پسران کموز، رنک و سهمنک، که مادرشان را عاشق داراب می بینند او را می کشند. طمروسیه از بیم جان با وعدۀ پول و مقام زندانبان را راضی می کند که او و داراب را با کشتی شبانه از شهر بیرون ببرد. آنها به سوی جزیره ای در یونان می روند که پدر طمروسیه با دو خواهر او در آنجایند. در راه به جزیره ای می روند تا استراحت کنند. رنک و سهمنک با مردانشان بدنبال آنها به جزیره می آیند. طمروسیه بر درختی پنهان می شود و داراب با آنها جنگ می کند و چون شب فرا میرسد داراب هم به بالای درخت می روند.
مردان سهمنک آنها را می یابند ولی در همان لحظه خرسی به آنها حمله می کند. در نبرد با خرس رنک و سهمنک کشته می شوند. نفاطان با آتش زدن خرس او را می کشند و به سراغ داراب و طمروسیه می روند که بر بالای درخت پنهانند.