داراب و طمروسیه و بازرگان به دربار سنکرون می روند تا کمانی که از اسفندیار در کوشک او است و کسی نتوانسته است آن را بکشد، آزمون کنند. داراب سه بار کمان را می کشد و از مرگ می رهد و به جای دختر سنکرون چهل تیر که از سام نریمان مانده است می گیرد. همه به سرعت در دریا به راه می افتند.
سنکرون که می فهمد او داراب بوده است گروهی را به دنبال او می فرستد ولی داراب با تیری فرمانده آنها را می کشد.
کشتی راه گم می کند و به جزیره ای می افتد که پادشاهی به نام خواریق با سی هزار مرد آدم خوار در آنند. پادشاه مجلس می آراید و شراب می گرداند تا همه را مست کند. به اشارۀ او یکی یکی غلامان و کنیزان بازرگان را می برند و بریان می کنند و می خورند.
زن خواریق، "زنی سیاه تر از پر زاغ، بالایی چون چنار نیم سوخته، و ..." به مجلس می آید تا این کشتی نشینان را ببیند. در این میان خواریق بصد هزار دل عاشق طمروسیه می شود. فرمان می دهد که بازرگان را به زندان برند و داراب را به لب دریا. طمروسیه را هم داروی بیهوشی می دهند تا وقتی خواریق مست شد به نزد او برود.