داراب و طمروسیه به جزیره ای افتاده اند از آنِ طنبلوس، برادر آن امیران که داراب کشته بود. طنبلوس به داراب می رسد و از او می پرسد تو کیستی؟ داراب گمان می برد که او را دشنام می دهد. او را می گیرد و در دریا می اندازد.
یاران طنبلوس در می رسند و با داراب جنگ می کنند. شب می شود و مردی به نام مهراسب پارسی به داراب و طمروسیه پناه می دهد.
شاهوی زنگی، پسر طنبلوس، با کمک گرفتن از یک اختربین از محل داراب آگاه می شود و جاسوسی را برای خبر گرفتن می فرستد. داراب جاسوس را می کشد. همان اختربین به داراب و مهراسب می گوید که اختر او بلند است و پادشاه خواهد شد. داراب و مهراسب می خواهند از جزیره فرار کنند. در راه مردمان او را می شناسند و با او به جنگ بر می خیزند.
از آن سو، طمروسیه در کنار دریا منتظر داراب است. بازرگانی با دیدن او عاشق او می شود و به او می گوید که داراب را در شهر کشته اند و می گوید که می تواند او را به جزیرۀ پدرش ببرد. طمروسیه که از داراب ناامید شده سوار بر کشتی بازرگان می شود.