داراب و همای و رشنواد در تاریکی کوه پنهان شده اند. همای می گوید به سمت آمل بروند و سپاه جمع کنند. داراب می خواهد یک تنه با سپاه قیصر جنگ کند.
تنۀ درخت را بر گردن می گیرد و در تاریکی به سمت دشمنان می رود.کوه آسای با چهار تن از نام آوران در پایین کوه نشسته اند. داراب به آنها حمله می کند و همه را با ضربت چوب می کشد.
سپاهیان در نهایت راه را بر او می بندند و به قیصر خبر می دهند. قیصر با سپاهش در می رسد و جنگی طولانی در می گیرد.
داراب زخمی و خسته می شود و نمی تواند به نزد همای برگردد.
ناگهان جهان تاریک می شود و باران و یخچه می بارد که عذابی است بر رومیان چرا که "حکمت ایزد عزوجل در آن بود تا هیچکس همای را نتواند گرفتن".
همای و رشنواد در سیاهی شب در کوه پنهان می شوند.