هنوز وقت پادشاهی داراب نرسیده است. داراب از نزد همای بیرون می رود.
از پارس و کرمان می گذرد و به عمان می رسد که پادشاهی به نام قنطرش در آن حکومت می کند. او و دو پسرش برای شکار بیرون آمده اند. پسرانش گورخری را دنبال می کنند و گورخر به سمت داراب می آید. داراب آن را می گیرد و بعد رها می کند. پسران شاه به او حمله می برند. داراب یکی را می کشد و دیگری را دست قطع می کند.
قنطرش به دنبال داراب می آید تا ببیند چه کسی فرزندان او را چنین کرده است. داراب که زره اسفندیار و اردشیر را پوشیده و تیر بر او کارگر نیست، او را اسیر می کند. او به کمک غلامی می گریزد و فردا با سپاهی عظیم به مقابله با داراب می آید. داراب سرهای کشتگان را بر گردن اسیران می آویزد و آنها را به سمت سپاه قنطرش می راند.
قنطرش می پرسد که او کیست و چه می خواهد. جواب می شنود که او حاجب همای است و آمده است تا عمان را به زیر فرمان همای در آورد.