داراب را به فرمان دستور برای کشتن می برند و همای بیهوش است و خبر ندارد. ضحاک او را به معدنی می برد در "سهمگین جایی" و به فردی دستور می دهد که سر او از تنش جدا کند. داراب روی به آسمان می کند و از پرودگار کمک می خواهد. بادی سهمگین بر می خیزد و ناگهان اژدهایی بر می آید و او را نجات می دهد. مردان ضحاک می گریزند.
همای که خبر می شود، به آن معدن می رود و داراب را می رهاند. آن شب اردشیر، پدر داراب، و اسفندیار، جد داراب، را به خواب می بیند. اسفندیار او را ملامت می کند به جهت کاری که با داراب کرده است. اردشیر ابتدا تاج از سر همای بر می دارد و بر سر داراب می گذارد. وقتی که اسفندیار دور می شود دوباره تاج را بر سر همای می گذارد.
می داند که داراب هم همین خواب را دیده است. داراب را فرا می خواند و تمامی ماجرای تولد و به آب انداختن او را به او می گوید. داراب می داند که هنوز وقت پادشاهی او نرسیده است.
مردان همای معجزۀ نجات داراب را منکر می شود و خواهان کشتن داراب هستند. همای دستور می دهد که گردن داراب را بزنند. به فرمان خدای تیغ بر گردن او کارگر نمی شود. قرار می شود که داراب از آن سرزمین برود.