داراب در میان سپاهیان قیصر به ری می رسد. رشنواد او را می یابد و می گوید بیا تا تو را به نزد همای ببرم.
از آن سو، سپاهیان کوه آسای همای گرفته اند و دست بسته و سر برهنه به نزد قیصر می برند. داراب این را می بیند و می خواهد او را نجات دهد. سلاح ندارد. درختی در کنار جویباری می بیند. به قدرت یزدان درخت را بر می کند و از شاخ و برگ آن را می کند و بر گردن می اندازد و با آن سپاه کوه آسای را تارومار می کند و همای را از دست آنها می گیرد. همای که فرزند را می بیند از شوق بیهوش می شود. داراب او را به کوه می برد.
کوه آسای به قیصر خبر می دهد که همای را مردی درربوده است و به کوه برده است. قیصر در می رسد ولی نمی تواند به داراب و همای دست پیدا کند. فرمان می دهد که رشنواد را پیدا کنند.