قیصر بر تخت شاهی ایران نشسته است و داراب و همای در کوه پنهان شده اند. قیصر به دنبال گنجهای همای است. به او می گویند که رشنواد از محل گنجها آگاه است. فرمان می دهد به یافتن رشنواد.
مردی رشنواد را در دخمه ای می یابد و او را می گیرد که به نزد قیصر ببرد. بازرگانی هزار درهم به او می دهد و رشنواد را رها می کند. رشنواد انگشتری خود را به بازرگان می دهد.
رشنواد به کوه می گریزد و به نزد همای و داراب می رود.
لشکریانی که به دنبال رشنوادند به قیصر خبر می دهند که آنکه همای را نجات داده است داراب پسر اردشیر است. قیصر می ترسد و قصد بازگشت به روم دارد. سپاهیانی که به همای خیانت کرده اند برای گرفتن داراب و همای به سوی کوه به راه می افتند.