داراب تمام کشتی هایش را با تمام مردان و ثروتش را از دست داده است. اکنون باید جایگاه اسبان را پاک کند و قطعه نانی بگیرد.
مرد رباط بان به او چهار تکه نان می دهد. بازرگانی که او را در آن حال می بیند غلامش را می فرستد تا او را بیاورد و به او نانی بدهد. داراب ابا می کند و نمی رود. با غلام درگیر می شود و او را می کشد. او را می گیرند و به نزد بازرگان می برند.
رسولی در آن رباط است. از احوال می پرسد. در نهایت معلوم می شود که بازرگان همان گازر است که داراب را بزرگ کرده است و اکنون به فرمان همای بدنبال داراب می گردد. رسول هم رسول همای است به نزد مصطلق، شاه عمان و برادر قنطرش، که در عمان مانده است و اجازۀ خروج ندارد.
بازرگان و رسول چون داراب را می شناسند به خدمت او در می آیند و مردان و دارایی خود را در اختیار او می گذارند.