امیر مردو و داراب در لباس بازرگانان به بغداد می روند. همای بار عام می دهد و مردم به میدان می آیند. مردو و داراب در گوشه ای ایستاده اند. چشم همای به داراب که می افتد، منقلب می شود و شیر از پستان او سرازیر می شود. بار را نیمه کاره می گذارد و به دربار بر می گردد. رشنواد به او می گوید این اتفاق برای مادرانی می افتد که فرزند از دست داده اند.
روز دیگر دوباره بار عام داده می شود تا داراب را بیابند و بگیرند و به دربار بیاورند. داراب غلامانی که برای گرفتن او فرستاده شده است را می کشد و می گریزد. سپاهی به سرکردگی ضحاک به دنبال او می رود. او درختی را می کند و با آن سپاه ضحاک را تار و مار می کند و ضحاک را اسیر می کند. او را به بند می کشد و هیزم گرد می کند تا ضحاک را به آتش بکشد.