داراب در صدد لشکر کشی و فتح روم است. نامه ای به فیلقوس می نویسد و به او می گوید که باید باج و خراج بفرستی و یا آمادۀ جنگ شوی. نامه را با رشنواد و پنجاه مرد به سوی روم روانه می کند.
سپاه عرب به فرماندهی شعیب در راه به رشنواد می رسند و او را می گیرند و می کشند. خبر به داراب می رسد. تا لشکرش آماده شوند، یک تنه به راه می افتد و به سپاه شعیب می رسد و برخی از مردان او را می کشد و او را اسیر کرده به لشکرگاه خود می آورد.
وقتی که آمادۀ کشتن او می شود، شعیب به او می گوید که او به واسطۀ جدش ضحاک که دو خواهر جمشید را به زنی داشت، خویشاوند داراب است. داراب او به این دلیل و اینکه مردی پیر است می بخشد و رها می کند.