داراب به همراهی لشکر مصطلق به سوی ایران به راه می افتد. به شهر شبرقان می رسند. مردم شهر از بیم سپاه قیصر گریخته اند. به داراب خبر می رسد که همای هم گریخته است و به اصفهان و بعد به ری رفته است، و قیصر هم به دنبال او است. داراب مصطلق را شماتت می کند. پسران داراب خمشگین می شوند و بر او می شورند.
داراب دست به دعا برمی دارد و خدا او را از دست پسران مصطلق و لشکر آنها نجات می دهد. بعد به سوی سپاهان به راه می افتد و به همراه سپاهیان قیصر به سمت ری می رود.
امیر ری، کوه آسای، همای را در بند می کند تا به قیصر تسلیم کند.