داراب ضحاک را گرفته است و می خواهد او را آتش بزند. همای رشنواد را با ده نفر از پیران بدون سلاح به نزد داراب می فرستد تا تقاضای آزادی ضحاک را بکنند و از او بخواهند با همای دیدار کند. داراب آنها را کرامت می کند و قول آزادی ضحاک را می دهد. فردا گوش ضحاک را می کند و از ریش او می آویزد و او را رها می کند!
همای و یارانش برای دیدن داراب به صحرا می روند. داراب و همای وقتی همدیگر را می بینند، مهرشان می جنبد و نمی توانند چشم از هم بردارند. با هم به قصر می روند و به خوان و بزم می نشینند.
"جمهرون" موبد می بیند که در میان لشگر حرف و حدیث از عشق همای افتاده است. در گوش همای به زمزمه این را می گوید. داراب بد گمان می شود و بر می خیزد و بیرون می رود.
همای از طالع داراب و نیز از شباهت داراب به ادرشیر در می یابد که او فرزند گمشدۀ خودش است. می خواهد او را به هر ترتیب به قصر بیاورد.
درباریان برای مقابله با داراب از اطراف و اکناف درخواست ارسال سرباز و سلاح کرده اند.