس به آن سرزمین رفت و بر یکی از این صورتهای سنگی عشق آورد و او را با خود به آنجا آورد. صورت به اذن خدا مردم را از احوال خبر می دهد.