این قطعه آغاز زندگانی اسکندر است.
داراب از فیلقوس دخترش ناهید را به زنی می خواهد. فیلقوس پس از تردید بسیار دختر را به او می دهد. دختر را به نزد داراب می برند. روز بعد داراب متوجه می شود که دهان دختر بوی بد می دهد. او را به نزد خانواده اش باز می فرستد.
پس از چند ماه، دختر متوجه می شود که باردار است. با مادر خود در میان می گذارد. وقتی که زمان حمل نزدیک می شود، مادرش او را به همراه ندیمه ای به کوهی می فرستد که ارسطاطالیس حکیم در آن در صومعه ای به عبادت مشغول است، تا در خیمه ای در مقابل صومعه بچه را به دنیا بیاورد و او را همانجا بگذارد به این امید که حکیم او را ببیند و نگاهداری کند. این کار را می کنند. بزی که متعلق به پیرزنی است، هر روز به نزد بچه می رود و او را شیر می دهد. پیرزن که از این اتفاق آگاه می شود، به فرمان حکیم بچه را با خود به خانه می برد و بزرگ می کند.