داراب در خواب مادرش را می بیند که آتشی از سوی مغرب به سوی او می آید و اردشیر می آید و تاج را بر سر او می نهد. می فهمد که ایران در خطر است.
حکومت ملکوت را به مهراسب می سپارد و با سه هزار کشتی پر از جواهر و عجایب دریا و خشکی و صد هزار مرد یک چشم به سوی خطرش به راه می افتد. در آنجا، مهطنطسیه، خواهر طمروسیه را به زنی می گیرد و با او و فرزندش و مادر طمروسیه به سوی ایران به راه می افتد. حکومت خطرش را به هرنقالیس می سپارد.
وقتی که به نزدیکی عمان می رسد، به خود غره می شود که بجز من که می تواند سی هزار کشتی به ایران بیاورد. طوفانی بر می خیزد و همۀ کشتی ها را غرق می کند. داراب و فرزندش به همراه زن و مادر او و دایۀ بچه به خشکی می افتند.
به رباطی می روند و رباط دار به او پیشنهادمی دهد در ازای تمیز کردن رباط به او مزد بدهد.